کتاب «جاي پاي فرهاد» در سی و دومین نمایشگاه کتاب
خاطرات یکی از شهیدان زرتشتی مورد توجه رهبر انقلاب قرار گرفت
«جاي پاي فرهاد» خاطرات یکی از شهیدان زرتشتی است که فرهاد خضری آن را روایت کرده و انتشارات روایت فتح آن را منتشر کرده است. این کتاب در سی و دومین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران مورد توجه رهبر معظم انقلاب قرار گرفت.
فرهاد خضري در اين كتاب روايتش را با يك جستوجو آغاز ميكند؛ جستوجوي «فوران عشق به هستي»، در قلب يك مادر ايراني. اما چرا او دست به چنين جستوجويي زده است؟ خودش پاسخ ميدهد: «چون مادران ايران زمين حرفها براي گفتن دارند... و غزلها براي سرودن.» اين آغاز ماجراي دور و درازي است كه «تاج گوهر خداداد كوچكي» راوي آن است و فرهاد خضري «راوي مكمل» آن.
فصل اول: «جاي پاي مادرم»
تاج گوهر از كودكيهايش ميگويد و فرهاد خضري روايتگر داستان زندگي او ميشود. تاج گوهر مادرش را به ياد ميآورد كه «دستش هميشه بوي نان تازه ميداد» و بعدها كه دستهايش، مثل چهرهاش، پير شد، «بوي خوش آويشن»
تاج گوهر به ما ميگويد كه از همان كودكي ياد گرفته بود كه دروغ نگويد: «ننو» (لهجه محلي مادر) به او و خواهر و برادرهايش گفته بود كه از دروغ بيش از هر چيز ديگر دوري كنند. اما تاج گوهر براي فهميدنش مجبور بود تاوان سختي بدهد. بعد ماجراي شيريني را نقل ميكند كه بايد قصهاش را تُوي كتاب خواند: روزي مجبور شده بود، براي پوشاندن دروغي كه گفته بود، آنقدر نارگيل بخورد كه لب مرگ برود. براي همين است كه ميگويد: «دروغ گفتن براي من هميشه بوي نارگيل تازه ميدهد، كه ديگر ازش خيلي بدم ميآيد»
اما مادر هميشه نميتوانست مچ تاج گوهر را بگيرد. تاج گوهر ميگويد: «ما زرتشتيها توي هر ماه يك روزي را به نام ورهرام داريم، گذشته از اين كه هر سي روز ماه اسم دارد، در روز ورهرام ميرفتيم آتشگاه زيارت ميكرديم. يك سكويي بود به نام مغرب كه روش شمع روشن بود و ننو ميرفت آن جا نيايش ميكرد، اوستا ميخواند، توي خودش بود و مرا نميديد كه ميروم خرماها و آجيلهاي مشكل گشاي پاي شمعها را برميدارم ميريزم توي جيبم و ميبرم همهشان را يواشكي با دوستهام ميخورم»
تاج گوهر فصل اول راويتش را كه فرهاد خضري نامش را «جاي پاي مادرم» گذاشته، با داستاني تمام ميكند كه حضور قاطع و نيروبخش مادر، حرف اول و آخرش است. ماجرايي پيش ميآيد (از همان دردسرهاي كوچك زندگي). مادر قرص و محكم ميايستد و به دخترش ميگويد: «تا وقتي من هستم حق نداري بشكني» و تاج گوهر درس بزرگي ميآموزد: نبايد در برابر سختيها بشكند.
فصل دوم: «پا جاي پاي مادرم»
بهرام، برادر تاج گوهر، كه حالا براي خودش كسب و كاري به هم زده، مادر و خواهرش را به تهران ميبرد. برادرها و خواهرهاي ديگر، هر كدام دنبال زندگي و سرنوشتشان رفتهاند. رفتن به تهران سرآغاز زندگي تازهاي است كه «با زندگي كرمان و آدمهاش فرق دارد» يك فرقش اين كه: حالا آن دختر شلوغ و بازيگوش، «سرش تُوي لاك خودش است»
تاج گوهر پولهايش را جمع ميكند و كتاب ميخرد. اوستا و ترجمه فارسياش و بعدها قرآن كه براي فهميدنش، مثل اوستا، ترجمهاش را ميخواند. رفت و آمد مدرسه و ديدن پسر صاحبخانه ـ شاپور ـ كه خيلي سربزير و خجالتي بود، روزهايش را رج ميزند. دست تقدير، شاپور را همسر او ميكند. تاج گوهر وقتي به آن سالها فكر ميكند، ميگويد: «هنوز بعد از سالها نميدانم چه چيزي مرا وادار كرد زن کیخسرو بشوم. نه هيكل داشت، نه خوشگلي، نه تحصيلات آنچناني. بعدها شيفته راستي و درستي و خانواده دوستياش شدم»
زندگي تازه تاج گوهر و کیخسرو، آرام آرام، پا ميگيرد و آنها سر سفره گواه گيران (عقدكنان زرتشتيها) مينشينند. «يكي از مهمترين چيزهايي كه حتما بايد توي سفره گواه گيري باشد، كُشتي و سدره است. قبل از اين كه اشو زرتشت به پيامبري برگزيده شود، جوانهايي كه به سن پانزده سالگي ميرسيدند، بايد زره و جوشن ميپوشيدند و براي جنگيدن آماده ميشدند. اما با ظهور پيامبر صلح و آرامش ما، زره و جوشن تبديل شد به سدره و كشتي». تابستان 1335 است و تا چشم به هم ميزنند، روز اول خرداد سال بعد ميرسد و پسر «كاكل به سر و قند و عسل» شان پا به هستي ميگذارد. چند تا اسم انتخاب ميكنند و همه را داخل كتاب اوستا ميگذارند و اولين اسمي را كه از توي كتاب بيرون ميآورند، همان را براي پسرشان انتخاب ميكنند: «فرهاد».
تاج گوهر كودكيهاي فرهاد را به ياد ميآورد و ميگويد: «شيطنتها و زرنگيهاش شيرين بود، تلخ بود» اما چيزي طول نميكشد كه زندگي آن روي ديگرش را نشان ميدهد: کیخسرو ورشكست ميشود و آنها به تنگنا ميافتند. با همه سختيها فرهاد كنار دو خواهرش، فرناز و فيروزه، قد ميكشد و عزيز دُردانه مادر ميشود: «از نذر و نياز هيچي براش كم نگذاشتم. چه نذر و نياز توي دين خودمان، چه نذر و نياز براي كسي كه ما ايرانيها خيلي دوستش داريم. يعني امام رضا(ع)»
يكبار، همان وقتها كه فرهاد كلاس اول يا دوم بود، حالش آن قدر بد ميشود كه تاج گوهر دست و پايش را گم ميكند. شب عاشوراست و همه جا تعطيل است. دستههاي سينه زني از خيابان رد ميشوند و صداي حسين حسين شان بلند است. تاج گوهر دست نياز بلند ميكند و از امام حسين(ع) شفاي فرهادش را ميخواهد: «يا امام حسين تويي كه همه ميگن برحقي، تويي كه همه ميگن دلسوزي. پيش خداي هردومون پا درميوني كن. نذار عزيز دلم از دستم بره» آن قدر مقدسات را سوگند ميدهد تا فرهاد به طرز معجزه آسايي دوباره جان ميگيرد. از آن پس تاج گوهر هر روز عاشورا نذرش را ادا ميكند: «شكر و آبليمو و گلاب را ميبرم مسجد و ميدم شربتاش كنند و ببرند بين عزادارها و توي ظهر عاشورا بچرخانند»
زندگي غم و غصههاي خودش را دارد، اما تاج گوهر ميداند كه چطور باهاش كنار بيايد. ميگويد: «ما زرتشتيها هر جا ساكن باشيم، محال ممكن است بگذاريم غصه توي دلمان خانه كند» پس دشواريها را تحمل ميكند و فرهادش را ميبيند كه چطور ميبالد و درس ميخواند و ياد ميگيرد كه هنرها و استعدادش را نشان بدهد.
فصل سوم: «جاي پاي پسرم»
ياد فرهاد به ذهن مادر ميكوبد. يكسال اولي را به ياد ميآورد كه فرهاد شهيد شده بود و او در بستر بيماري افتاده بود. اما ميخواست سرپا بايستد تا بتواند خاطره فرهاد را در قلبش زنده نگهدارد. يادها صف به صف ميآيند و از ذهن او ميگذرند. فرهاد «با آن نمرههاي هميشه بيستاش» رشته رياضي مدرسه خوارزمي را ميخواند و بعد در رشته سازه دانشگاه صنعتي شريف قبول ميشود. پيشتر، حرف خارج رفتن هم پيش آمده بود و همه چيز آماده بود. اما فرهاد زيربار نميرود و ميگويد: «من اين جا چي كم دارم كه پاشم برم اون جا؟»
آنقدر هم كشورش را دوست دارد كه قاطعتر از پيش ميگويد: «من ميخوام هر چي دارم و ندارم، هر چي بلد باشم و بلد ميشم، توي همين آب و خاك خرج كنم كه همه چيزمو از اون دارم». مادر ـ تاج گوهرـ خاطره فرهاد را مرور ميكند و ميگويد: «ميبينيد؟ من همچين بچهاي را از دست دادم.»
فرهاد خضري، از زبان تاج گوهر، داستان زندگي فرهاد را ادامه ميدهد. از آن روزهايي كه فرهاد تدريس خصوصي ميكرد و مادر، با غرور، ميگويد: «دست بچهام رفت توي جيب خودش»؛ يا وقتي كه فرهاد عضو كانون دانشجويان زرتشتي ميشود و طرح راهاندازي كميته مددكاري را ميدهد و به كمك بي بضاعتها ميرود؛ يا وقتي كه مسابقه فوتبال برگزار ميكند و پول بليت مسابقه را جمع ميكند و براي جنگ زدهها ميفرستد.
اوايل سال 1359 است. اعلام ميكنند كه متولدين 1336 خودشان را براي سربازي معرفي كنند. درس فرهاد تمام شده بود و فقط مانده بود مدركش را بگيرد. فرهاد رفته بود تنگه چزابه و به خواهرش گفته بود: «آن جا دارند پل ميسازند. خطر بيخ گوششان است. همه شان هم در تيررس هستند كه فقط آن ها را نشانه مي گيرند تا آن پل ساخته نشود» ميخواست برود و كمك آنها باشد. مادر دلواپس است. نميخواهد فرهاد را از دست بدهد اما فرهاد تصميماش را گرفته. به مادر ميگويد: «اون كسي كه ماشهشو ميچكونه، زرتشتي و مسلمون سرش نميشه. دارن ميآن و ميخوان ما نباشيم. فرهادت نميتونه بشينه فقط نگاه شون كنه»
مادر ميگويد: «دل سپردم كه برود. قرار شد خودم ببرمش پادگان قصر فيروزه تا از آنجا برود هر جايي كه لازماش دارند» فرهاد دوره آموزش را در لشكر 88 ميگذراند و راهي جبهه تنگ چزابه ميشود. تا روزي كه شهيد شد، سه چهار باري مرخصي ميآيد. بار آخر، انگار پدر فرهاد ـ کیخسروـ فهميده بود كه ديگر چهره پسرش را نمي بيند. بغضش ميتركد و آنقدر بلند بلند هق هق ميكند و شانههايش ميلرزد كه ديگر نميتواند سرپا بايستد.
فصل چهارم: «پا جاي پاي پسرم»
تاج گوهر هم حال و روز بهتري نداشت. گوشي خاموش را برميداشت و فرهاد را صدا ميزد تا اين كه خبر شهادت فرهاد را ميآورند. ميگويد: «زانو زدم نشستم. بي گريه و ناله و هر چي. پشتم را به تخت خواهر شوهرم دادم و نشستم. زل زدم به رو به رو و از هر فكري خالي شدم، تهي شدم، تنها شدم. چشمهام باز بودند. نفس ميكشيدم. ولي توي اين دنيا نبودم. هيچي نميفهميدم. دلم ميخواست داد بزنم... ولي نميتوانستم» کیخسرو هم مثل خوابگردها ميرفت پزشكي قانوني و هر روز سراغ فرهاد را ميگرفت و خيال ميكرد يك روز پسرش برميگردد. از آن پس هر روز روي ميز غذاخوري يك بشقاب اضافه براي فرهاد ميگذاشتند: «ما زرتشتيها اعتقاد داريم كه روان تازه از دست رفتهمان تا چهار روز توي خانه حضور دارد. به بعدش هم اعتقاد داريم. چون حضورش را حس ميكنيم.» با شهادت فرهاد، كتاب چند فصل ديگر ادامه مييابد و با نقل خاطراتي كه حضور فرهاد خادم را در ذهن خواننده پر رنگتر و ماندگارتر ميكند، پيش ميرود.
نظر شما