به مناسبت سیام آبان سالروز تولد ابراهيم صفایی، مورخ و روزنامهنگار معاصر
ابراهیم صفایی، تاریخ را از دریچه نگاه یک روزنامهنگار میدید/ مورخی كه به جای وزيران، درباره وزيرزاده نوشت
ابراهیم صفایی تاریخ را از دریچه نگاه یک روزنامهنگار میدید، روزنامهنگاری که افزون بر صفحات سیاسی، به صفحات حوادث، فرهنگ و مردم هم میاندیشید و این توجه، همان و ثبت زندگی و رنجهای مردم ساده و ناشناخته تاریخ معاصر، همان.
ابراهیم صفایی که در سالهای آغازین کار روزنامهنگاری، روزنامههای خوزستان و عسس را منتشر میکرد، بعدها با فراغت از تحصیل در رشته حقوق و ادبیات و انجام پژوهشهای تاریخی، نشریه پژوهش انجمن را که ارگان انجمن تاریخ بود منتشر کرد تا به این ترتیب از خود بیش از یک روزنامهنگار چهره یک تاریخپژوه راثبت کند. تاریخپژوهی که ترانه هم میسرود. شاید برای مردمی که در تاریخنگاریهایش گاه و بیگاه دغدغه آنها را داشت.
از وزیر، وزراء تا کارمندان کوچک
چند نفر از مخاطبان تاریخ معاصر ایران، سرهنگ علی اکبر ضرغام را میشناسند و چند نفرشان فتحالله وزیرزاده را؟ با گشت و گذاری در بیشتر تاریخها و اسناد رسمی و حکومتی میتوان به نام سرهنگ ضرغام برخورد و سمتهایش در حکومتهای وقت را بازجست ولی نام فتحالله وزیرزاده را شاید فقط در آن کتاب مردمنگارانه خاطرههای تاریخی ابراهیم صفایی بشود دید و خواند؛ اما ماجرای این وزیرزاده از چه قرار بوده است و چرا او را میتوان نمادی از مردم در تاریخ انگاشت؟ ابراهیم صفایی در کتابی متفاوت نسبت به دیگر کتابهای تاریخی، اشاره میکند که سرهنگ ضرغام که سمتهای مختلفی در کابینهها داشته است:
«در آذرماه 1338 به وزارت دارایی منصوب شد {... } یکی از کارهای او این بود که گروهی کارمند وزارت دارایی را که وابسته به کارگزینی بودند و کار مثبتی انجام نمیدادند، منتظر خدمت کند. یکی از این افراد کارمندی بود به نام فتحالله وزیرزاده، کارمندی مفلوک و شصتساله با رتبه شش اداری که درآمدش منحصر به حقوق ماهیانهاش بود و به کیفر درستکاری و سلامت نفس در نهایت محرومیت زندگی میکرد و چون دولت در آن زمانها سالی یک بار به کارکنان خود اندک اضافه حقوق میداد و افزایش قیمتها هم محدود بود و کنترل میشد، در هرصورت وزیرزاده نیازهای خود را در حداقل تامین میکرد او در خیابان شاهپور یک اتاق در اجاره داشت و تنها میزیست، همسرش چند سال پیش درگذشته بود، دو دختر داشت که در خانه شوهر بودند.
وزیرزاده اندامی میانه و چاق و شکمی برآمده و صورتی گوشتی و خندان داشت، موی سر خود را که بیشتر سفید شدهبود رنگ میکرد، لباسی بددوخت و مندرس میپوشید و صورت خود را میتراشید. کراواتی باریک و چروک و ارزانقیمت بر گردن داشت و روزها به وزارت دارایی میرفت و چندساعت در اتاقی در حوزه کارگزینی مینشست و با همکاران گفتگو میکرد. خوشبیان و شوخ بود. چند ساعت هم به خیابانگردی میپرداخت و پس از تهیه مایحتاج خود به اتاق اجارهای بازمیگشت و دو دخترش به نوبت هفتهای یک روز به او سرمیزدند و اتاقش را تمیز میکردند و لباسهایش را میشستند.
او چند سال به این منوال گذرانده بود تا آن که ضرغام وزیر دارایی شد و او در ضمن اصلاحات خود دهها کارمند را منتظر خدمت کرد، وزیرزاده هم یکی از آنان بود. اما فرق وزیر زاده با دیگر کارمندان منتظر خدمت این بود که او در تمام طول خدمت اهل زد و بند و دزدی نبود و در نهایت تنگدستی با همان حقوق بخور و نمیر زندگی میکرد و آقای وزیر که از ردههای پایین اجتماع برخاسته بود با تنگنظریهای ویژه رده خود این احساس و انصاف را نداشت که توجه کند یک کارمند مفلوک و پیر که حقوقش قطع میشود معاش خود را چگونه باید تامین کند.
در همین بند کوتاه میتوان کوشش صفایی را در ثبت ناگفتههای زندگی مردم در تاریخ معاصر به تماشا نشست، زمینههای مولد فساد در میان بدنه کادر اداری، محدودیتهای زندگی طبقه کارمند که از طبقات نوظهور اجتماعی بوده است و همچنین فقر سیستماتیکی که با تغییرات در بدنه سیاسی تغییر نمیکرد و مواردی دیگر؛
رویارویی نهاد قدرت و مردم در خیابان حافظ، کوچه موحد
اما واقعیتهای تکاندهندهتری درباره زندگی مردم و تعامل نهاد قدرت را مردم در تاریخ معاصر در ادامه این ماجرا وجود دارد که بیشتر حایز اهمیت است؛ صفایی قصه وزیرزاده را اینگونه ادامه میدهد که وزیرزاده نشانی خانه ضرغام را که در کوچه موحد، خیابان حافظ بوده، پیدا میکند و به آنجا میرود تا شخصا با وزیر با التماس و تضرع وارد گفتوگو شود و از او بخواهد که در حکمش تجدید نظر کند اما این ملاقات به نزاع میانجامد و ضرغامی لگدی محکم به شکم وزیرزاده میزند و او را نقش بر زمین میکند و وزیرزاده در اثر شدت ضربه درجا تمام میکند و میمیرد درحالیکه فقط چند رهگذر شاهد این ماجرا بودهاند؛ گماشتگان وزیر، کارمند بیچاره را به کلانتری میبرند بهعنوان اینکه او را در کوچه به این حال یافتهاند.
صفایی ادامه میدهد که: «فردای آن روز پیکر وزیرزاده به نام یک درگذشته مجهولالهویه در گورستان مسگرآباد دفن شد. دو دختر وزیرزاده که هریک به نوبت هفتهای یک بار به او سرکشی میکردند، چندبار به سراغ پدر رفتند ولی هربار صاحبخانه میگفت: او چند شب است به خانه نمیآید. دختران وزیرزاده با ناراحتی به جستجو پرداختند، به وزارت دارایی نزد همقطاران او رفتند و دربارهی او پرس و جو نمودند»
دختران نهایتا از طریق همین همکاران و همسایگان کوچه موحد، از اتفاقی که برای پدر افتاده بود باخبر شدند و برای شکایت مجبور به نبش قبر شدند، چیزی که شهرداری و اداره درگذشتگان در برابرش مقاومت میکرد؛ «ناچار به دادسرا شکایت بردند. دادستان تهران در برابر گریه و زاری دختران وزیرزاده اجازه نبش قبر داد. در این میان ماجرای شکایت دختران وزیرزاده و دستور نبش قبر به اطلاع وزیر رسید به شهردار تلفن شد که این موضوع را به گونهای و برای همیشه از سر باز کند و شهرداری بر اساس این دستور به دادسرا پاسخ داد که در روز... بهمنماه بیش از یکصد نفر مجهولالهویه دفن شدهاست! اگر دادستان اجازه میدهد هر یکصد قبر باید نبش شود تا جسد وزیرزاده شناخته گردد! سپس به دادستان هم از یک مقام تلفن شد او هم چنین اجازهای نداد یا شاید نمیتوانست بدهد و سرانجام چگونگی مرگ وزیرزاده و گور او برای همیشه مجهول ماند و دختران او از شکایت و دوندگیهای چندماهه خود نتیجهای نگرفتند!»
روایت صفایی گرچه یک روایت واقعی از زندگی یکی از آدمیان گمشده در تاریخ است اما چنان وجه تکاندهنده و باورناپذیر و نمادینی دارد که گویی میتوان آن را در سلک قصهها گنجانید، اینکه برای فهم واقعیت زندگی مردم در تاریخ، نیاز به نبش قبریست که قدرت آن را برنمیتابد و یا اینکه صدها نفر شبیه به وزیرزاده به خاک سپرده شدهاند تا از یاد بروند و در زندگیشان کنکاشی نشود، به روشنی موید آن است که برای فهم زندگی مردم در تاریخ تا چه اندازه دستبستهایم و کار مورخانی همچون صفایی در ثبت بخشی از این ناگفتهها در کتاب هایشان، تا چه اندازه سترگ و بااهمیت است.
نظر شما