حسینعلی جعفری نویسنده و خالق آثاری مانند «الو...لیلی!»، «دقیقا نیمه شب»، «افرا»، «من سرباز هخامنشی بودم» و «ساعتها همه خوابند» در یادداشتی به نقد و بررسی رمان «تحریر دیوانگی» نوشته مهدی زارع پرداخت.
اوّل به حکم رفاقت هفده، هجده ساله از سال هشتاد مهدی زارع را میشناسم. زمانی که تازه داشت قدم در راه بیبرگشت داستاننویسی میگذاشت. بیبرگشت را کسی اینجا درست و دقیق میفهمد که قدم در این راه گذاشته باشد. حکایت همان حلوای لنترانی است. دوّم به حکم یک حس مشترک و در نتیجه نوستالژی مشترکِ برآمده از یک اقلیم: «پریم»، که روزگاری شهری آباد بود و پرورشگاه نویسنده بزرگی چون مرزبان بن رستم بن شروین بن شهریار پریمی، نویسنده مرزباننامه به زبان طبری؛ کتابی همسنگ کلیله و دمنه. نوه دختری او هم جایگاه رفیعی در ادبیات ایران زمین دارد؛ عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار نویسنده قابوسنامه.
پریم که به غلط و فقط بر تابلوهای رسمی و اداری فریم خوانده میشود، دشتی سرسبز در جنوب ساری است. مهدی زارع، نوزده سال ابتدای زندگیاش را آنجا گذراند. مدتی که اثرگذاریاش بی شک ماندگار شده است. من هم دوازده سال ابتدای زندگیام را آنجا گذراندم. ردّ پای اثرگذاری آن دوازده سال را میتوان در رمان افرا (انتشارات سوره مهر) و مجموعه داستان گِلا (انتشارات افراز) شاهد بود.
و امّا رمان «تحریر دیوانگی» (انتشارات شهرستان ادب)؛ داستان مردی بیخانمان و درمانده در شهر که ناگهان صاحب خانهای بزرگ و ملک و املاک فراوان در روستا میشود. اینجا کلمه ناگهان کلمه دقیقی است. واقعاً ناگهانی بود آمدن وکیل سالارافخم. سالارافخم بیعقبه مُرد و مردهریگ او به تنها خویشاوند دورش یعنی همین مرد بیخانمان درمانده میرسد؛ مرد بیخانمان که زنش هم او را تنها گذاشته و رفته همراه وکیل به روستا میرود، سر ملک و املاک بادآورده اش. اینجا نویسنده نیم نگاهی دارد به کهن روایت شاهزاده و گدا. رسیدن یک ارثیه کلان و غیرمنتظره موضوع جدید و بدیعی نیست. آیا به راستی موضوع جدید و بدیعی مانده است؟ باید دید نویسنده از این کهن روایت چگونه بهرهبرداری کرده است. مرد بیخانمان که از قضا راوی رمان هم هست، دل دیدنِ درد و رنج دیگران را ندارد. حال، این دیگران میخواهد یک سگ باشد یا یک زن بیپناه و تنها یا یک پیرمرد مرموز و عجیب و یا عمه کوهی و دار و دستهاش و یا جوگیها. اینجا کهن روایت دیگری رخ مینماید؛ خانه پیرزن. خانه پیرزن هر چند قدّ یک غربیل بود امّا همه را در خودش جا میداد. خانه سالارافخم امّا بزرگ و جادار است.
خانه در این اثر نقش کلیدی دارد. رمان با این جمله آغاز میشود: «خانهها قبل از آدمها زمان رفتن را درک میکنند.» سه کلمه کلیدی در این جمله داریم: خانهها، آدمها و رفتن. داستان بر محور خانه سالارافخم میچرخد. آدمهای این داستان هم عجیب و غریباند. شخصیت اصلی سر ماندن ندارد. نمیتواند بماند. آرزوی رفتن دارد. به کجا؟ آخرین جمله رمان آن را فاش میسازد اگرچه در قالب یک آرزو که شاید بشود و شاید نشود؛ «کاشکی میدانستم کدام جاده میتواند من را زودتر به سرزمینی کنار دریای گرم برساند.»
در همان جمله اوّل نویسنده راوی برای خانهها درک کردن قائل شده است. جاندار پنداری اشیاء، همین ویژگی که گاه گاه رخ مینماید تا حدی بُعد شاعرانگی هم به داستان بخشیده است.
در این اثر اسمی برای مکانها نیامده است. شهر، روستا، دشت، مزرعه، گویی نویسنده عمداً چنین کرده و اعتقادی به اسمگذاری ندارد. انگار میسپارد به تخیّل خواننده، البته این شهر و روستا بدون مشخصه نیستند امّا اسم ندارند. سؤال این است که آیا اسم برای مکان وقوع داستان لازم است یا خیر؟ جوابش بستگی به هدف و انگیزه نویسنده دارد. البته برای بعضی از نویسندگان آنقدر مهم بود که برای فضاسازی دلخواه خویش دست به ساخت و ساز شهرهای تخیّلی زدند. فاکنر، یوکناپاتافا را ساخت و مارکز، ماکوندو را. تشخّص بخشی و ویژهسازی یک مکان با نامگذاری کمک بزرگی خواهد بود به ذهن خواننده و جذب خیالش.
به گمان من اگر آقای زارع حتّی پریم را در مقیاس خیالی خودش به عنوان بستر رمانش انتخاب میکرد، نه تنها به داستان ضربه نمیخورد، بلکه چهبسا موجب ارتقای سطح اثر میشد. بومگرایی جذابیت خاص خودش را دارد. البته نویسنده در رمان پیشین خودش - اتوبوس پاکستانی (انتشارات نگاه) - هم نشان داده که نمیخواهد پا در بوم مشخّصی بگذارد که به خودی خود ایرادی بر آن بار نیست.
ناگفته نماند که بستر آثار مهدی زارع و حتّی اسامی بعضی از شخصیتها برآمده از زیستبوم اوست. مثلاً سالارافخم لقب حاکم دودانگه در گذشته بود که هنوز کاخ تابستانی او در روستای ملاده در شهمیرزاد سمنان سرپاست. این منطقه در گذشته متعلق به استان مازندران بود. فرهنگ و زبان مردمانش مازندرانی است مثل اکثر مردمان دامنه جنوبی البرز هممرز با مازندران. دودانگه قدیم به دو قسمت تقسیم شد؛ بخشی از آن با نامی دیگر در استان سمنان واقع شده و قسمت بزرگ و اصلی آن امروزه بخشی از شهرستان ساری است.
سالارافخم تنها نام و یادی است که شنیده میشود، امّا حضور سخت و سنگینی دارد. نه خودش بلکه یادش، روحش، اعمالش، میراثش. سالارافخم گذشتهای است که بر شانههای راوی سنگینی میکند. راوی نمیتواند از او بگریزد. مانند او هم نمیتواند بشود. اگرچه در آخر رمان میخواهد آن را به آتش بکشد.
دنیای فانتزی مرد در کودکی انگار رهایش نمیکند و میتوان گفت هنوز در همان مدار سیر میکند. «زیر تخت فلزی برای خودم سینه خیز میرفتم و برای دشمنان نبوده، نارنجک پرت میکردم. همه چیز لرزید.» ص 6. زلزله میآید و کودک همه افراد خانوادهاش را از دست میدهد. چند سطر پایینتر میگوید: « ...و با خودم گفتم اگر آن نارنجکها را نینداخته بودم، این اتفاق نمیافتاد.»
راوی سر از پرورشگاه درمیآورد. مریض است و هنوز که هنوز است، سرفه میکند. جایی اشاره میشود که سل دارد. حال خوشی هم ندارد. روزگار هم با او سر سازگاری نداشته است. شاید همه این موارد دست به دست هم داده که او به بلوغ فکری نرسد و در همان دنیای فانتزی خویش غوطهور باشد. البته دست به اقدام میزند و حتّی دست به قلم میشود امّا افاقه نمیکند. خواستن و نتوانستن. نتوانستن نه به معنای بی عملی؛ دست به اقدام هم میزند امّا نمیتواند به اهدافش برسد. شاید بهتر است بگوییم خواستن و نشدن؛ چون ناشی است، کارهایش مبنای درستی ندارد، میخواهد سالارافخم باشد و نمیتواند. میخواهد از سالارافخم فرار کند و نمیتواند. انگار ادای او را درمیآورد حتّی در نوشتن. چرا؟ چون ناوارد است و از روابط اجتماعی انسانها و لایههای پنهان زندگی بیخبر است. مشکل شناختی و معرفتی دارد. دیوانگی و جنونی ناشی از ناتوانی در رسیدن به خواستهها و حل تضادها و تناقضهای زندگی.
سرگردانی و رفت و آمد مداوم راوی میان شهر و روستا بهتر از این میتوانست بازگوکننده تضاد این دو نماد و نماینده صنعت و سنّت باشد. صنعت را در اینجا جایگزین مدرنیته به کار بردهام. ناتوانی شخصیت اصلی در برقراری یک ارتباط درست و سازنده با اهالی روستا نمایانگر دو شیوه زندگی و دو شیوه تفکر است. شیوه زندگی و تفکر شهری و شیوه زندگی و تفکر روستایی. همان مسئله همیشگی و حلنشده و انگار حلنشدنی جدال سنّت و صنعت.
رمان پر از خرده روایتهای جذاب و شاید بهتر است بگوییم وحشتناک است؛ تلفیقی از عشق و وحشت. مثلاً رقص خون زن همسایه. همین خرده روایتها خواننده را به فضایی گوتیک میکشاند. رگههای تأثیرپذیری از رئالیسم جادویی هم در رمان تحریر دیوانگی قابل مشاهده است. فضاسازی و شخصیتپردازی عجیب و غریب. شباهت جوگیها با کولیهای صد سال تنهایی مارکز. موقرمزها و... . شاید همین مسئله باعث میشود که گاهی احساس کنی در فضایی غیرایرانی حضور یافتهای. البته این مسئله قابل نقض است چون جوگیها که انگار تبارشان به هندوستان میرسد در پریم حضور پررنگی داشتند. کار و حرفه اصلیشان هم آهنگری بود.
دو، سه نکته که دوست داشتم نویسنده و ویراستار به آن توجه میداشتند که نداشتند. غلط املایی، امروزه به نظر من پذیرفته نیست. مخصوصاً اینکه رمان ویراستار داشته باشد و ناشر معتبری آن را نشر داده باشد. مثلاً زجّه به جای ضجّه. البته گاهی هم درست نوشته شد. یا جشن آخر شخم (ص 120) و جشن آخر درو (ص 122) که نویسنده یادش میرود کدامش بوده. یا به مکنت رسیدن سالارافخم که قبلاً یک رعیت ساده بود بدون مقدمه و زمینه و فراهم بودن شرایط و امکانات باورپذیر نمینماید.
آخر اینکه مهدی زارع همیشه میخواست متفاوت باشد و در جستجوی تفاوتها و متفاوتها بود؛ از همان زمانی که میخواست پا در این راه بیبرگشت بگذارد. موفق شد. گوارایش باد. تا باد چنین بادا!
نظر شما