در رمان بر بنیادهای هستی، از سری رمانهای مجموعهای پتش خوارگر اثر آرمان آرین که براساس داشتههای روایی کتابهای اوستا و بندهشن نوشته شدهاست، نخستین عامل و عنصری که بلافاصله بر احساس و ذهن خواننده تأثیر میگذارد و او را وارد لایههای داستانی میکند، فضای تخیلی و فانتزی رمان است که از همان ابتدا مکان و وضعیت داستانی را غرابتزا و گیرا جلوه داده و عملاً عاملی برای همپوشی موضوع و حوادث شدهاست:
«... خفاشها اما تاآنحد که همۀ سقف و دیوارهای تالار را بپوشانند، به تالار اژدهایان سرازیر شدند و بعد بیهیچ حرکتی همانجا نشستند و چشمانتظار فرمانی نامعلوم ماندند. آنگاه صدای فشوفشی مرگبار از سوراخی تاریک و ناپیدا برآمد و افزون شد تا آن مار سفید و ستبر سایۀ بلند خویش را در تابش یک روشنایی سرخ به آنجا کشاند. جثهاش دَهبرابر ماران بزرگ زمین بود و نیروی همۀ مهیبدیوان در چشمان او زبانه میکشید. با شتابی ماروَش میخزید و زبان به هر سو میچرخاند. گویی آمادۀ گزیدن هر جنبندهای بود که بخواهد او را از کار خویش بازدارد... سرانجام از سر صخرهای سرازیر شد و با دیدن آن دو بچهاژدهای رهاشده نوایی آرامبخش سر داد. بچهها در سکوت لرزیدند و تماشایش کردند تا او به آوای اطمینانبخش یک پدر دلسوز سخن آغاز کرد: مادرتان رفتهاست بچهها! او رفته پیش پدرتان و دیگر هرگز برنمیگردد. اژدهاک سهسر بااینکه کوچکترین فرد خاندانش بود با جسارت پرسید: تو دیگر کهای؟» (ص 9-10).
آرمان آرین بهشیوهای چندروایی ابتدا در بخشهای جداگانه، به موقعیت و شرایط برخی از شخصیتها و موجودات داستانیاش میپردازد و در بخشهای بعدی درصدد اثبات ارتباط روایتهای جداگانۀ قبلی و یکیکردن روند داستانیِ اثر برمیآید؛ بههمیندلیل، از همان آغاز رمان گاهی روایتهای جداگانه نیز کارکرد یک داستان یا داستانک نسبتاً جداگانه را دارند و از جنبههای تخیلی و فانتزی سرگرمکننده و همزمان محتواداری برخوردارند و رمان را بهصورت «روایت در روایت» یا «داستان در داستان» درآوردهاند. نوع نگاه به شخصیتها، موقعیتها و حوادث، بهحدی داستانی و تخیلی است که اجزاء و عناصر بهتخیلدرآمده در بیشتر موارد تأویل و رمز و رازی داستانی و نمادین بههمراه دارند که درک و تعبیرشان همواره مقایسۀ بین خیر و شر، زیبایی و زشتی و روشنی و تاریکی را حین پیشبرد داستان امکانپذیر کرده و در پس زیباییشناختی خط کلی خود روایت، یک روند درونمتنی محتوایی را به دفاع از زیبایی پی میگیرد:
«پئیری اور بهمیانه پرید و فریاد زد: اینقدر وقیحانه ما...ما نکن! هیچکس نه در این خاندان و نه در سرتاسر این شهر نمیپذیرد که خواهرش با یک موجود تاریک و خاکی وصلت کند... هیلاری دری فریاد زد: تو فقط تنی روشن داری پئیری اور... اما او قلبش از روشنی انباشتهاست! هوراسپ مکار با تبختر به یاری ولیعهد سرزمینش آمد و زمزمه کرد: از مار سیاه روی شانهاش پیداست که چه گذشتۀ روشنی دارد... حتی اهریمن دژخیم هم او را بهتمامی نپذیرفته، چه رسد به خاندان والای اوروسار! اوروسار اما از هیچیک از این سخنان اثری نگرفت، آهسته از جایش برخاست و سوی عموی پیرش رفت؛ کسی که هماره آنجا بر تخت کوچکتر کنار پادشاه پریان مینشست و با چشمهای روشنش به وقایع مینگریست و جز در مواقع بسیار مهم لب به سخن نمیگشود. در کنار اوشنر سالخورده که همگان او را به خردمندی میستودند، سر فروبرد و آهسته پرسید: یکبار دیگر به من بگو که کدامین راه صلاح است عموی عزیزم؟ اوشنر نگاهش کرد و پاسخ داد: فرصتشان بده، پسرم... اوروسار سر برداشت و آهی کشید. قدمی از همۀ آنها دور شد و سپس بهدشواری زمزمه کرد: بسیار خب هیلاری دری! من این مرد را میبخشم و میگذارم برود... بهاینشرط که همینجا برای همیشه جدا شوید و دیگر نام او را بر زبان نیاوری» (ص 21-22).
همه کائنات و جهان هستی تبدیل به جهانی داستانی شدهاست. در این جهان، همۀ جزئیات در دایرۀ همگونگی، همپوشی و ارتباط، با هم دنیای تازهای شکل دادهاند که زمینۀ قیاس آن با دنیای مادی چنان باورپذیرانه و خلاقانه شکل دادهشده که این ذهنیت را پیش میآورند که جهان و هرآنچه در آن است، اساساً چیزی جز دنیایی تخیلی و تخیلمحور نیست و این بهکلی ناشی از خلاقیتی است که مبتنیبر روابط علتومعلولی جهان داستان و شأن و جایگاهدادن به دنیایی مجازی است تا بهشکلی بازخوردی، جهانی واقعی، معنادار و زیبا تصور شود و همزمان، منطقمحوری و مهرآوری ایرانیان باستان و زیبایی دین زرتشتی و زیبااندیشی انسان بهعنوان پیشینۀ یک ادبیات داستانی تمثیلی و بسیار وجاهتدار و تأثیرگذار به ارزیابی درآید:
«مهر خندید و به یکی از دالانهای تیرۀ پیشِ رویشان که از ابرهای متراکم برخاسته بود، اشاره کرد و گفت: هیچ ذرهای در دل این کائنات گم نمیشود، چه رسد به تو که عزیزدردانۀ پیران کهن هستی! و هنگامی که در تاریکی محض فرورفتند، بازوی پیرمرد را گرفت، او را بلند کرد و گفت: راه به تو خواهد گفت که کجا... مسمُغان که حالا در آن تاریکی پیچدرپیچ، بهدشواری چیزی میدید، ادای احترام کرد و از پلههای آن ارابۀ شناور پایین رفت که در قلب آسمان همچنان با شتابی تمام پیش میرفت. ترس را پس زد و چشم بست و با وجود همۀ هراسش آخرین گام را برداشت و پیاده شد... اما افتادن و سقوطی در کار نبود، پایش را که بر حجم ابرها گذاشت، همهچیز روشن شد، او خود را درون تالاری عظیم و بخارآلود یافت که تالار سوم کاخ هُکر بود یا همان که گودال پنجم و مرتبۀ شناسائی (معرفت) مینامیدند» (ص 42).
هر رمانی بهعلت گستردگی و دامنهداربودنِ طرح موضوعی و طرح ساختاریاش، درکل دو نوع حادثه را شکل میدهد و پیش میرود: نوع اول حوادث شامل رویدادهای اصلیاند که محوریت موضوعی را دارند؛ نوع دوم، دربرگیرندۀ وقایع فرعی و جنبیاند که الزاماً به حوادث اصلی یا به شخصیتها ارتباط دارند. در یک رمان ساختارمند که موضوعش هوشمندانه و هنرمندانه طراحی شده باشد، تأکید روی حوادث فرعی نباید افزونتر از رویدادهای اصلی باشد؛ مگر آنکه با پرداختن به یک یا دو حادثه و موضوع فرعی، درنهایت، آنها ازطریق روند پیچیده و ساختارمند داستان رمان، بهتدریج و بهگونهای تأویلآمیز و تعلیقزا جایگزین حوادث اصلی شوند یا آنکه به عنوان رویدادهای نسبتاً اصلی دیگر به گستردگی طرح موضوعی و جامعیت رمان کمک کنند.
در رمان بر بنیادهای هستی که براساس کتابهای اوستا و بندهشن نوشته شده، تأکیدبر حوادث فرعی بسیار زیاد است و این برای رمان ضعف محسوب میشود. کثرت رویدادهای فرعی و جنبی بهحدی است که بازگشت ذهنی مخاطب برای یادآوری و تمرکز روی موضوع اصلی دشوار شدهاست. در رابطه با علتهای دیگر این عارضۀ نسبی میتوان تاحدی به جذاببودن خود وقایع و شخصیتهای فرعی و تأکید زیاد بر آنها و نیز اصرار نویسنده بر این نکته اشاره کرد که او بدون توجه به مهمبودن یا بیاهمیتبودن چنین مواردی، آنها را باشدت و چالشهای زیاد و تأکیدآمیزی به توضیح و توصیف درآوردهاست. این کار، رمان را بهشکلی غیرضروری طولانی کرده و بین ذهن خوانندگان و حوادث، موضوع و شخصیتهای اصلی بسیار فاصله انداختهاست. توضیحات و توصیفات درمورد کارها و حوادثی معمولی، مثل مورد زیر در رمان زیاد است:
«بندار اما هنوز چیزهای زیادی برای کشفکردن داشت؛ پس با دستهای زمخت و پینهبستهاش بر لحاف نرم و حریرگون یکی از تختها کشید و حس کرد که چقدر خسته است. پس بیاختیار پلکهایش سنگین شدند و با همان سر و وضع ژولیده به روی یکی از آن تختهای عطرآگین خزید و بیدرنگ در خواب شد! پاره ساعتی بعد اما زریر با لپهایی گلانداخته بالای سرش بود و فریاد میزد: بیدار شو خرسک جوان! برو آن تو و خودت را از جلد چرکینی که روی خودت کشیدهای بیرون بکش... میدانی چندسال بود که چنین حمامی نداشتم؟ البته بیانصافی است اگر بگویم که هیچکدامشان پیشتر بهخوبی این یکی بودهاند. بندار هم نیمخواب و نیمبیدار اطاعت کرد، برخاست و بهسوی حمام رفت. پوستینهای چرکش را انداخت و به رسم شکارچیان کوهستان بیآنکه در را قفل کند، در برابر آن حمام سفید و مرمرین که گویی توسط پریان ساخته شده بود، ایستاد و به یاد آورد که نظیر کوچکتر و سادهتر آن را در دژ شاهزاده گوژپشت دیدهاست... البته این یکی، برکهای نیز در میان داشت که آبی گرم و شفابخش از آن میجوشید، همچون چشمههای آب گرمی که گاه در میان کوهساران دیده و به آنها تن سپرده بود، اما اینبار در چنان شرایطی بر سر اسرارآمیزترین کوه جهان و در دلرباترین خزینۀ گیتی، صفایی دیگر و دوچندان داشت! فکرهایش را کنار گذاشت و با یک جهش سهمگین به میان آن برکۀ سپید و عطرآگین پرید و قهقههای سر داد (ص 176).
نوشتن این رمان در چارچوب داستانهای چندگانهاش نوعی تطبیقیکردن داستانهای اسطورهای، ملی و مذهبی قدیمی و تأکیدبر ساختار موضوعی و ساختار داستانی آنها است. شبیه این داستانها در ادبیات باستانی، اسطورهای و ملی اکثر ملل جهان وجود دارد و جزء غنیترین منابع ادبی، هنری، ملی، مذهبی، افسانهای و اسطورهای آنها بهشمار میرود. ابتکار نویسنده در انتخاب منابعی معین و جامعیتدادن به طرحهای موضوعی و داستانی آنها در قالب طرح گسترده و دامنهدار رمان، بسیار هنرمندانه است و البته این اثر، طرحها و تعلقات ذهنی خلاقانۀ خود نویسنده را هم دربرمیگیرد. در نوشتن رمان بر بنیادهای هستی تخیل حرف اول را میزند. باوجوداین، گاهی در پس حوادث ریزودرشت، غایتمندی معینی وجود دارد که در همان شاکلۀ تخیلی و داستانیاش بهطور همزمان و قرینهواری مابازاء اجتماعی غیرافسانهای و غیراسطورهای هم دارد:
«مسمُغان آهی کشید و پاسخ داد: ما در زمین شرایطی دشوار را میگذرانیم که هیچ شباهتی به آرامش آسمانی ندارد...با هر تولد، وسوسهای تازه به زمین افزوده میشود و خشکسالی و قحطی و بیماری، انبوهی از آدمیان را گرسنه میدارند. برخی برای سیرکردن شکم خانوادههای خود ناچارند تن به کارهایی بسپارند که شاید اگر فقر نباشد به سرشان خطور هم نکند...، «ارت» سر سیمگون خویش را به دانستن جنباند و دمی خاموش ماند؛ در جامههایش انبوهی از گنجهای آشکار یا گوهران نهفته در قلب معادن جهان موج میزدند و بر سرش، تاجی از بزرگترین زمرد هستی میدرخشید. کمربندی از ردیفی الماس بیبدیل بر کمر داشت و چکمههایی از زر ناب به پا. شِنِلش از کلیدهایی فشرده و انبوه درکنارهم تشکیل شده بود؛ برخی زرین، بعضی پولادین و تعداد بسیاری نیز آهنین و مفرغین، زنگخورده و پوسیده، چنانکه گویی قرنها در اعماق اقیانوسها یا زیر تلی از خاکها مانده بودند! آنگاه فریشتۀ نگاهبان ثروتها زمزمه کرد: اما من کمتر به یاد میآورم که مردمان کوچهوبازار به وقت احتیاج، برسر این گوهران جنگیده باشند که آنان از سر ناچاری، همواره بهایی کمتر از این، شاید بهاندازۀ چند سکۀ سیاه یا حتی یک توبرۀ سیبزمینی، برای تقدیم روح خویش به ستمکاران طلب میکنند! آری، نبرد بر سر جواهرات بیشتر در میان طبقهای جریان دارد که هرگز تا هفت نسل بعدشان هم نیازی به شام و ناهار نخواهند داشت!» (ص 82- 83).
در این اثر شخصیتهای خاص همانند همۀ آثار تخیلی و فانتزی، براساس پسزمینههای فانتزیشان و نیز بهتناسب نیاز موضوعی و محتوایی اثر در شرایط دشوار، تغییر شکل میدهند تا نوعی همسویی با شرایط پیشآمده یا وضعیت تنگنایی خاصی که نیاز به تغییری جادویی و غرابتزا دارد، شکل بگیرد و شخصیت موردنظر بر شرایط و معضل پیشآمده فائق آید و حتی عزیز و محبوبش را هم نجات دهد. همه اینها جزء الزامات پیشبرد روند داستانی موضوع است و تاآنجاکه قدرت تخیل نویسنده اجازه میدهد، اغلب در هر داستانی بهشکل خاص خودش رخ میدهد. در رمان بر بنیادهای هستی از رمانهای سریالی پتش خوارگر بهقلم آرمان آرین نیز چنین رخدادهایی بهاقتضای موقعیتها پیش میآیند:
حالا بهوضوح آن موج بزرگ را میدید که پشت سرش برخاسته بود تا او را درهم بکوبد و مانع گریز یکی از اسیران جزایر برزخیاش شود. ولی شاهزادۀ ماردوش بال برکشید و عقابی شد با پنجههای نیرومند که دستانش را بهسوی یار زخمی و رهاشده بر زمینش دراز میکرد و شتاب میگرفت. از وحشتی که در چهرۀ هیلاری دری هر دم بیشتر میشد، میتوانست اندازههای هیبت آن موج را دریابد که هر دم افزون میشد، اما تنها به بالهایش طوری جهت بخشید که هرچه زودتر پایینوپایینتر بیاید... سپس پنجههایش را بهسوی دستهای افراشتۀ بانویش فرودآورد و در یک دم آنها را ربود. اوج گرفت و بهسوی آسمانهای بالا و بالاتر رفت تا جایی که از زیر سایۀ سیاه آن موج خشمگین به درآمد و صدای مرگبار آن کم و کمتر شد (ص 156-157).
رمان، در پس حوادث و روند داستانیاش که عملاً متشکل از دهها داستان تخیلی، افسانهای و اسطورهای تودرتو است، از لحاظ محتوایی به دادهها و داشتههای مذهبی زرتشتی و آیین میتراییسم میپردازد که مشحون از تعابیر، تأویلها، تمثیلها، نمادها و داشتههای فلسفی و عرفانی حکیمانه است و ذهن مخاطب را بهطورکامل بهسوی روشناییها، زیباییها و نیکوییها سوق میدهد:
«... مرد پیر که اینک آنوش و تمامی پیران در او بودند، دید که بر سر هر آدمیزاد و جنبندهای، شمارشی نامرئی است که با او به هر سوی میرود و عقربکهایش بهسوی عقب در حرکتاند! برای هرکس، آن دم که زاده میشود، آغاز به چرخش میکند و آن دم که میمیرد به صفر میرسد. سپس چهرۀ زُروان را دید، آن فرشتۀ پیر دوچهره که یک رو سوی زمان تاریک داشت و یک رخ بهسوی زمان درخشنده. زُروان با دستهای بیشمارش، هر دم آن عقربکها را از نو تنظیم میکرد و هزارانهزار ریزفرشتۀ دیگر در این کار به او یاری میرساندند. درست در همان هنگام که مُغ پیر احساس کرد دیگر توان تماشای آنهمه پیچیدگی و شگفتی را ندارد، سپنتامینو، آن روح کامل آفریدگان، روی بهسوی دیگر چرخاند و از دل زمان به چهارچوبها و دروازههای آغازین مکان رسید. دمی در میانه آن دو به حرکت درآمد و جدا نگریستن به آن دو آفریدۀ سخت درهمتنیده بس دشوار مینمود. سپس هنگامی که جان سرشار و شگفتزدۀ مسمُغان اندکی آرام شد، مینوی پاکیزه به آهستگی قدم به درون وایو گذاشت... این بار پیرمرد، فریشتهای را دید که روزیروزگاری، همراه با آفرینش زُروان گشاده که سرتاسر گیتی را ـآنجا که شناخته یا شناختنی مینمودـ دربرگرفته بود و باقی آفریدگان بر دامان این آفریدۀ اعظم، گسترده و منتشر شده بودند» (ص 192-193).
یک رمان فانتزی و تخیلی را باید تاحد قابلتصوری از روی موجودات عجیب، غرابتزاییها و دادههای نامتعارف و جذاب آن شناخت. درحقیقت، استادی و هنرمندی در طراحی و ارائۀ همین داشتههای تخیلی، عملاً آفریدهشدگان داستان را در بطن موقعیتها و شرایط هوشمندانۀ اثر قابلباور میسازد. در رمان بر بنیادهای هستی نیز چنین موجوداتی بهوفور یافت میشود؛ حتی باید گفت که نویسنده، کاربرد داستانیِ چنین موجودات و شخصیتهایی را بهتناسب نوع موضوع و کتابهایی که منبع تخیلزایی ذهن او بودهاند، خلاقانه عینیتر و تخیلیتر کردهاست؛ هرکدام از این موجودات و شخصیتها جذابیت و کارکرد داستانی خاصی پیداکردهاند. مهمتر آنکه برخی از موجودات عجیب و غیرمعمولی رمان شبیه شخصیتهای داستاناند و همزمان تعدادی از شخصیتها هم شبیه موجودات غرابتزا و عجایب نامتعارف داستانیاند؛ بههمیندلیل، مخلوقات رمان ازنظر زیباییشناختی ذهن تخیلمحور نویسنده و خلق موجودات و شخصیتهای داستانی، جزء بدیعترینها و زیباترینهای دنیای داستاناند:
«انگره مینو، تنها و با چهرۀ بینقاب خویش در قلمرو تاریک و دالانهای زیرزمینیاش گام برمیداشت. همانکه هرگز به چشم هیچ انسانی دیده نشده بود، با سر و رویی انباشته از گداختگی آتش و ریم که از سبز تیره تا سرخ سیاه دگرگون میشد. با هر گامی و وزشی، گُر میگرفت و بعد سایهای در پارههای تن او میدمید. موهای بس بلند و سرخ او تا روی زمین کشیده میشد و انبوهیِ آنها تنها پوشش پارههایی از تنش بود و بهطرزی غریب، تنیده و پیچیده برگرد اندامش... و آن تک چشم سرخ که از تابش آن هالهای پُرتوهّم بر گِرد سر او ایجاد میشد. اهریمن با گامهایی شمرده و غوطهور در خیالات دور و دراز خویش از دالانهایی سرخوسیاه گذشت که بهتازگی در هم پیوسته و قلمرو او را به بیشۀ اروس پیوند زده بودند و سرانجام در همان تالاری ایستاد که دروازۀ بزرگ را بهتازگی در آن برپا کرده بود. آنجا همهچیز تازه بود؛ از تراش روی سنگها و درخشش مشعلدانهای زرین روی دیوارها تا درگاهی که دیوهای سیاه پیکر، آن را از سنگ خاره یکپارچه تراشیده بودند. یاران دیو یئشم با ظرافتی خاص، صیقلش بخشیده و صنعتگران بارگاه ورن با معجونی ویژه از پولاد آبش داده بودند. شش هزار دیو خالدار آن را بر دوش کشیده و بر جایش نصب کرده بودند و ششصد دیو سپید برای کندن نقشونگارهای مخوف و بینظیر آن در شبهای بسیار، زمان گذاشته بودند» (ص 205-206).
این رمان گاهی با نگرهای نمایشی و دراماتیک صحنهبندی میشود و سپس صحنۀ موردنظر در ادامه و ارتباط با صفحۀ قبلی، طراحی موضوعی شده و با رویکرد کاملاً روایی و داستانی به سبکی فانتزی به پردازش درآمده تا روند داستانی رمان پیش برده شود. درکل، موجودات و شخصیتهای معین در مکانها و موقعیتهای گوناگون جای گرفتهاند و سپس متناسب با وضعیتها و موقعیتهای بعدی بهترتیب کارکرد داستانیتری پیدا کردهاند:
«ایوان زیبای افراشته بر سر دریاچه آهسته و آرام در تاریکی فرومیرفت که «فریا» با چشمان اندوهگینش به دهمین غروبی نگریست که از روز رفتن شاهزادۀ هیولاکش و رفیق سنجابیاش میگذشت. پدرش کمی آنسوتر بر ننویی آویخته از درختان میوۀ کاشته بر ایوان، دراز کشیده بود و چرت میزد و «آراستی» نیز مدتی میشد که با نگاهی غمگین، لب ایوان تکیه زده و به امواج آرام دریاچه خیره بود. این روزها زیاد اینطور میشد و در هر فرصتی به جایی زُل میزد و در خاموشی به چیزهایی میاندیشید که تنها خودش از داستان آنها با خبر بود... سرانجام دخترک اطراف را پایید و اینبار زمانی که دید اثری از هیچ پری سرباز یا خدمتکاری در آن اطراف نیست، برخاست و با خشم گفت: تا چهوقت باید روی این ایوان بنشینم و به دنیای قشنگی نگاه کنیم که میدانیم بهزودی تمام خواهد شد؟» (ص 236).
بیشتر موجودات غیرانسانی، از دیو و اهریمن و اژدها گرفته تا بزمجه و خفاش، همگی کارکرد داستانی فانتزیتری دارند؛ برخی از آنها تغییر شکل و ماهیت میدهند و اغلب حرف هم میزنند:
«خفاشی که یک خط سفید بر پیشانیاش داشت و درشتتر بود، گفت: خبر را که برسانیم، انگار شروع میشود! آنوقت آنها...» (ص 282).
همارز با دادههایی که از اوستا و بندهشن گرفته شده و به بیان و نگرۀ داستانیتری درآمدهاند، برخی از داشتههای رمان برایند رویکرد نویسنده و طراحیهای ذهنی و تخیلی او در رابطه با چگونگی ارائۀ ابتکاری موضوعات گوناگون و موقعیتهای داستانی و حتی شخصیتهای فرعی است. این نوع نگاه به وقایع، بهویژه به شخصیتهای فرعی و موجودات داستانی، گاهی سبب شده بهرغم آنکه این دادهها موضوع اصلی و فضای داستان را همپوشی میکنند و با آنها سنخیت هم دارند، بسیار برجستهتر از موضوع اصلی جلوه کنند:
«سوار دوم یا نیویک زرینکمر غرید: ما برای پیوستن به سپاه بزرگ غرب، راهی جادۀ اصلی هستیم تا به نبرد کنگدژیان برویم. در راه هر که بخواهد میتواند با ما بیاید، منتها بهشرطی که یکسوم از جیرهاش را تقدیم عالیجناب گندرو زرینپاشنه کند... سپس دستی بهسوی یاران پیادۀ همراهشان که سر و وضعشان تفاوتی با بردگان مزدور نداشت، چرخاند و گفت: بچههای ما از همۀ دنیا هستند! آن کَلههویجیها از حوالی رودخانهای به نام «دانوب» فرار کرده و به ما پیوستهاند و این کلهزردها هم بخت یارشان بوده که قبل از بستهشدن راه توسط دیوها از سرزمینهای تاریک آنسوی رومستان در رفته و به اینجا رسیدهاند! «اپام نپات» به چکمههای کهنۀ فرماندۀ سوار بر اسب که تنها لایهای از مفرغ زنگزده بر ساق پا و پاشنۀ آنها بود، نگریست و پاسخ داد: از مهربانی شما دوستان سپاسگزارم... اما من برای دیدار با خانوادهام باید بهسوی جنوب بروم. آنگاه با احترام سر فروبرد و از برابرشان کنار رفت تا عبور کنند، اما گندرو سر اسبش را بهسوی یارانش چرخاند و با صدای خشداری گفت: بسیار خب... چیزمیزهایش را بگیرید» (ص 354).
در رمان بر بنیادهای هستی، به تاریخ افسانهای ایران بارها اشاره شده و این محتوا، جزء دادههای داستانی رمان است. بهعلاوه، همۀ شاخصههای داستانوارگی، اسطورهای و تخیلی اثر سبب تقویت شالودههای این تاریخ افسانهای شده و همپوشی کامل پیدا کردهاست؛ ازنظر زیباییشناختی نیز در چارچوب واقعیتهای تخیلی داستان، تأویلزایی و غایتمندی رمان را درنهایت زیبایی ارتقاء دادهاست:
پشوتن اشاره کرد که در کنار او بر گرد آن میز بزرگ «خودروشن» بنشینند و سپس گفت: آیا تاکنون شنیدهاید که «فرهوشی کنگدژ «روزگاری در آسمانها میزیست و خداوند، به پاس نیکویی و پرهیزگاری شاهزاده سیاووش کیان، آن را به آدمیزادگان بخشید؟ همچنان که کیخسرو، پور سیاووش را نیز در میان ایرانیان آفرید تا کین سیاووش مظلوم را از افراسیاب بدکُنش دیوصفت بگیرد... و چنین نیز شد. بر میز روشن و نقرهفامش نقطههایی شگفت و غریب را با لمس انگشتان خویش جابهجا کرد و ادامه داد: این دژ، تنها بهنام، شبیه دژهای دیگر است، اما در ذات، ساختار «وَرِجَمکرد» نهان را دارد که «جم»، شاه باستانی به فرمانی دقیق و آسمانی ساخته بود. برای همین، دانشی که در این نهفته است ازهیچسو، شباهتی به دانش در دسترس باقی مردمان گیتی در گذشته و حال ندارد. اینجا دانشی جهشیافته جاری است که «هرمزد» مهربان برای نهان کرده و به وقتش به آنها هدیه خواهد کرد» (ص 381-382).
در مقاطع قابلتوجهی از رمان، نویسنده، همۀ انرژی حسی و ذهنیاش را روی حادثه محور بودن و خلق موجودات عجیب وغریبتری متمرکز میکند. این خصوصیت نهتنها تخیلآزمایی خود نویسنده، بلکه احاطۀ ذهنی و حسی او را بر دادهها و داشتههای الزامی و داستانی رمان خویش به اثبات میرساند. بههمیندلیل او موجودات، شخصیتها و جهانی داستانی میآفریند که در نوع خود بیهمتاست؛ درضمن، حتی برخی از این بخشها بهخودیِخود حالت یک داستان کوتاه را دارند:
«دود سیاه که همچو دامانی فراخ از جامههای یک پری تبهکار به هر سو منتشر شده بود، بر فراز پلههای تختگاه، گرد «ترتور» پیچید و او را آهسته دربرگرفت؛ سپس بههمان زبان بسیار کهن جادوگران، رو به بازوان شبحگون دیگرش که در تالار بودند، زمزمه کرد: آن جوجۀ گستاخ را بیاورید! و ناگهان اشباح ششگانهای که در پس ستونها و پیکرهها کمین کرده بودند، بهسوی «آریارمن» جهیدند و در یک دَم او را در میان خود گرفتند. یکی بر شمشیر او کوبید و آن را به میانههای تالار پرتاب کرد و دیگری چنان ضربهای از پشت بر سر او کوبید که همچون رفیق شمالیاش بر زمین افتاد و از هوش رفت. پس او را نیز سومین بازو از کف تالار برچید و به دامان سیاه آن پریزاد مخوف بازگشت تا آن اشباح بخارگون، همگی به یک پیکره با دستان بسیار بدل شدند. آنگاه پری خبیث و پیروزمند، غرشی برآورد و همانجا کنار تخت گرشاسپشاه به جادوگر سندی نگریست و گفت: از ماهیگیران ترسویی که سالهاست به اینجا نزدیک نمیشوند، بیزارم. روزی که وقت خروجم از این زندان برسد، همهشان را سنگ خواهم کرد...» (ص 418-419).
پایان تمثیلی رمان آکنده از غایتمندی و امید است، اما بهسبب ناگهانی و تأکیدآمیزبودن بیشازاندازهاش عملاً ترفندی عملی و نهایی هم برای پایاندادن به رمان بودهاست؛ مادر «آراستی» به او امید میدهد و نتیجۀ نهایی همهچیز را همانطور که محتومبودنش هم در فصلهای قبلی بهدفعات بهاثبات رسیده، به پسرش گوشزد مینماید و آن را چرخۀ حوادث و روندی اجتنابناپذیر که همواره به خیر، زیبایی و روشنی منتهی میشود، معنا میکند:
«سر بهسوی «آراستی» کوچک چرخاند و گفت: روشنایی از میان تاریکیها خواهد گذشت و شایستگان را با خود عبور خواهد داد، همان که لایق رسیدن به کرانههای جاودان زیباییاند... و ناگهان با صدای پُرطنین فرّه تکرار کرد: خواهند عبور کرد تا مرزهای آن تابشی که دیگر حتی خیال وهمانگیز خاموشی با آنها نخواهد بود... نخواهد بود... نخواهد بود! همچنانکه با سبد لبریز از ستارهاش در ساحل دریاچه دور میشد، سرخوش و آوازخوان قطعهای در عظمت روشنایی خواند و نجواکنان زیر لب، در میان درختان راستقامت سپیدار ناپدید شد. «آراستی» اما غرق در اندیشههایش، در آن کرانۀ گرگومیش، برجای ماند و به قرص آفتابی نگریست که نزدیک بود از پس کوهساران برخیزد و به تاریکیها پایان دهد» (ص 438-439).
دریافت نهایی
در این رمان، پریها، دیوها، فریشتهها، اژدها، سیمرغ، شیردال، اهریمن، کوسههای شاخدار، جادوگرها، اشباح ششگانه، گرگسرها، هیولاها و دهها موجود ریزودرشت دیگر جلوۀ داستانی یافتهاند، اما کثرت شخصیتها، موجودات و موقعیتها و خصوصیات و داشتههای آنان که رمان را حادثهمحور معرفی کردهاست، بیش از روند خطی موضوع اصلی، نظر خوانندگان نوجوان را به خود معطوف میکند و این تاحدی فرصت تعمق و تحلیلکردن را از ذهن آنها میگیرد؛ ضمن آنکه کثرت طراحیها و نمودهای رمان و اینکه هر شخصیت و موجودی الزاماً با خصوصیت و ویژگیهای معینی کارکرد داستانی پیدا کردهاست، جامعیت طرح رمان و کثرت عناصر و اجزاء داستانی را بهحدی رسانده که خود موضوع اصلی تااندازهای محوریتش را ازدستداده و تحتتأثیر صحنهها، موقعیتها، شخصیتهای مقطعی و غیرمنطقی و جذابیت موضوعات فرعی قرار گرفتهاست، طوریکه همزمان توصیفها، موضوعات و روایتهای فرعی یا ضمنی کارکرد زیباییشناختی بیشتری پیدا کردهاند؛ نویسندۀ این رمان، درمجموع، جهانی بهمراتب لایتناهیتر و داستانیتر از آنچه به منابع اولیۀ داستانیاش مربوط میشود، خلق کردهاست.
یکی از ضعفهای رمان آن است که برخی از موقعیتها را میتوان حذف کرد؛ چون نیازی نیست که شخصیتهای اصلی در روند سفر داستانیشان از مکانهای خاص موردنظر بگذرند یا تا ایناندازه با شخصیتهای جدید روبهرو شوند که میتوان نقش و کارکرد داستانی بعضی از آنها را در پروسۀ روایت داستان بهطور موجز و خلاقانهتری به کارکردهای شخصیتهای مشابه فصلهای دیگر رمان نسبت داد؛ این کار نه تنها شخصیتها و موقعیتهای دیگر را داستانیتر میکند، بلکه رمان هم از تعدد بیش ازحد ماجراها و شخصیتها تاحدی رها میشود؛ بهعلاوه، زمینۀ بیشتری برای برجستهشدن موضوع اصلی رمان فراهم میشود.
رمان بر بنیادهای هستی، جلد سوم از مجموعهرمانهای پتش خوارگر، ازنظر اثبات ارزشهای اسطورهای، افسانهای، ملی و مذهبی ادبیات ایران باستان اثری بسیار قابلتأمل است. این اثر در تقابل با ضعفهای نسبیاش، ویژگیها و برجستگیهای ارزشمندی دارد؛ ازجمله نثر و زبان داستانی جذابی دارد که نشانگر تخیل تحسینبرانگیز، حافظۀ داستانی شاخص و ذهن کثرتگرا و خلاق نویسنده است. او اثری خلق کرده که با وجاهت موضوعی و ساختاری زیباییشناختی بالایش با بسیاری از رمانهای تخیلی و فانتزی مهم خارجی برابری میکند. در این رمان با بهرهگیری از قدرت تخیل و به خصوص طراحیهای ذهنی و موضوعی، همۀ ساحتهای کائنات و هستی، از خشکی گرفته تا دریا، جنگل، کوهساران و آسمان، جزء موقعیتها و فضاهای داستانی شدهاست. رمان بهلحاظ نثر و بیان و داشتههای داستانیاش، علاوهبر گروه سنی نوجوانان، برای بزرگسالان و حتی نویسندگان جوانی که برای نوجوانان مینویسند، آموزههای درخوری دربردارد.
نظر شما