«جای پای فرهاد» خادم در برگی زرین از تاریخ ایران زمین
شهیدانی که آرشوار جان خود را برای سرزمینشان بر چله کمان نهادند
جنگ ایران و عراق دستاوردهای بسیاری داشت که میتوان به پیوستگی قومها و ادیان ایرانی به دور از هر تفاوت اندیشه، زبان و آیین و با تکیه بر یکپارچگی فرهنگی یاد کرد. این همبستگی امروز از نیازهای بایسته این سرزمین است.
جنگ ایران و عراق دستاوردهای بسیاری داشت که میتوان به پیوستگی قومها و ادیان ایرانی به دور از هر تفاوت اندیشه، زبان و آیین و با تکیه بر یکپارچگی فرهنگی یاد کرد. این همبستگی امروز از نیازهای بایسته این سرزمین است. نگهداری روحیه حماسی و ملی جوانان امروز و نسلهای آینده برای پاسداری از کیان ملی، خویشکاری مسوولان و چهبسا شهروندان کشور است. اگر امروز نتوانیم کودکان و نوجوانان را با قهرمانان همروزگار نسلهای پیش و حتی اسطورههای سرزمین ایران آشنا کنیم شاید فردایی دشوار پیش رو داشته باشیم.
دشمنان فرهنگ و تاریخ دیرینه ما میکوشند از هر راهی روزنهای به اندیشه جوانان ما باز کنند تا شکافی بزرگ میان آنها و هویتشان پدید آورند. آموزش و پرورش، سینما و تلویزیون، چاپ و نشر کتاب بیش از هر نهاد دیگری این خویشکاری را بر دوش دارند تا کودکان ایرانی را با اسطورهها و حماسهزان سرزمین نیاکانی خود از پیدایش فلات ایرانزمین تا هنوز و همیشه این سرزمین جاودان آشنا کنند. هنگام آن رسیده است تا تنها به نامگذاری کوچهها و خیابانها به نام شهیدان و ساختن تندیس اسطورهها و بزرگان فرهنگ و هنر این سرزمین بسنده نکنیم و بکوشیم نام نامی این ابرقهرمانان بر جان و دل و اندیشه یکایک ایرانیان نقش ببندد.
شایستهترین راهی که چهره شهیدانی که جانشان را برای صیانت از کشورشان بر کف نهادند به ما بیشتر میشناساند انتشار کتابهایی است که زندگی این دسته از افراد را روایت کرده است و از همه ارزشمندتر اینکه مادر راوی این قصههاست. «جای پای فرهاد»، «شهیدان قاضی به روایت مادر»، «فرشته ها حواسشان جمع است؛ شهیدان غیاثوند به روایت مادر»، «پسرانم برای انقلاب؛ شهیدان آقا جان لو به روایت مادر»، «درضیه؛ شهید علی شرفخانلو به روایت مادر»، «شهید سالاری به روایت مادر»، «آبا؛ شهیدان دباغ زاده به روایت ماد»، «تابنده؛ شهید کامران گنجی» و... کتابهایی است که انتشارات روایت فتح از مجموعه «مادران» منتشر کرده است. این مجموعه در پی آن است که کودکان و نوجوانان این مرز و بوم را با شخصیتهایی آشنا کند که جانشان را در راه میهن از دست دادهاند و باید الگو و سرمشقی برای ایرانیان باشد.
داستان «جای پای فرهاد» از كوچه پسكوچههای كرمان پا میگيرد و خواننده را دنبال دختركی میكشد كه آرام و قرار ندارد اما سرنوشت دخترك چنين رقم خورده كه بعدها مادر شهيدی باشد به نام «فرهاد خادم»؛ همان كه روز نخست اسفندماه 1360 در خط مقدم جبهه، در تنگ چزابه، به شهادت رسيد. فرهاد خضري در اين كتاب روايتش را با يك جستوجو آغاز میكند؛ جستوجوی «فوران عشق به هستی»، در قلب يك مادر ايرانی. اما چرا او دست به چنين جستوجويی زده است؟ خودش پاسخ میدهد: «چون مادران ايران زمين حرفها برای گفتن دارند... و غزلها برای سرودن.» اين آغاز ماجرای دور و درازی است كه «تاج گوهر خداداد كوچكي» راوی آن است و فرهاد خضري «راوی مكمل» آن.
فصل اول: «جای پای مادرم»
تاج گوهر از كودكیهايش سخن میگويد و فرهاد خضری روايتگر داستان زندگی او میشود. تاج گوهر مادرش را به ياد میآورد كه «دستش هميشه بوی نان تازه میداد» و بعدها كه دستهايش، مثل چهرهاش، پير شد، «بوي خوش آويشن» تاج گوهر بر این باور است كه از همان كودكی ياد گرفته بود كه دروغ نگويد: «ننو» (لهجه محلی مادر) به او و خواهر و برادرهايش گفته بود كه از دروغ بيش از هر چيز ديگر دوری كنند. اما تاج گوهر برای فهميدنش مجبور بود تاوان سختی بدهد. بعد ماجرای شيرينی را نقل میكند كه بايد قصهاش را تُوی كتاب خواند: روزی مجبور شده بود، برای پوشاندن دروغی كه گفته بود، آنقدر نارگيل بخورد كه لب مرگ برود. برای همين است كه میگويد: «دروغ گفتن برای من هميشه بوی نارگيل تازه میدهد، كه ديگر ازش خيلی بدم میآيد.»
اما مادر هميشه نمیتوانست مچ تاج گوهر را بگيرد. تاج گوهر میگويد: «ما زرتشتیها توی هر ماه يك روزی را به نام وَرَهْرام داريم، گذشته از اين كه هر سی روز ماه اسم دارد، در روز ورهرام میرفتيم آتشگاه زيارت میكرديم. يک سكويی بود به نام مغرب كه روش شمع روشن بود و ننو میرفت آن جا نيايش میكرد، اوستا میخواند، توی خودش بود و مرا نمیديد كه میروم خرماها و آجيلهای مشكلگشای پای شمعها را برمیدارم میريزم توی جيبم و میبرم همهشان را يواشكی با دوستهام میخورم»
تاج گوهر فصل اول راويتش را كه فرهاد خضری نامش را «جای پای مادرم» گذاشته، با داستانی تمام میكند كه حضور قاطع و نيروبخش مادر، حرف اول و آخرش است. ماجرايی پيش میآيد (از همان دردسرهای كوچک زندگی). مادر قرص و محكم میايستد و به دخترش میگويد: «تا وقتی من هستم حق نداری بشكنی» و تاج گوهر درس بزرگی ميآموزد: نبايد در برابر سختیها بشكند.
فصل دوم: «پا جای پای مادرم»
بهرام، برادر تاج گوهر، كه حالا برای خودش كسب و كاری به هم زده، مادر و خواهرش را به تهران میبرد. برادرها و خواهرهای ديگر، هر كدام دنبال زندگي و سرنوشتشان رفتهاند. رفتن به تهران سرآغاز زندگي تازهای است كه «با زندگی كرمان و آدمهاش فرق دارد» يك فرقش اين كه: حالا آن دختر شلوغ و بازيگوش، «سرش تُوی لاك خودش است»
تاج گوهر پولهايش را جمع میكند و كتاب میخرد. اوستا و ترجمه فارسیاش و بعدها قرآن كه برای فهميدنش، مثل اوستا، ترجمهاش را میخواند. رفت و آمد مدرسه و ديدن پسر صاحبخانه ـ کیخسرو ـ كه خيلی سربزير و خجالتی بود، روزهايش را رج میزند. دست تقدير، کیخسرو را همسر او میكند. تاج گوهر وقتی به آن سالها فكر میكند، میگويد: «هنوز بعد از سالها نمیدانم چه چيزی مرا وادار كرد زن کیخسرو بشوم. نه هيكل داشت، نه خوشگلی، نه تحصيلات آنچنانی. بعدها شيفته راستی و درستی و خانواده دوستیاش شدم»
زندگی تازه تاج گوهر و کیخسرو، آرام آرام، پا میگيرد و آنها سر سفره گواهگيران (عقدكنان زرتشتیها) مینشينند. «يكی از مهمترين چيزهايی كه حتما بايد توی سفره گواه گيري باشد، كُشتی و سدره است. پیش از اين كه اشو زرتشت به پيامبری برگزيده شود، جوانهايی كه به سن پانزده سالگی میرسيدند، بايد زره و جوشن میپوشيدند و برای جنگيدن آماده میشدند. اما با ظهور پيامبر صلح و آرامش ما، زره و جوشن تبديل شد به سدره و كشتی». تابستان 1335 است و تا چشم به هم میزنند، روز اول خرداد سال بعد میرسد و پسر «كاكل به سر و قند و عسل» شان پا به هستی میگذارد. چند تا اسم انتخاب میكنند و همه را داخل كتاب اوستا میگذارند و اولين اسمی را كه از توی كتاب بيرون میآورند، همان را برای پسرشان انتخاب میكنند: «فرهاد».
تاج گوهر كودكیهای فرهاد را به ياد میآورد و میگويد: «شيطنتها و زرنگیهاش شيرين بود، تلخ بود» اما چيزی طول نمیكشد كه زندگی آن روی ديگرش را نشان میدهد: کیخسرو ورشكست میشود و آنها به تنگنا میافتند. با همه سختیها فرهاد كنار دو خواهرش، فرناز و فيروزه، قد میكشد و عزيز دُردانه مادر میشود: «از نذر و نياز هيچی براش كم نگذاشتم. چه نذر و نياز توی دين خودمان، چه نذر و نياز برای كسی كه ما ايرانیها خيلی دوستش داريم. يعنی امام رضا(ع)»
يكبار، همان وقتها كه فرهاد كلاس اول يا دوم بود، حالش آن قدر بد میشود كه تاج گوهر دست و پايش را گم میكند. شب عاشوراست و همه جا تعطيل است. دستههای سينهزنی از خيابان رد میشوند و صدای حسين حسين شان بلند است. تاج گوهر دست نياز بلند میكند و از امام حسين(ع) شفای فرهادش را میخواهد: «يا امام حسين تويی كه همه میگن برحقی، تويی كه همه میگن دلسوزی. پيش خدای هردومون پا درميونی كن. نذار عزيز دلم از دستم بره» آن قدر مقدسات را سوگند میدهد تا فرهاد به طرز معجزه آسايی دوباره جان میگيرد. از آن پس تاج گوهر هر روز عاشورا نذرش را ادا میكند: «شكر و آبليمو و گلاب را میبرم مسجد و میدم شربتاش كنند و ببرند بين عزادارها و توی ظهر عاشورا بچرخانند»
زندگی غم و غصههای خودش را دارد، اما تاج گوهر میداند كه چطور باهاش كنار بيايد. میگويد: «ما زرتشتیها هر جا ساكن باشيم، محال ممكن است بگذاريم غصه توي دلمان خانه كند» پس دشواریها را تحمل میكند و فرهادش را میبيند كه چطور میبالد و درس میخواند و ياد میگيرد كه هنرها و استعدادش را نشان بدهد.
فصل سوم: «جای پای پسرم»
ياد فرهاد به ذهن مادر میكوبد. يكسال اولی را به ياد میآورد كه فرهاد شهيد شده بود و او در بستر بيماری افتاده بود. اما میخواست سرپا بايستد تا بتواند خاطره فرهاد را در قلبش زنده نگهدارد. يادها صف به صف میآيند و از ذهن او میگذرند. فرهاد «با آن نمرههاي هميشه بيستاش» رشته رياضی مدرسه خوارزمی را میخواند و بعد در رشته سازه دانشگاه صنعتی شريف قبول میشود. پيشتر، حرف خارج رفتن هم پيش آمده بود و همه چيز آماده بود. اما فرهاد زيربار نمیرود و میگويد: «من اين جا چی كم دارم كه پاشم برم اون جا؟»
آنقدر هم كشورش را دوست دارد كه قاطعتر از پيش میگويد: «من میخوام هر چی دارم و ندارم، هر چی بلد باشم و بلد میشم، توی همين آب و خاك خرج كنم كه همه چيزمو از اون دارم». مادر ـ تاج گوهرـ خاطره فرهاد را مرور میكند و میگويد: «میبينيد؟ من همچين بچهای را از دست دادم.»
فرهاد خضري، از زبان تاج گوهر، داستان زندگی فرهاد را ادامه میدهد. از آن روزهايی كه فرهاد تدريس خصوصی میكرد و مادر، با غرور، میگويد: «دست بچهام رفت توی جيب خودش»؛ يا وقتی كه فرهاد عضو كانون دانشجويان زرتشتی میشود و طرح راهاندازی كميته مددكاری را میدهد و به كمک بیبضاعتها میرود؛ يا وقتی كه مسابقه فوتبال برگزار میكند و پول بليت مسابقه را جمع میكند و برای جنگ زدهها میفرستد.
اوايل سال 1359 است. اعلام میكنند كه متولدين 1336 خودشان را برای سربازی معرفی كنند. درس فرهاد تمام شده بود و فقط مانده بود مدركش را بگيرد. فرهاد رفته بود تنگه چزابه و به خواهرش گفته بود: «آن جا دارند پل میسازند. خطر بيخ گوششان است. همهشان هم در تيررس هستند كه فقط آنها را نشانه میگيرند تا آن پل ساخته نشود» میخواست برود و كمک آنها باشد. مادر دلواپس است. نمیخواهد فرهاد را از دست بدهد اما فرهاد تصميماش را گرفته. به مادر میگويد: «اون كسی كه ماشهشو میچكونه، زرتشتی و مسلمون سرش نمیشه. دارن میآن و میخوان ما نباشيم. فرهادت نمیتونه بشينه فقط نگاهشون كنه»
مادر میگويد: «دل سپردم كه برود. قرار شد خودم ببرمش پادگان قصر فيروزه تا از آنجا برود هر جايی كه لازماش دارند» فرهاد دوره آموزش را در لشكر 88 میگذراند و راهی جبهه تنگ چزابه میشود. تا روزی كه شهيد شد، سه چهار باری مرخصی میآيد. بار آخر، انگار پدر فرهاد ـ کیخسروـ فهميده بود كه ديگر چهره پسرش را نمیبيند. بغضش میتركد و آنقدر بلند بلند هق هق میكند و شانههايش میلرزد كه ديگر نمیتواند سرپا بايستد.
فصل چهارم: «پا جای پای پسرم»
تاج گوهر هم حال و روز بهتري نداشت. گوشی خاموش را برمیداشت و فرهاد را صدا میزد تا اين كه خبر شهادت فرهاد را میآورند. میگويد: «زانو زدم نشستم. بي گريه و ناله و هر چی. پشتم را به تخت خواهر شوهرم دادم و نشستم. زل زدم به رو به رو و از هر فكري خالی شدم، تهی شدم، تنها شدم. چشمهام باز بودند. نفس میكشيدم. ولی توی اين دنيا نبودم. هيچی نمیفهميدم. دلم میخواست داد بزنم... ولی نمیتوانستم» کیخسرو هم مثل خوابگردها میرفت پزشكی قانونی و هر روز سراغ فرهاد را میگرفت و خيال میكرد يک روز پسرش برمیگردد. از آن پس هر روز روی ميز غذاخوری يک بشقاب اضافه برای فرهاد میگذاشتند: «ما زرتشتیها اعتقاد داريم كه روان تازه از دست رفتهمان تا چهار روز توی خانه حضور دارد. به بعدش هم اعتقاد داريم. چون حضورش را حس میكنيم.» با شهادت فرهاد، كتاب چند فصل ديگر ادامه میيابد و با نقل خاطراتي كه حضور فرهاد خادم را در ذهن خواننده پر رنگتر و ماندگارتر میكند، پيش میرود.
«جای پای فرهاد» خاطرات یکی از شهیدان زرتشتی در سی و دومین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران مورد توجه رهبر معظم انقلاب قرار گرفت. همچنین در فروردین ۱۳۹۳، تندیسی از فرهاد خادم در باغ موزه دفاع مقدس در کنار تندیس چند تن از فرماندهان شهید در جنگ ایران و عراق نصب شد. در برنامه خندوانه نیز که مهر ۱۳۹۴ از شبکه نسیم صدا و سیما پخش شد، مادر فرهاد خادم به همراه چند تن از جانبازان و آزادگان زرتشتی حضور داشت. او به نمانیدگی از خانوادههای شهدای ایرانیان زرتشتی سخن گفت و به کارهای اجتماعی فرهاد اشاره کرد.
وصیتنامه فرهاد خادم نیز در این برنامه اینگونه قرائت شد: «آمده بود مرخصی و بی تابی میکردم که بیشتر بمونه. رفت از ساکش یه لنگه جوراب آورد، گذاشت کف دست من. گفتم باز شوخی کردنت گل کرد. گفت به خاطر این لنگه جوراب، اگر هم بخوام دیگه نمیتونم بمونم مامان. یه لنگه جوراب ساده بود، از این بافتنیها. خیلی هم با سلیقه بافته شده بود. گفتم: چرا پس فقط یه لنگست! گفت: یه روز پیرزنی رو میاوردن پیشش و میگن با اون کار داره. پیرزن میگه تو فرمانده لشکری؟ فرهاد میگه من الان فقط کوچیک شمام، امرتون و بفرمایید.
پیرزن لنگه جوراب رو دو دستی میذاره کف دست فرهاد و میگه: توی خونهام فقط اندازه همین یه لنگه جوراب نخ داشتم. این و بپوش، خدا رو یاد کن، سالم بمون، برو با دشمن بجنگ. توی چشمام خیره شد و گفت: تو مادرمی و اون هم منو پسر خودش میدونه، حرف کدومتون و گوش بدم؟ ساکت شدم قدرت نداشتم بگم: «حرف دلت رو گوش کن.»
نظر شما