خاطرهای از کتاب «متولد بهمن» به بهانه درگذشت اسفندیار قرهباغی؛
ضد انقلاب برای «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار» من را به ترور تهدید کرد
سرود مشهور «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار» سالها زمزمه آن بر لب ایرانیان بوده. به مناسبت درگذشت خواننده این سرود، اسفندیار قرهباغی، خاطرهای از وی را درباره چگونگی خلق این سرود از کتاب «متولد بهمن» میخوانیم.
«کارهایی که هنرمندان انقلابی انجام میدادند با واکنشهای تند ضد انقلاب روبرو میشد. تهدید هم که همواره برقرار بود. بسیاری از دوستان فعال در این عرصه را بارها تهدید به ترور کرده بودند.
در آن دوره برای من هم از این اتفاقات رخ میداد. یک بار بعد از انتشار سید «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار» از جانب ضدانقلاب به صورت علنی تهدید شدم.
این سرود را آقای احمدعلی راغب بر روی شعری از استاد حمید سبزواری ساخته بود. من هم خوانده بودم. سرود با این جملات شروع میشد: «یا رب! ای گواه خستگان! ای پشت و پناه خستگان...» آن زمان مصادف بود با کشتارهایی که منافقین در شهرها به راه انداخته بودند. در همان ایام بود که یک بار سر کوچه خودمان یقه من را گرفتند و به دیوار تکیه ام دادند و صراحتاً تهدیدم کردند؛ یک ماشین پیکان هم بود که در عقبش باز بود و یک نفر هم داخلش نشسته بود یکی از آن ها آمد که با من صحبت کند. دیدم کلت ۴۵ را به شکم من چسباند. نگاه کردم دیدم انگشتش روی ماشه است و آماده شلیک من مسلح بودم اما دیدم تا من بخواهم دست به اسلحه ببرم طرف به من شلیک کرده است مردم در رفت و آمد بودند اما کسی متوجه نبود که این شخص با من چه کار دارد. فکر می کردند دو نفری داریم باهم صحبت میکنیم؛ چون بین خودمان اسلحه را به شکم من تکیه داده بود یک نگاه به طرف ماشین کردم و دیدم یکیشان هم که در عقب ماشین نشسته بود یوزی به دست دارد دیدم اصلاً به صلاح من نیست که درگیر شوم. به من گفتند: این آخرین اخطاری است که به تو میکنیم ... جدیت گفتند و بعد هم منظورشان اخطار در مورد سرودهایی بود که میخواندم. این را با شدت و گذاشتند و رفتند. من یک موتور ۱۰۰۰ داشتم که با آن میرفتم صدا و سیما. آن روزها کاپشن آمریکایی تنم میکردم که معمولاً نظامیها از آن کاپشها میپوشیدند. یک روز طبق معمول و با همان کاپشن و در حالی که کلاه کاسکت هم سرم بود سوار بر موتور به قصد سازمان حرکت کردم همیشه گاز میدادم و با سرعت زیاد میرفتم اما آن روز هوس کرده بودم که آرامتر بروم.
حوالی «پارک وی» که رسیدم متوجه شدم که یک ماشین رنو دارد نزدیکم میشود سرعتش را به قدری کم کرد که بتواند به من نزدیکتر شود دیدم یکی از سرنشینها شیشه ماشین را پایین کشید حس بدی به من دست داد مطمئن شدم که اینها با من کار دارند. دیدم سریوزی به سمت من و به قصد شلیک، از پنجره ماشین آمد بیرون در آن لحظه نمیدانستم چکار باید بکنم؛ یعنی عملاً راهی نداشتم. سریع موتور را به زمین خواباندم و خودم هم با موتور روی زمین چرخی زدم تا از تیررس آنها خارج شوم چون آماده شلیک بودند، در یک لحظه شروع کردند به رگبار هیچ یک از تیرها به من اصابت نکرد. فقط یک گلوله خورد به سپر عقب موتورم فوری هم گریختند ماشینهایی که در حال عبور بودند، در کنار خیابان توقف کردند مردم دوان دوان آمدند کنارم تا ببینند چه شده من کلاهم را از سرم درآوردم و گفتم چیزی نشده اشتباهی گرفته بودند! مردم دیدند نه بابا من اصلا آدم ریش بلندی هم نیستم که مثلاً شبیه پاسدارها باشم!
آن زمان هر کس که ریش بلندی داشت از نظر منافقین محکوم به ترور بود بلند شدم موتور را راه انداختم و به طرف صدا و سیما حرکت کردم وقتی رسیدم ،سازمان متوجه شدم که بچه ها از قضیه خبردار شده اند. دوستانی که آنجا بودند و همچنین پاسدارهای سازمان ریختند سرم و بعد از پرسش از حال و احوالم گفتند از این به بعد نمیگذاریم سوار موتور شوید. همان طور هم شد و من آن موتور را فروختم؛ البته بعداً یک موتور دیگر از مدل «جاوا» خریدم که برعکس موتور ۱۰۰۰ ، زیاد جلب توجه نمیکرد.
ضدانقلاب میخواست با این تهدیدها و ترورها موتور فعالیتهای هنری انقلاب را از کار بیاندازند که البته موفق نشد ما عضو نیروهای مسلح نبودیم، یا مثلا قاضی و صاحب منصب نبودیم؛ فقط کار هنری میکردیم. اما چون این عناصر، نمیتوانستند به مقصودشان برسند، هر روز عصبانی تر و عنان گسیختهتر می شدند؛ آنقدر مستاصل که حتی به دربان یک اداره هم که کارهای
نبود، رحم نمیکردند.»
نظر شما