فلاسفه از زمان یونان باستان در حال تفکر در باب ماهیت ورزش بودهاند. افلاطون و ارسطو ورزش را جزئی کلیدی از آموزش و شکوفایی انسان میدانستند. یک یونانی فرهیخته باید با شرکت در مسابقات ورزشی، به هماهنگی مناسبی میان ذهن و بدن میرسید. تامل درباره نقش ورزش در زندگی و فرهنگ بشری، در دوران روم و قرون وسطی نیز ادامه پیدا کرد. در روم، از ورزش بهعنوان ابزاری برای آموزش جنگجویان یاد میشد. برای مثال، انهئید، اثر ویرژیل، بخشهای بسیاری به جسن مشابقات سرعت و قدرت با تاکید بر آمادهسازی رومیان برای جنگ اختصاص دارد. در قرون وسطی ورزش نقشی مهم در تصویرسازی مسیحی ایفا کرد. برای مثال، سنت آگوستین در «شهر خدا» از پولس رسول بهعنوان «ورزشکار مسیح» یاد کرد. توماس آکویناس، همچو افلاطون و ارسطو، از نیاز به پرورش جسم و روح برای شکوفایی نوع بشر دقاع میکرد.
در اوایل عصر مدرنیته، ورزش بار دیگر نقشی برجسته در حیات عمومی پیدا کرد، بهویژه به خاطر پتانسیل آن در پرورش و تعالی انسان و ترویج زندگی نیک. مدیران مدارس در دوره رنسانس ورزش را در برنامه درسی خود گنجاندند. حتی متفکران پروتستان که اغلب تصور میشود با فعالیتهایی چون ورزش مخالفاند، آن را بهعنوان موضوعی مهم و اساسی پذیرفتند. مارتین لوتر و جان میلتون از بهرهگیری از فعالیتهای ورزشی برای آموزش افراد و سربازان مسیحی حمایت کردند. طی دوران روشنگری نیز ژان ژاک روسو با تکیه بر پافشاری تجربهگرایان بر پرورش ظرفیتهای بدنی برای دستیابی به دادههای حسی دقیق، بر اهمیت ورزش و رشد هماهنگ بدن و ذهن انگشت گذارد. نظریه آموزشی روسو و تئوریهای مشابه، در انگلستان و آلمان ویکتوریایی قرن 19 اجرایی شد، جایی که ورزش بهعنوان فعالیتی شخصیتساز ارزشمند تلقی میشد. «بارو پییر دو کوبرتین» با الهام از این فلسفههای آموزشی، جنبش المپیک را پایهگذاری کرد و ورزش المپیکی را بهعنوان فلسفه زندگی که ورزش را در خدمت بشر قرار میدهد، مطرح کرد.
نظریات فلسفی در باب ورزش، اشکالی توصیفی یا هنجاری دارند. به طور کلی، نظریههای توصیفی تلاش دارند تا گزارشی دقیق از مفاهیم محوری ورزش ارائه کنند و نظریههای هنجاری نیز تلاش میکنند تا توضیحی از چگونگی و ماهیت ورزش پیش بکشند. نظریههای هنجاری ورزش بهطور گسترده بهعنوان «برونگرا» یا «درونگرایانه» طبقهبندی میشوند. فیلسوفان بیرونگرا که به شدت تحت تاثیر مارکسیسم و ساختارگرایی قرار دارند، ماهیت ورزش را با اصول دیگر شیوهها یا جامعهای بزرگتر تعیین میکنند. «ویلیام جی مورگان» سه نظریه برونگرایانه را مشخص میکند: «نظریه کالاییشدن»، «نظریه چپ جدید» و «نظریه هژمونی».
در نظریه کالاسازی، ورزش بهعنوان کالایی با ارزش استفاده و مبادله درک میشود. وقتی ورزشها کالایی شوند، نه بهعنوان ویژگیهای ذاتی که ارزش حمایت دارند بلکه براساس سود اقتصادی که میتوانند ایجاد کنند، در نظر گرفته میشوند. هواداران «نظریه چپ جدید» نیز با تمرکز بر نقشی که ورزش در پیدایش و بازتولید تاریخ اجتماعی ایفا میکند، عمدتا به کاوش در ارتباط میان نیروی کار، زیرساختهای اقتصادی و ورزش میپردازند. نظریههای هژمونی نیز به سراغ خصلت تقلیلگرایانه و جبرگرایانه تحلیلهای چپ نو از ورزش رفته و به آن حمله میکنند.
از اینها گذشته، انگار نمیتوان کرد که ورزش منابعی را برای توصیف مجدد جهان غیرورزشی ارائه میدهد. بر این اساس، میتوان از جابجایی از زیباییشناسی ورزش به هرمونتیک ورزشی سخن به میان آورد، یعنی تفسیر معنای ورزش و توصیف آن. در نهایت چنین میتوان گفت که این عرصه صرفا محدود به خود نبوده و حوزههای بسیاری را در برمیگیرد.
نظر شما