برخي معتقدند كه فلاسفه يونان باستان از انديشه و حكمت ايراني متاثر بودهاند و حتي برخي به سفر افلاطون به شرق سخن ميگويند. ديدگاه شما در اين مورد چيست؟
از زماني كه كلمه «چرا» پيدا شد، فلسفه نيز پديد آمد. يعني فلسفه پاسخي به چراهاست. بنابراين ممكن است كه كلمه «فلسفه» را در ايران باستان پيدا نكنيم، اما طرز تفكر فلسفي در ايران باستان داشتهايم. اما در مورد اينكه تا چه ميزان يونانيان از ما متاثر شدهاند و بالعكس، كتاب «يونانيان و بربرها» نوشته زندهياد اميرمهدي بديع است كه به خوبي روشن ميسازد جايگاه ما و يونانيان چه بوده است. البته بايد در نظر داشت كه از آنچه در مورد ايران باستان هست، بخشي مكتوب و قسمتي افواهي و شفاهي است. مثلا ما در مورد هخامنشيان و اشكانيان اطلاعات مكتوب زيادي نداريم، اما از دوره ساسانيان به بعد به مرحله كتاب وارد شديم و ميتوانيم مدعي شويم كه مثلا در دوره انوشيروان شخص پادشاه، كتاب منطق پولس پرسا (پولس ايراني) را ميخوانده است و با فلسفه آشنايي داشته است. همين طور ميتوانيم مدعي شويم كه در دانشگاه جنديشاپور كه به پزشكي اختصاص داشته رگههايي از فلسفه نيز تدريس ميشده است. در مدارس ديگر نيز چنين بوده است. اما در دوره اسلامي توجه به فلسفه يونان گسترشي بيسابقه مييابد.
به چه صورت؟
به نظر من اسلام خودش حكمت و دانش و بينشي را به انسان داده است، اما به هر حال فلسفه به معناي تخصصي كلمه در اسلام نيست. شما كلمه فلسفه يا اسم افلاطون و ارسطو را در قرآن و حديث نمييابيد. اما در قرآن تعابيري چون «افلا تعقلون» يا «افلا يتفكرون» و «افلا يعلمون» هست و اين تعابير نشاندهنده آن است كه قرآن به مسائل عقلي توجه دارد. فلسفه هم كه سراسر با عقل سر و كار دارد. اما در معناي دقيق كلمه از زمان مامون عباسي (٢١٨-١٧٠ ه. ق.) است كه شاهد جنبش بزرگي در جهان اسلام هستيم كه نهضت ترجمه نام گرفته است. يعني مسلمانان به ترجمه آثار فلسفي جهان پرداختند. اين آثار گاه به طور مستقيم از يوناني و گاه به طور غيرمستقيم از ترجمه سرياني و عبري با كمك مسيحيان به عربي ترجمه شده است. بنابراين مسلمانان فلسفه يوناني را به زبان عربي ترجمه كردند.
چه ضرورت سياسي و اجتماعي موجب ميشود كه اين نهضت به راه بيفتد؟
بر اساس يك نياز فكري اين اتفاق رخ ميدهد. زيرا از يك سو مردم ديگر به استدلالهاي ساده اكتفا نميكردند، زيرا ارتباط با تمدنها و فرهنگهاي جديد موجب شد كه ديگر نتوان با دلايلي كه براي باديه نشينان كفايت ميكرد، اتكا كرد. از سوي ديگر بايد نسبت به عنادها و واكنشها عليه اسلام پاسخ داده ميشد و اين انتقادها را با استدلالهاي ساده نميشد پاسخ داد؛ لذا مجبور بودند كه به استدلالهاي قويتري كه فلسفه در اختيارشان ميگذارد، توجه كنند. بر اين اساس آثار فراواني ترجمه شد. اما بايد توجه كرد كه آثار مهمي نيز ترجمه نشد، براي نمونه تاريخ هردوت ترجمه نشد، زيرا مسلمانان نيازي به آن نداشتند و تاريخ خودشان در قرآن و روايتهاي بني اسراييل در تواريخ ديني و شاهنامه و خداينامكهاي به جا مانده از دوران ساساني كفايت ميكرد. بنابراين ترجمه بر اساس ضرورتها و نيازها صورت گرفت، براي مثال به هندسه و رياضيات و جغرافيا احتياج داشتند. به فلسفه بيشتر از همه نياز داشتند.
كيفيت ترجمهها به چه صورت بود؟
متفاوت بود. حتي گاهي اشتباهي ترجمه ميشد. الان هم چنين است. مثلا برخي آثار فلوطين را به اشتباهي به افلاطون نسبت دادند. گاهي نيز آثاري را به ارسطو نسبت دادند كه متعلق به او نبود. البته برخي از اين ترجمهها شاهكار است. براي مثال استاد فلسفه ما در پاريس معتقد بود كه اگر ما بخواهيم آثار ارسطو را به طور دقيق بدانيم، بايد زبان عربي بدانيم، زيرا برخي ترجمههايي كه اعراب در آن زمان از آثار ارسطو كردند، دقيقتر از ترجمههاي اروپاييها در قرون بعدي است. مثلا كتابي با عنوان رساله التفاحه (رساله سيب) از ارسطو است كه در اروپا بسيار مهم بود. من در مصنفات بابا افضل كاشاني (وفات ٦٦٧ ق.) ترجمه اين رساله ارسطو را يافتم كه بسيار زيباست. دكتر عباس زرياب خويي معتقد بود كه اين رساله از رساله سيبي كه فرانسويها و انگليسيها ترجمه كردند، زيباتر و دقيقتر است. بنابراين ايرانيان و مسلمانان و اعراب با فلسفه يونان آشنايي پيدا كردند. البته در گوشه و كنار با انديشههاي هندي و چيني نيز آشنايي داشتند، اما وقتي از فلسفه سخن ميگوييم، بيشتر به يونان نظر داريم. حتي از فيلسوفان پيشاسقراطي نيز ترجمه شد، مثلا از طالس ملطي يا هرقليوس (هراكليتوس) يا ذيمقراطيس (دموكريتوس) و انباذقلس (امپدكلس) ترجمه كردند. بعد از اينكه مسلمانان اين آثار را خواندند، شروع به توليد فكر و فلسفه كردند و به تعبيري نهضت تاليف به وجود آمد كه دوراني است كه ما فلاسفهاي چون كندي و فارابي و ابن سينا و... داريم و اين روند تا دوران ملاصدرا در عصر صفويه تداوم دارد. يعني اول آثار يوناني را صادقانه ترجمه كردند و خواندند و بعد به توليد فكري پرداختند. مثلا در شفاي ابن سينا مدام با تعبير قال ارسطاطاليس مواجه ميشويم. يعني در نقل قولها صادقانه است. اما در كنار آن تاكيد ميكند: «و اما انا يقول»...
يعني استقلال راي دارد.
بله، خودش هم نظراتي دارد. حتي گاهي از يونانيان ايراد ميگيرند. اين سنت فلسفه در ميان ما بوده است. جامعه نيز گاهي با آن موافق و گاهي مخالف بوده است. متشرعين گاهي موافق بودند گاهي مخالف. مثلا اگر نزد خاقاني (٥٩٥-٥٢٠)، تعابيري ضد فلسفه مييابيد. او ميگويد: فلسفه در سخن مياميزيد/ وآنگهي نام آن جدل منهيد// قفل اسطوره ارسطو را/ بر در احسن الملل منهيد// نقش فرسوده فلاطون را/ بر فراز مهين ملل منهيد// وحل گمرهي است بر سر راه/اي سران پاي در وحل منهيد. يا مثلا مولانا جلالالدين ميگويد: اي دواي نخوت و ناموس ما/اي تو افلاطون و جالينوس ما...
البته مولانا نيز تعابير منفي عليه فلسفه دارد.
بله، بستگي دارد به حالاتي كه در آن شعر را گفته است.
در مورد فردوسي هم گفته ميشود كه نگرش مثبتي به فلسفه نداشته است. البته منظورم خرد نيست، بلكه فلسفه است.
به آن كيفيتي نيست كه بتوان روي آن انگشت گذاشت. خاقاني حتي ميگويد فلسفي مرد دين مپنداريد... گاهي ميبينيم كه فلسفه را در حوزه علميه تدريس نميكردند. اگر هم كسي به دنبال فلسفه ميرفت، تكفيرش ميكردند. مشهور است كه برخي از علماي قشري، امام خميني را به دليل اينكه فلسفه تدريس ميكرده، اذيت ميكردند و درس فلسفه او را تعطيل كرده بودند. اما به هر حال فلسفه در سنت ما تداوم يافت. كتاب مرحوم دكتر ذبيحالله صفا به نام تاريخ علوم عقلي در اسلام را ببينيد.
به نظر شما اين سنت فلسفي كه بعدا با عنوان «فلسفه اسلامي» مشهور شد، آيا صرفا تكرار و تقليد و ادامه فلسفه نوافلاطوني بود يا وجه استقلال نيز داشت؟
ممكن است اين حرف را بزنم مخالفتهايي را برانگيزد. ما فلسفه اسلامي نداريم، بلكه ديانت اسلامي داريم. از حكمت اسلامي هم ميتوان ياد كرد. فلسفه حاصل انديشه بشري است. البته بخشي از مباحث فلسفه موسوم به اسلامي نيز كلام است. كلام با فلسفه فرق ميكند. متكلمان با تكيه بر متون مقدس استدلال ميكنند، يعني براي اثبات نظريه خود آيهاي از قرآن كريم را ميآورند، در حالي كه فلسفه به آن اتوريته كاري ندارد و آنچه به فكرش ميرسد را بيان ميكند.
مشخصا منظورم فارابي و ابن سيناست. به نظر شما آيا آثار اينها را ميتوان فلسفه خواند يا خير؟
به عقيده من فلسفه مطلق نبودند و گاهي اوقات براي اثبات نظرشان يا براي تلطيف نظرشان از متون مقدس نيز استفاده ميكردند. البته اين كار اشكالي ندارد، وقتي انديشهاي از نظر فلسفي درست است كه با آيهاي از قرآن مطابق است، بيانش خوب است. اما فراموش نكنيم كه بناي فلسفه استدلال است.
سير فلسفه در جهان اسلام به چه صورت است؟
از همان آغاز دو مسير آغاز ميشود، يك مسير اشراق و يك مسير مشاء. اين در ميان فيلسوفان و انديشمندان فلسفي ما وجود داشته است. يعني فيلسوفان يا مشايي و پيرو ارسطو بودند يا اشراقي و پيرو افلاطون بودند. گاهي نيز ملاصدرا پيوندي ميان اين دو برقرار كردند، يعني حكمت متعاليه او به لحاظي مشايي و به لحاظي اشراقي است.
آشنايي ايرانيان با فلسفه جديد غرب به چه صورت بوده است؟
من در كتابها و متوني كه در عصر قاجار ديدهام، كتاب يا متني نديدهام كه نشان بدهد از فلسفه جديد اروپايي اطلاع كامل و حتي ناقص داشته باشد. ممكن است اسمي به گوششان خورده باشد. مثلا ابن خلدون در قرن هشتم ميگويد هماكنون در آن سوي بحر ابيض متوسط (يعني درياي مديترانه) خبرهايي هست. اما بيش از آن اطلاع ندارد، نه انگليسي ميداند نه فرانسه و... البته مسلمانان اندلسي مثل ابن رشد و ابن باجه و ابن طفيل اطلاعاتي داشتند. اما آن هم خيلي گسترده نيست. كساني مثل سنت آنسلم و سنت توماس آكويناس، بيشتر با فيلسوفان اندلسي مسلمان، گره خورده بودند. قضيه از زمان قاجاريه شروع ميشود.
در دوران صفويه كه جهانگرداني مثل شاردن و برادران شرلي و... ميآيند، اشارهاي نيست؟
خير، ممكن است حرفهايي زده باشند اما نه برادران شرلي فلسفه ميدانستند، نه آنتون جنكينسون بريتانيايي فلسفه ميدانست. آنها تاجران يا فرستادگان سياسي بودند كه با اهداف سياسي و اقتصادي آمده بودند. اما فيلسوف نبودند. رياضيدان و نقاش در دوران پاياني قاجاريه به ايران آمدند و ايرانيان اندكي با رياضي و نقاشي غرب جديد آشنا شدند. اما با فلسفه آشنايي نداشتند. اگر هم باشد، بسيار سطحي است و نميتوان به آن اشاره كرد.
جالب است كه در همان زمان كه اينجا در مكتب اصفهان، حكمايي چون ميرداماد و ميرفندرسكي و ملاصدرا ميانديشند، در آن سوي دنيا، دكارت و بيكن در حال بناي فلسفه جديد هستند.
من گمان نميكنم رابطهاي ميان آنها با حكماي ما باشد. يعني مثلا سراغ ندارم كه ميرداماد و ميرفندرسكي و شيخ بهايي مثلا گفته باشند كه «قال بيكن» يا« قال دكارت»... اصلا اسم دكارت با تلفظ «دياكرت» در دوره قاجار با گوبينو وارد ميشود.
يعني در دوره فتحعليشاه قاجار است كه نخستين آشناييها صورت ميگيرد.
در دوره فتحعليشاه نيز آشناييها بسيار سطحي است. من حتي معتقدم كه آشنايي ما با تمدن و فرهنگ اروپايي عمقي ندارد، بلكه ظاهر است و تقليد و اقتباس. البته آدمهايي مثل داريوش شايگان و سيد حسين نصر هم هستند كه بطور جدي با فلسفه غربي آشنا هستند، اما عمده فيلسوفان ما به آن صورت آشنايي ندارند.
به هر حال در دوره قاجار آشناييهايي هست. چرا؟
بله، در دوره ناصرالدين آثاري توسط ايرانيان نوشته ميشود كه با مكتوبات قبل از اين دوره تفاوت دارد. مثلا نوشتههاي ميرزا ملكم خان را در اين دوره داريم. اينها انديشههايي جديد را مطرح ميكردند. ميرزا ملكم خان اين انديشهها را از متفكران فرانسوي مثل سن سيمون گرفته است و به آن ارجاع هم نداده است و به اسم خودش منتشر ميكرد. او ميگفت دانشمندان اروپايي چنين ميگفتند، اما منبع خودش را مشخص نميكند تا مردم بشناسند. اولين فيلسوف غربي كه مورد توجه قرار ميگيرد، دكارت است. دكارت كتابي دارد با عنوان Discours de la method كه با عنوان «گفتار در روش» ترجمه شده است. فردي به نام موسي همداني يا ملالالهزار كه يهودي بود و فرانسوي ميدانست را پيدا كردند و از او خواستند اين كتاب را ترجمه كند. ملا لاله زار عمق فلسفي نداشت. همين الان كسي كه با فلسفه آشنايي نداشته باشد و زبان فرانسه را به خوبي بداند، اگر بخواهد مثلا كتاب گورويچ را ترجمه كند، نميتواند. زيرا براي ترجمه فلسفه بايد خود فلسفه نيز بداند. اين ترجمه ملا لالهزار به عنوان «حكمت ناصريه» منتشر شد كه نه با دكارت همسويي داشت و نه با حكمت ايراني كه متني قاراشميش بود.
سفارش ترجمه اين كتاب از سوي گوبينو مستشرق فرانسوي صورت گرفته است. گوبينو در اين گزارش ميگويد از من راجع به هگل و اسپينوزا ميپرسند، در حالي كه من فكر ميكنم بهتر است اينها دكارت و كانت بخوانند. اين نشان ميدهد كه لااقل ايرانيان در ميانه قرن نوزدهم اسم اين فيلسوفان را شنيدهاند.
ممكن است فقط اسم را شنيده باشند. الان هم شما ميبينيد كه از وبر و پارسونز و... حرف ميزنند. به هر حال بعد از آشناييهاي اوليه با دكارت و سن سيمون و... مدرسه علوم سياسي درست ميشود و ايرانيان اندكي با اسمها آشنايي پيدا ميكنند و مفاهيمي مثل «ليبرال» و «كامونيسم» و... در زبانها ميافتد، اما عمقي ندارد. در سرتاسر دوران مشروطيت اگر بگرديد، تا زمان انتشار سير حكمت در اروپا در دهه ١٣١٠ خورشيدي كتاب فلسفي خوب نداريم.
اما به هر حال كساني مثل آخوندزاده آشناييهايي داشتند.
آخوندزاده هم نميفهميده است. او هم يك آدم اسير تزار روس بوده و روسي ميدانسته است و فكر ميكرد اگر ضد اسلامي بشود، مترقي است و چيزهايي گفته است. اما عمقي ندارد.
او مثلا از «حكيم جان استيوارت ميل» ياد ميكند.
او جان استوارت ميل نميشناخته است. خود روسها در آن زمان جان استوارت ميل را نميشناختند. الان هم نميشناسند. از من در مسكو راجع به ماركسيسم پرسيدند، بسياري نميدانستند. مطالبي كلي شنيدهاند.
امثال ميرزا آقاخان كرماني و مستشارالدوله و طالبوف چطور بودند؟
اين چهرهها بيشتر مطالب سياسي مينوشتند. البته مقداري شايد با ژان ژاك روسو و برخي آزاديخواهان آن موقع آشنايي داشتند.
اما در همان دوره شاهديم كه شخصيتي مثل سيد جمال الدين رساله «نيچريه» را مينويسد و از سوي ديگر بر اهميت فلسفه تاكيد ميكند.
درست است. اين را فهميدهاند، اما مايهاي دستشان نبود. مثلا حداكثر كتاب طبايع الاستبداد كواكبي را به زبان عربي خوانده بودند. مشكل زبان خيلي جدي بوده است. دانشجوياني كه ما به خارج فرستاديم، بيشتر به علوم فني پرداختند و چندان زباندان نبودند.
در همان دوره افضلالملك كرماني هم ترجمهاي از گفتار در روش دكارت دارد. در ضمن شاهزاده بديعالملك ميرزا مكاتباتي با حكيم ايراني ملاعلي زنوزي دارد كه در كتاب بدايعالحكم منتشر شده است و آنجا اشاراتي به فلسفه غربي و ارتباطش با فلسفه اسلامي شده است. اما همين آثار هم نشان ميدهد كه ارتباطي ميان اين دو سنت فلسفي ايجاد نميشود.
علما و فلاسفه سنتي ما تا همين زمان مرحوم علامه طباطبايي هم چندان به فلسفه اهميت نميدادند. ترجمههاي اندكي هم صورت گرفته بود. مثلا كاظم عمادي آثار محدودي را ترجمه كرده بود. در هر صورت نقطه عطف به نظر من كتاب سير حكمت در اروپا نوشته محمد علي فروغي است. البته من با برخي از استادان فلسفه راجع به نحوه نگارش اين كتاب مشورت كردهام. آنها معتقد بودند كه مرحوم فروغي آثار خارجيها را خوانده و آنچه دريافته را به زبان شيرين خودش نوشته است. به همين خاطر نميتوان مطمئن بود كه آنچه ميگويد، دقيقا حرف خود فيلسوفان غربي است. مثلا شايد دكارتي كه فروغي ترجمه ميكند، با دكارت فرانسوي چندان منطبق نباشد. در مورد نحوه آشنايي ما با اسپينوزا و لايب نيتس و كانت و هگل نيز چنين است.
البته فروغي از افلاطون هم ترجمه كرده است.
بله، زيرا افلاطون اهميت فرهنگي براي ايرانيان دارد. اما كانت و دكارت چنين نيستند. مثلا مرحوم دكتر شفق كتاب نقد عقل محض كانت را به ما در دو، سه صفحه جزوه درس ميداد. ما ميگفتيم استاد شما كه آلماني و انگليسي و فرانسه ميدانيد، اين كتاب را ترجمه كنيد. او گفت از دكتر هوشيار بخواهيد آن را ترجمه كند. سراغ دكتر هوشيار رفتيم و از ايشان خواستيم آثار كانت را ترجمه كند. او هم گفت تا شفق زنده است، من چنين نميكنم! به هر حال نه اين ترجمه كرد و نه آن! به خاطر دارم وقتي به فرانسه رفتم، ترجمه عربي كتاب كانت را خريدم و سه روز طول كشيد تا يك صفحه آن را خواندم. متوجه شدم كه مطالعه اين كتاب به سادگي نيست. بعد كه اندكي در زبان فرانسوي پيشرفت كردم، ترجمه فرانسوي كتاب كانت را خريدم. البته ترجمه فرانسوي از عربي بهتر است، اما باز مشكل است و آن را رها كردم! و گفتم آن را بعدا ميخوانم. بعدا در سالهايي كه در زندان بودم، در نمايشگاه كتابي كه در زندان برگزار شد، «سنجش خرد ناب» كانت را خريدم كه ترجمه آقاي اديب سلطاني از كتاب كانت بود. حالا در سلول غم و غصههاي زندان و حكمي كه داشتم، به كنار، دشواري كتاب هم بر آن افزوده شده است! ديدم از ترجمههاي فرانسه و عربي دشوارتر است! يعني تا الان كه در خدمت شما هستم، كتابهاي «نقد عقل محض» و «نقد عقل عملي» را نخواندهام! نميدانم استاد داوري عزيز، همكلاس و دوست بنده هر دو را خوانده است يا خير!
يعني منظور شما اين است كه ما در فهم فلسفه جديد غربي مشكل اساسي داريم. به نظر شما اين مانع زبان است؟
بله، يك مقدار هم به مسائل فرهنگي باز ميگردد. ببينيد ما شعر حافظ را ميخوانيم، ميفهميم و لذت ميبريم. ما از شعر حافظ چيزهايي ميفهميم كه يك فرانسوي با خواندن ترجمه آن درك نميكند و آن حس را ندارد. اين امر به دليل اختلاف جهان ذوقي ما با جهان ذوقي آنهاست. جهان فلسفي ما هم با جهان فلسفي آنها متفاوت است. خيلي چيزها هست كه به فكر ما نميآيد. ميگويند وقتي هگل كتابش را نوشت، هم خودش ميفهميد چه نوشته است و هم خدا؛ دفعه دوم كه آنها را خواند، خودش نفهميد چه نوشته است و گفت كه خدا ميداند چه نوشتهام و دفعه سوم... يعني گيرايي و فهم مسائل فلسفي دشوار است. من اين دشواري را زماني متوجه شدم كه زمان دكتر محقق، چند كتاب از زبان ژاپني درباره مسائل الهياتي ترجمه و منتشر شد. وقتي آنها را خواندم، دريافتم كه استدلال يك ژاپني راجع به خدا و قرآن و عدل و... به كلي با آنچه ما ميفهميم، متفاوت است.
شما به دشواري ترجمه مسائل فلسفي اشاره ميكنيد. شايد ضرورتي نباشد كه ما مثلا فلسفه ژاپني بدانيم. اما متفكران ما معتقدند كه تمدن جديد غرب مبتني بر فلسفه جديد است و ما ناگزيريم كه اين فلسفهها را بخوانيم.
من هم نميگويم كه نخوانيم. اما حرفم اين است كه فهم متن فلسفي آسان نيست. بنابراين بايد زحمت كشيد و كوشش كرد و خيلي دقت كرد. همچنين نبايد به ترجمههاي فارسي قناعت كرد. يك وقت ما جمهوري افلاطون را با ترجمههاي مرحوم لطفي و مرحوم روحاني ميخوانيم و بالاخره يك چيزهايي ميفهميم. اما اگر به اين بسنده كنيم، كفايت نميكند. من براي اينكه فرانسه ياد بگيرم، «بينوايان» ويكتور هوگو را هم با ترجمه مستعان خواندم و هم با ويراستهاي متفاوت فرانسوي. يعني يك بار با فرانسه آسان شده و يك بار هم متن خود ويكتور هوگو را. متوجه شدم كه برخي جاها را مرحوم مستعان زيرسبيلي رد كرده است. وقتي كتابهاي تاريخي را مطابقت ميدهم، ميبينم خيلي جاها مترجمان يك يا چند پاراگراف را رد كردهاند. اين دشواري در زمينه فلسفه دشوارتر است. اما ما ناگزيريم كه فلسفه جديد غرب را بشناسيم.
در قبل از انقلاب به برخي آثار مثل كار فروغي و ترجمههاي لطفي و روحاني و عمادي اشاره كرديد. اما بعد از انقلاب به خصوص از دهه هفتاد به اين سو، شاهديم كه ترجمههاي فلسفي رونق ميگيرد. به نظر شما چرا چنين است؟
براي اينكه انسان ايراني با سوالهاي بيشتري روبهرو ميشود و ميخواهد بداند. يك وقت هست كه لزومي ندارد. مثلا براي قوم و خويشان ما در قزوين كه كارشان باغداري و در بازار است، اهميتي ندارد كه لايب نيتس كيست و چه ميگويد. براي آنها مسائل تاريخي و شرعي و كاربردي محدود كفايت ميكند. برايشان سوالي مطرح نميشود. اما يك وقت هست كه فرد هر چه ميخواند، ميبيند باز كم است و باز ميخواهد بداند. تا بدان جا رسيد دانش من/ كه بدانم همي كه نادانم.
يعني تجربه دو انقلاب و به خصوص انقلاب ٥٧ خيلي تاثيرگذار است.
بله، از نظر اجتماعي و سياسي بسيار مهم بود. از نظر فلسفي هنوز اين طور نيست. مثلا من نقدي به كتاب مرحوم مهندس بياني با عنوان عشق عرفاني نوشتم و ايرج افشار نيز آن را در مجلهاي چاپ كرد. دكتر غلامحسين صديقي استاد عزيز ما اين مقاله را خوانده بود و گفت: هنوز شما در آسمانها هستيد. ببينيد آقا در زمين چه خبر است. چندي بعد در مجلسي در خانقاه دكتر مهدوي را ديدم و گفت: خوشم آمد، هنوز شما به فلسفه علاقهمنديد، مقاله شما را خواندم. اين واكنش دو استاد بزرگوار است كه هر دو دانشمند و بينظير بودند. اما يكي (مرحوم مهدوي) هنوز پا در فلسفه دارد و ديگري پا در اجتماع و اجتماعيات دارد.
نكته مهم اين است كه در غرب فيلسوف به اجتماعيات هم توجه دارد. يعني در هر دو پا دارد.
اينجا هم چنين است. اما بايد ديد توجهات و تاكيد به كدام است: عشق عرفاني يا نجات جامعه از استبداد.
آيا براي نجات جامعه از استبداد به فلسفه احتياج نيست؟
چرا احتياج است.
ماركس فيلسوف است و كانت در مورد روشنگري حرف ميزند. نيچه نقد اجتماعيات ميكند. يعني به مسائل اجتماعي هم توجه دارد.
من هم ميگويم كه از هم بريده نيستند. ممكن است شما هم از خربزه خوشتان بيايد و هم از هندوانه. اما گاهي ممكن است هندوانه را بيشتر بپسنديد!
قبول داريد كه بحث سليقه نيست و موضوع ضرورت است؟
كاملا درست است. مهدوي هم نميگفت كه به اجتماعيات توجه نكنيد يا صديقي مخالف فلسفه نبود. اما آن رويكردشان محدود ميشد. مثلا مورخان را در نظر بگيريد. بعضي به تاريخ رويكرد اجتماعي دارند و گروهي رويكرد فرهنگي و برخي رويكرد سياسي.
به هر حال در شرايط كنوني ترجمههاي آثار فلسفي رونق يافته است. وضعيت فلسفه در امروز را چگونه ارزيابي ميكنيد؟ آيا به همان مرحله رسيدهايم كه بعد از نهضت ترجمه، با ابن سينا و فارابي توليد شروع شد؟
البته در سالهاي اخير بنده از فلسفه دور شدهام. اما در نهضت ترجمهاي كه داشتيم، امهات ترجمه ميشد. وقتي امهات ترجمه شد، ما هم توانستيم فيلسوفاني چون ابن سينا و سهروردي پرورش دهيم. الان به امهات توجه نميشود. البته كتابهاي فلسفي زيادي ترجمه ميشود، اما اينها مثل گلهايي است كه از باغ آنجا رسيده است. مثلا من معتقدم كه كتاب «دوره فلسفه پوزيتيويزم» اوگوست كنت بايد ترجمه شود تا دريابيم كه كنت چي گفته است. در حالي كه ما ممكن است ده- پانزده كتاب فلسفي ترجمه كردهايم كه به اوگوست كنت و اين كتاب اشاره كردهاند. بنابراين ما بايد آثار اصلي را ترجمه كنيم. علت ترجمه نشدن آنها نيز اين است كه مترجمين قوي نداريم. ضمن آنكه برخي از اين كتابها كار يك مترجم نيست. همچنين بايد حمايت مالي باشد. آثار كلاسيك را هر كسي نميخرد و نميخواند. بايد دولت از آنها حمايت كند. اين متون اصلي را دولت بايد در اختيار جامعه بگذارد تا خوانده شود. اگر اين كتابها ترجمه و منتشر شود، ديگر آثار مثل گلهايي است كه از اين شاخسار كنده ميشود و به ما داده ميشود. ايران امروز هم از نظر فكري و هم از حيث سياسي، اجتماعي و فرهنگي، نياز به نوآوريهاي بسياري دارد و اين آثار بايد ترجمه شوند. ببينيد در نهضت ترجمه به قدري خوب عمل شد كه مردم هويت خودشان را با آنها تعريف ميكردند. مثلا الان شما بسياري را ميبينيد كه نام خانوادگيشان ارسطوزاده يا ارسطويي يا... است، درحالي كه الان شما يكي را نميبينيد كه نام خانوادگياش كانت باشد. يعني اين آثار جديد از جامعه جدا ماندند، در حالي كه قدما اين آثار را از خود ما كردند. الان هم اگر امهات ترجمه شوند، ما چنان با آنها اخت ميشديم كه آنها را جزو فرهنگ خودمان تلقي ميكرديم.
نظر شما