این مقاله با تمرکز بر رابطه فرهنگ و اخلاق آغاز میشود. سپس گسترش احساسات را به عنوان مبنایی برای قواعد فرهنگی در نظر میگیرد، مانند آنچه ما اغلب «عدالت» مینامیم. در نهایت، این نظریه فرهنگ به آنچه دلوز پروژه فلسفی هیوم میداند مربوط میشود: تحلیلی از طبیعت انسان.
فرهنگ و اخلاق در دلوز و هیوم
دلوز استدلال میکند که برداشت هیوم از فرهنگ به برداشت او از اخلاق بستگی دارد و بنابراین دلوز قبل از هر چیز روی اخلاق تمرکز میکند. او با این استدلال شروع میکند که برای هیوم، دو عنصر از کارکردهای اخلاقی طبیعی ما وجود دارد: وجدان اخلاقی و دیدگاه. وجدان اخلاقی چیزی است که ما را به چیزهایی مانند ستایش یا سرزنش سوق میدهد. وجدان اخلاقی محرک قضاوتهای کاملاً «اخلاقی» است؛ وجدان اخلاقی «ماهیت اصیل» دارد که آن را به طور کلی معطوف به شخصیت میداند.
با این حال، ما نیز به طور طبیعی قضاوتهایی میکنیم که مبتنی بر دیدگاه خاص ماست. پس سؤال این است که چگونه میتوانیم یاد بگیریم که کاملاً همدردی داشته باشیم: یعنی چگونه میتوانیم یاد بگیریم که وجدان اخلاقی بومی و تعمیمیافته خود را از دیدگاه خاص خود رها سازیم. اگر سازمان اجتماعی با قوانین حاکم بر این سازمان تعریف شود، مشکل تعمیم زیربنای ایجاد چنین قوانین فرهنگی و اجتماعی برای هیوم است. پروژه او بررسی گسترش همدردی است.
مهار افراد
در زمینههای معین، اصولی را که جوامع بر اساس آنها اداره میشوند میتوان بهعنوان اصولی که افراد را در تعقیب منافع خود محدود میکنند، مرتبط دانست. یقیناً این تصور در تلقی عامیانه از نقش دولت زنده و جاری است. با این حال، همانطور که دلوز اشاره میکند، هیوم نسبت به ایده «منافع فردی» در مفهوم مدرن و لیبرال سرمایهداری بدبین است.
مسلما، امیال یا علایق در یک زمینه اجتماعی حل میشوند. تعداد کمی از خواستهها به طور واقعی منحصراً به سمت فرد معطوف میشوند. آنچه ما داریم بهتر است جزئی در نظر گرفته شود؛ ترجیحات نسبت به گروههای اجتماعی خاص، یا حتی اشکال خاصی از حل و فصل اجتماعی. از سوی دیگر، هیوم معتقد نیست که قوانین اجتماعی میتوانند یا باید هدفشان مهار امیال، رانهها یا جانبداریهای ما باشد.
نیازهای طبیعی، وسایل مصنوعی
همانطور که دلوز به ما میگوید، اگرچه هیوم معتقد است که نیازهای ما طبیعی هستند، با این وجود تأیید میکند که ارضای همه نیازهای ما از طریق ابزار مصنوعی امکانپذیر است: یعنی با صنعت و فرهنگ. این امر تصنعی را در شناسایی ما از علایق ما وارد می کند؛ آنها فوری نیستند و در سایه طبیعت ما قرار ندارند، بلکه ذیل روشهایی قرار دارند که ما از طریقشان بر جهان تأثیر میگذاریم. این است که به احساسات اجازه می دهد تا از محدودیتهای طبیعی خود «رها» شوند.
اکنون، مطمئناً به نظر میرسد که در اینجا نوعی جنبه مترقی وجود دارد، تا آنجا که ما تشویق میشویم که تمایلات پیشامصنوعی خود را واقعی و متمایز بدانیم. در هر صورت، در نظر گرفتن رهایی احساسات به جای سرکوب آنها به عنوان کارکرد قواعد فرهنگی، به دلوز این امکان را میدهد تا ادعای زیر را در مورد عدالت (که اغلب به عنوان نمونهای از یک قاعده اجتماعی در نظر گرفته میشود) مطرح کند: «اشتیاقها محدود نیستند. با عدالت، آنها بزرگ و گسترده میشوند». در اینجا، احتمالاً همان احساساتی که معمولاً توسط مرزهای جانبداری اداره میشود، باید به گونهای تشدید شود که بتوان آن مرزها را شکست.
این تصور از سازمان اجتماعی، در ظاهر، کاملاً جذاب به نظر میرسد. هرچه نباشد، این تصور رابطه بین احساسات ما و سازمان اجتماعی را به گونهای برمیسازد که نیاز به سرکوب یا اجبار احساسات ما را حذف میکند. آنچه در ساختن قواعد فرهنگی دخیل است، گسترش آن چیزی است که قبلاً بومی علایق ماست. بنابراین، آنچه مورد نیاز است، «تعمل در مورد علاقه نیست، بلکه بازتاب علاقه» است.
آنچه در مورد این تصور از نحوه ارتباط افراد و علایق آنها با جوامع یا فرهنگها بسیار جذاب بوده این است که چنین فرض میکند که گستردهترین و آزادترین تجلی اشتیاق یک فرد آن چیزی است که آنها فقط زمانی ابراز میشوند که همگان را هدف قرار دهد. به طور ضمنی، مفهوم دورترین گسترش اشتیاق یک فرد را میتوان برای تعریف مرزهای یک فرهنگ نیز در نظر گرفت. مسلماً تعاریف دلبخواه و کمتر مفیدی وجود دارد.
خوانش دلوز از هیوم همچنین مفهومی از خرد ارائه میکند که در آن خرد در «عاطفههای ذهن» قرار میگیرد که شور و شوق بخشی از آن است. عقل یا خرد یک قوه مجزا نیست، بلکه یک عمل عزم یا جهت است. عقل و عاطفه، طبیعت و امر ساختگی، حتی اشتیاق و وجدان اجتماعی: اینها تنها بخشی از دوگانهانگاریهای دروغینی هستند که دلوز آثار هیوم را مخالف آنها میداند. در عوض، دلوز هیوم را به عنوان طبیعت متضاد از جمله مصنوع، و ذهنی که تحت تأثیر و تعیین آن قرار میگیرد، میبیند.
این دوگانگی ساختاری سلسلهمراتبی (یا احتمالاً جهتدار) دارد: یکی دیگری را تعیین میکند، یکی بر دیگری مقدم است. این تقسیمبندی، بهویژه در تضاد با تقسیمبندی بین طبیعت و امر مصنوع است که قواعد اجتماعی و فرهنگی را نظم میبخشد.
وقتی میخواهیم به نظریهپردازی درباره ماهیت انسانی بپردازیم، اغلب به نظر میرسد در پی محدودیتهایی هستیم: ترسیم آنچه نمیتوانیم انجام دهیم، میزان بیشتر قدرت انسانی. به نظر میرسد آنچه دلوز در تحلیل خود از هیوم ایجاد میکند پاسخی به این سؤال است: پیامدهای اتخاذ تجربهگرایی که در آن واحدهای اساسی تفکر آنهایی هستند که از تجربه به دست میآیند به گونهای که از نظر کیفی با ادراکات یکسان هستند، چیست؟
اگر ماهیت انسان شامل قوای ادراک و تداعیها باشد، صرفنظر از اینکه چقدر گسترده باشند، صحبت از قوا یا طبیعت به خودی خود ممکن است زائد باشد. مفهوم فرهنگ این است که ما نیازی به تمایز تاریخ فرهنگ از ماهیت ساکنان آن نداریم: ما آزادیم که نظامهای جهانی سازی قواعد فرهنگی را ایجاد کنیم.
منبع:
https://www.thecollector.com/how-are-cultural-rules-created-deleuze-hume/
نظر شما