گلوله توپی در کنارشان زمین میخورد. چندین نفر از نیروها دور و برش سرپا ایستاده بودند ولی هیچکدام مجروح هم نمیشوند. گویی ترکشها مأموریتی خاص داشتند؛ فقط او را انتخاب کرده بودند.
اگرچه زمان عملیات کربلای ۲ مربوط به دورهای است که استراتژی تعقیب متجاوز در جبهه شمالی پایهریزی شده بود، ولیکن تا قبل از احساس بنبست در جنوب، اجرای این استراتژی جدی نشد.
بهعبارتدیگر، اجرای عملیات کربلای ۲، بیش از هر چیز متأثر از استراتژی معروف به دفاع متحرک ارتش عراق بود. در این دوره ارتش عراق در مورخ ۲۴/۲/۱۳۶۵ در منطقه حاج عمران به ارتفاعات ۲۵۱۹ و ۲۴۳۵ حمله کرد و دستاوردهای عملیات والفجر ۲ را به اشغال درآورد.
ازآنجاکه تسلط و اشراف دشمن بر منطقه، نیروهای خودی را در فشار قرار میداد و پیوسته متحمل تلفات میکرد؛ عملیات کربلای ۲ با فرماندهی سپاه در دو محور شمالی و جنوبی اجرا شد.
در محور شمالی ارتفاع گرده کوه تصرف شد، اما در محور جنوبی، هوشیاری و مقاومت دشمن موجب شد تا نیروهای خودی به عقب بازگردند و ارتفاع ۲۵۱۹ در دست دشمن باقی بماند.
روایت محمدعلی حقبین
روز معارفه حسن رضوان خواه مشخص شد. خودم به جلسه معارفه نرفتم. احتمال دادم شاید نیروی دیگری را برای جانشینی مدنظر داشته باشد. با این کار خواستم به او احترام بگذارم.
آقای مهدی کلیشادی، جانشین تیپ (قدس گیلان)، آقای حسن رضوان خواه را بهعنوان فرمانده گردان و مرا غیابی بهعنوان جانشین گردان معرفی کرد.
غروب روز معارفه به دیدار آقای حسن رضوان خواه رفتم و به او تبریک و خوشامد گفتم. برای همکاری و کمک به او اعلام آمادگی کردم و گفتم: حسن آقا بنده در خدمت شما هستم، قصد رفتن از این گردان را ندارم. در همین گردان میمونم، اما بهعنوان یک رزمنده، بهعنوان پیک هم حاضرم در خدمت شما باشم. اما او قبول نکرد و اصرار داشت در مسئولیت جانشینی گردان باقی بمانم. یا حسین گفتیم و شروع به کار کردیم. من جانشین حسن رضوان خواه در گردان کمیل شدم.
خصوصیات فردی و اخلاقی فرمانده حسن
قبل از دیدنش راجع به خصوصیات اخلاقیاش چیزهایی از نیروهای محلی شنیده بودم. مثلاً اگر کسی یکبار با او برخورد کند، سریع با او رفیق میشود. همه حسن را شوخطبع و بذلهگو میدانستند.
کارهایی که حسن انجام میداد، برایم تازگی داشت. شاید تا آن زمان، انسانی را با این ویژگیها ندیده بودم. یکی از عادتهای من این بوده و هست که شبها زود بخوابم. او برعکس بود.
شب که میشد، شیطنت حسن تازه گل میکرد. تا پاسی از شب با بچهها بیدار میماند. از هر دری حرف میزد و میخندید. با نیروها شوخی میکرد، سربهسرشان میگذاشت، کشتی میگرفت و به سر و کولشان میپرید. با هریک از بچههای بسیجی، به شکلی کلنجار میرفت. چندنفری هم که معترض بودند؛ با برخوردهای دوستانهای که داشت، باعث تغییر موضع آنان میشد و با او صمیمی و متحد میشدند.
روحیات شوخطبعی او زبانزد بود ولی در مواقع لزوم مخصوصاً در امر فرماندهی، بهتماممعنا جدی و بااقتدار بود. جلسات احکام و قرآن راه انداخته بود. امضای خود را طوری طراحی کرده بود که کلمه الهی العفو در آن دیده میشد. دوست نداشت نیروهایش وقتشان را به بطالت بگذرانند. هیچوقت از مسائل اجتماعی و فرهنگی غافل نبود.
در برابر مشکلات فردی نیروها بسیار احساس مسئولیت میکرد. اگر متوجه میشد نیرویی مشکل مالی دارد، به هر طریق ممکن کمکش میکرد، طوری که کسی متوجه نمیشد.
خاموشی فرمانده؛ عملیات کربلای ۲
حسن لباس خاکی بسیجی به تن داشت و من لباس سپاه. غروب عملیات (کربلای ۲) از من خواست بهاتفاق برای آخرین بار از همه نیروها سرکشی کنیم. او از شیار ارتفاع کدو که نیروها داخل آن بودند حرکت کرد، من هم به دنبالش نظارهگر رفتارش بودم. خنده بر لب داشت.
با بعضیها با خوشرویی دست میداد. بعضیها را پدرانه در آغوش میگرفت و خالصانه به آنها محبت میکرد. برای بعضیها که در نقطه دورتری بودند، دست تکان میداد و خسته نباشید میگفت. در حقشان دعا میکرد. خنده برای یکلحظه از لبانش دور نمیشد. به هرکسی به فراخور حالش جملهای میگفت که باعث خندهشان میشد. از هرکسی به شکلی رفع خستگی میکرد.
دهم شهریور ۱۳۶۵ بود. ما گردان را از شیار ارتفاع کدو به کنار جاده خاکی آوردیم. در همان شیار شام خوردیم و نماز خواندیم. از حدفاصل بین ارتفاع کدو و ارتفاع ۲۵۱۹ به سمت خط مقدم عراقیها حرکت کردیم. بهاتفاق حجت محمد نیا، آقای راسخی و چند نفر دیگر از نیروها از کمره ارتفاع کدو به سمت بالا میرفتیم.
خسته و تشنه بودیم. در مسیر از کنار چشمه آبی عبور کردیم. خم شدیم. مقداری آب به دست و صورتمان پاشیدیم و کمی هم از آن خوردیم ولی آب طعم خیلی بدی داشت؛ به حدی که حالم به هم خورد. دوستانم هم متوجه بوی بد آن شده بودند.
گفتم این بو حتماً از نیزارها یا برگها و خار و خاشاکهای پوسیدهای است که آب چشمه از وسطش عبور میکنه. بالاتر که رفتیم، دیدیم جسد چند عراقی وسط آب افتاده است. معلوم نبود چند روز قبل کشتهشدهاند، اما جسدهایشان داخل آب متلاشیشده بود. کسی هم دنبال جسد را نگرفته بود. معمولاً عراقیها دنبال جنازههایشان را نمیگرفتند. تازه فهمیدیم طعم بد آب برای چیست.
این محور عملیاتی تیپ قدس بود. تازه حرکت کرده بودیم. در قسمت انتهای ستون گروهان سوم، گروهان خیبر، چهار پنج خمپاره به زمین افتاد. مهیار مهدی زاده و موسوی و چند نفر از بسیجیان شهرستان رشت و شهرستان شفت، مجروح یا شهید شدند.
حسن جلوی ستون گردان بود و من وسطهای ستون. موضوع افتادن خمپاره را از طریق بیسیم به او خبر دادم و گفتم، حسن، چند نفر از بچهها مجروح و چند نفر به شهادت رسیدن؛ ستون رو متوقف کن تا شهدا و مجروحان رو سرو سامون بدم.
حسن ستون رو متوقف کرد. نیروهای گروهان را که شهید یا مجروح شده بودند به همراه چند نفر به عقب انتقال دادم. مسیر را ادامه دادیم تا سر یک دوراهی از همدیگر خداحافظی کردیم و جدا شدیم. این آخرین دیدارم با حسن بود. هر دو به سمت دشمن حرکت کردیم.
حسن به سمت چپ ارتفاع هفت کانالی رفت و من به سمت راست ارتفاع بعدی، زیر ارتفاع و ارس رفتم. ساعت یکشب رمز عملیات خوانده شد؛ یا اباعبدالله الحسین، یا اباعبدالله الحسین(ع).
زنبور نیشم زده!
درگیری شروع شد. با بیسیم باهم صحبت میکردیم و از موقعیت همدیگر باخبر میشدیم. ساعت سه شب بود. از بین صحبتهایی که بین ما ردوبدل میشد متوجه شدم بهسختی حرف میزند. صدایش را بهسختی میشنیدم. پرسیدم: چی شده؟ رمزی گفت: هیچی، یه زنبور نیشم زده. فهمیدم مجروح شده. عمق فاجعه را نمیدانستم.
خواستم خودم را به او برسانم، اما نمیشد. آتش دشمن امان نمیداد. درگیریها به اوج خود رسیده بود. گردانهای دیگر هم باقدرت میجنگیدند. گروهان من در میدان مین وسیعی گرفتار شد. حسن دستور داد تخریبچیها راه را باز کنند.
وقتی میدان مین باز شد، آنقدر پیشروی ادامه پیدا کرد که عراقیها از روی ارتفاع اول فرار کردند. هیچ تیری از ناحیه آنها شلیک نمیشد.
منطقه عملیات فوقالعاده پیچیده بود. نیروهای تخریب از ما جداشده بودند. در آن شب عملیات، در میدان مین و سیمهای تله دشمن گرفتار شدیم و بعضی از مینها عمل میکردند...کسی نبود کمکمان کند. لطف خداوند بود که شامل حالمان شد.
برای آخرین بار با حسن صحبت کردم. صدایش میلرزید و نای حرف زدن نداشت. با صدای ضعیفی گفت: ابراهیم، تو ادامه بده؛ دیگه نمی تونم حرف بزنم. گوشی بیسیم را داد به بیسیمچی.با بیسیمچیاش صحبت کردم؛ پیام از طریق او به من مخابره میشد. صدا به صدا نمیرسید. صداهای متفاوت فضا را پرکرده بود؛ صدای شلیک گلولهها، صدای هیاهوی نیروها و ناله مجروحان.
دستور عقبنشینی
پس از سه ساعت درگیری سخت، ما هر دو ارتفاع موردنظر را گرفتیم. در همین حین از طرف فرماندهی تیپ، آقای همدانی، دستور عقبنشینی صادر شد ولی نمیدانستم چرا. روز بعد فهمیدیم نیروهای یگان همجوار موفق به تصرف ارتفاع موردنظرش نشده بودند.
نگران حسن بودم. مرتب حالش را از طریق بیسیم میپرسیدم. متوجه شدم که وضعیت خوبی ندارد. به نیروها گفتم: آقای رضوان خواه رو به عقب برگردونید. مسئولیت گردان عملاً به دوشم افتاده بود. با بیسیم هرسه گروهان را هدایت میکردم. در محلی که جداشده بودیم، بچهها را فراخواندم.
بعد از سه ساعت درگیری از همان مسیر، نیروها را برگرداندم. به همه سفارش کردم تا می تونید در برگشت، شهدا و مجروحان را با خودتان به عقب ببرید.
وقتی به همان سهراهی رسیدم که گردانها از هم جداشده بودند، حسن را به عقب برده بودند. همانجا ماندم تا بقیه نیروها را هدایت کنم. زمانی که همه نیروها برگشتند، هوا رو به روشنایی میرفت. من هم به همراه چند نفر دیگر، منطقه را ترک کردیم.
مأموریت ترکشها
بالای ارتفاع رسیدم. بیسیم ما قطعشده بود و من از حال حسن بیخبر بودم. دوباره از نیروهای در حال عقبنشینی جویای حال حسن شدم. یکی گفت: حسن رو زیر ارتفاع ۲۵۱۹ روی تختهسنگی گذاشتیم تا نفسی تازه کنه. ارتفاع ۲۵۱۹ حوالی شهرستان پیرانشهر قرار دارد. ظاهراً گلوله توپی در کنارشان زمین میخورد. چندین نفر از نیروها دور و برش سرپا ایستاده بودند ولی هیچکدام مجروح هم نمیشوند. گویی ترکشها مأموریتی خاص داشتند؛ فقط او را انتخاب کرده بودند. او درحالیکه روی تختهسنگی دراز کشیده بود، از ناحیه پهلو شدیداً هدف اصابت ترکشهای گلوله توپ دشمن قرار میگیرد و همانجا به شهادت میرسد.
حسن در معراج
صبح روز دهم بود. به معراج الشهدای خط مقدم رفتم که بهصورت چند تا چادر گروهی بود. پرسیدم: حسن کجاست؟ نشانم دادند.
پهلوهای بدنش پر از ترکش بود و لباسش از قسمت پهلو سوراخسوراخ شده بود. باورم نمیشد علمداری اینچنین توانمند، بر زمین افتاده باشد. سفارشاتش یکی پس از دیگری در ذهنم خطور کرد: پدرمو به شهرستان بفرست. کلید گاوصندوق و سلاح کمریاش را به من داد. جایگاه وصیتنامهاش را نشانم داد. آخرین سفارشش به من این بود: یادت باشه، سوئیچ ماشین تو جیب شلوارمه؛ کنار ساختمان جهاد سازندگی پیرانشهر پارکش کردم. تأکید کرد، من بعد از عملیات دیگه سوار این ماشین نمیشم. اما باز من نفهمیدم که چه میگوید. منظورش چیست؟
لحظاتی طولانی به جسدش خیره شدم. از او حلالیت طلبیدم و خواستم شفاعتم کند. پیکر بیجان و خونینش را در آغوش گرفتم. گونههایش را بوسیدم. در عین ناباوری فاتح خواندم و خداحافظی کردم. دوباره بیاختیار گریه کردم. بچههای تعاون مرا از کنارش دور کردند.
سنگینی بار گردان را بر دوشم احساس میکردم. در آن عملیات قریب ۹۰ شهید، مجروح و اسیر داده بودیم. این یعنی منهدم شدن گردان، یعنی شکستن کمر همه ماهایی که زنده مانده بودیم.
حرکت کردیم به سمت پیرانشهر؛ جایی که حسن ماشین خود را کنار سالن جهاد گذاشته بود تا آسیب نبیند. با کوله باری از غم و اندوه بهطرف ماشین فرماندهی رفتم. ماشینی که حسن پارکش کرده بود، سر جایش بود. انگار ماشین هم انتظارش به پایان رسیده بود.
منبع:
کتاب «گیل مانا»، نشر مرزوبوم
نظر شما