«آنچه میدانی را بنویس» یکی از احمقانهترین چیزهایی است که تا به حال شنیدهام. این مردم را تشویق میکند که یک زندگینامه خستهکننده بنویسند. این خلاف برانگیختن تخیل و تواناییهای نویسندههاست.
یک نوع حقیقت مرکزی وجود دارد و اگر شما به آن برسید، دیگر بقیه چیزها ضمنی خواهد بود. سوال اصلی اینجاست که چیزی که میدانید را چطور میخواهید تعریف کنید.
زمانی که یک تازهکار بودم این جمله را زیاد میشنیدم. فکر میکنم قانون خوبی است و من همیشه از آن پیروی کردم. من درباره کشورهای خیالی، جوامع ناآشنا در سیارات دیگر، اژدها و جادوگرها مینویسم. من این چیزها را میدانم. من اینها را بهتر از هر کسی میدانم، بنابراین این وظیفه من است که درباره آنها شهادت بدهم. تمام چیزی که این قانون نیاز دارد یک تعریف خوب از «دانستن» است.
خواهران برونته نمونه شگفتانگیزی از دانش داستانیاند، زیرا اهمیت نسبی تخیل و تجربه را به وضوح نشان میدهند. پاتریک اوبرایان نیز همینطور.
شاید در این باره اشتباه کنم، اما به نظر میرسد بسیاری از داستانها علیالخصوص آنهایی که توسط جوانترها نوشته شدهاند، خیلی درباره خودشان است. عشق و مرگ و اینجور چیزها، اما عشقِ من، مرگِ من، فلانچیزِ من. هر کس دیگری در این نمایش یک شخصیت جانبی است.
هنگامی که در دانشگاه پرینستون نوشتن خلاق را تدریس میکردم، میدیدم که تمام عمر به دانشآموزانم گفته شده بود که آنچه را میدانند بنویسند. من این درس را همیشه با گفتن این حرف شروع میکردم: «به این جمله توجه نکنید.» اول به این خاطر که شما هیچ چیز نمیدانید و دوم اینکه من نمیخواهم درباره عشق حقیقیتان، پدر و مادرتان یا دوستتان بدانم. به کسی فکر کنید که او را نمیشناسید. آن را تخیل کنید، آن را بسازید. آنچه را که قبلا زندگی کردهاید ثبت و ویرایش نکنید. همیشه از تاثیر این حرف شگفتزده میشوم.
بسیاری میگویند «آنچه را میدانی بنویس». من فکر میکنم باید چیزی را بنویسید که لازم است به دنبالش بروید و دربارهاش یاد بگیرید. فرآیند نوشتن را برای خودتان به یک فرآیند یادگیری تبدیل کنید. در رمان «دوزخ»، من چیزهای زیادی درباره مهندسی ژنتیک یاد گرفتم، همینطور درباره دانته چیزهایی فهمیدم که پیش از آن نمیدانستم. و این یادگیری در طول رمان، از طریق تحقیقها و صحبت با متخصصین چیزی بود که به من انگیزه میداد. درنتیجه من به نویسنده جوانی که میگوید نمیدانم درباره چه بنویسم، میگویم همیشه دوست داشتی درباره چه چیزی بیشتر بدانی؟ برو و آن را یاد بگیر. اگر تو میخواهی چیزی را بدانی، قطعا کسان دیگری هم هستند که میخواهند درباه آن بدانند.
من فکر میکنم خودتان باید یک رابطه احساسی با داستان پیدا کنید تا کاری کنید که افراد دیگر به آن توجه کنند. من با جزئیاتی شروع میکنم که به نظر واقعی و امیدبخش میآیند و با نوشتن درباره آنها شروع میکنم. تمایل دارم ابتدا روابط عاطفی میان کاراکترها را بنویسم و بعد بخشهایی را که اشتباه کردهام اصلاح کنم و دوباره جزئیات دیگری به آن اضافه کنم. پس از آن به رمان فکر میکنم که نیازمند تحقیقاتی بیشتر از آن چیزی است که تا به حال انجام دادم. و نمیدانم پس از این تحقیقها این فرآیند قرار است چگونه تغییر کند.
بدترین نصیحتی که یک نویسنده میتواند به یک نویسنده دیگر بکند این است که «آنچه را میدانی بنویس». این کاملا بیمعنی است. همیشه اینطور بوده که باید چیزی را که نمیدانی و میخواهی دربارهاش بیشتر بدانی بنویسی.
فکر نمیکنم این نصیحت خوبی باشد. اینکه «آنچه را بنویس که فکر میکنی مردم دوست دارند» هم توصیه خوبی نیست. فکر میکنم احمقانه است. نباید موقع نوشتن به فکر بقیه مردم باشیم. به آنها ربطی ندارد که ما چه مینویسیم. پیش از ۱۹۹۶ چه کسی را دیدید که بگوید: «آرزو دارم یک کسی اولین کتاب هری پاتر را بنویسد! هیچکس هنوز درباره هری پاتر ننوشته.»
یکی از دلایل موفقیت جی.کی رولینگ این بود که اهمیتی نداد که مردم فکر میکنند چه میخواهند. تا زمانی که رولینگ درباره هری پاتر ننوشته بود، آنها نمیدانستند که هری پاتر را میخواهند. این راه صحیح است.
قرار است ادبیات درباره ارزشها باشد و هیچ چیز دیگری نیست که مهم باشد. یک بار داور جایزه کتاب ملی بودم. هیچ داستانی آنجا نبود. هیچ چیز. مطلقا هیچ ادبیاتی وجود نداشت. تنها «درباره آنچه میدانی بنویس» و چیزی که آن نویسندهها میدانستند زیاد نبود.
مسلما باید آنچه را میدانید بنویسید. کلی چیزهای کوچک وجود دارد که باید ذخیره و استفاده کنید، برای یک نویسنده هیچ چیز نباید از دست برود. باید یاد بگیرید که بیرون از خودتان باستید. تمام تجارب، چه دردناک و چه شادیآور به نحوی ذخیره میشوند و دیر یا زود استفاده میشوند.
البته که وقتی داستانهای زندگیتان را مینویسید باید بدانید دارید چه کار میکنید. باید جسارت داشته باشید، بسیار ماهر و خلاق باشید و مشتاق باشید که همه چیز را درباره خودتان بگویید. اما اگر یک نویسنده خاص یا بااستعداد نباشید، نوشتن از داستان زندگیتان خطرناک خواهد بود. خطر یا وسوسهای بزرگ برای بسیاری از نویسندگان که برای رسیدن به داستانشان ممکن است زیاد از حد زندگینامهنویس شوند. کمی زندگینامهنویسی و یک عالم تخیل، بهترین ترکیب است.
هیچ چیز احمقانهتر از این حرف نیست: «آنچه را میدانی بنویس». اما چه درباره مردم بنویسید و چه درباره هیولاها، مشاهدات شخصی شما از چگونگی وقوع مسائل در دنیا، میتواند یک صحنه مرده را به صحنهای زنده تبدیل کند. یک توصیه مقدماتی میتواند این باشد:«طوری بنویسید که انگار یک دوربین فیلمبرداری هستید. همه چیز را دقیق ببینید. همه با دقت میبینند اما لزوما همه همانقدر دقیق نمینویسند.»
همه را دور بریزید و از آنچه میدانید بیافرینید. این تمام چیزی است که باید درباره نوشتن بدانید.
وقتی «در قلب قلب کشور» را مینوشتم زمان زیادی را صرف کردم تا مطمئن شوم آنچه مینویسم درباره زندگی خودم نیست، چون فکر میکنم خیلی مهم است که این موضوع روشن شود. بسیاری از نویسندگان درباره زندگی خودشان مینویسند. این کار وسوسهکننده و آسانتر است و میتواند فاجعهبار هم باشد.
من همیشه درباره هرگونه تعمیم دادنی محتاطم. فکر میکنم یکی گفته که دو نوع نویسنده وجود دارد؛ آنهایی که خانه را ترک میکنند و آنهایی که در خانه میمانند. من همیشه در دسته دوم هستم اما لزوما فکر نمیکنم که این راه برای همه جواب میدهد. فکر میکنم باید یک عالم بخوانید، یک عالم بنویسید و اگر خوش شانس باشید بالاخره آن صدا یا موضوعی را که برایش شور و شوق دارید پیدا خواهید کرد.
نظرات