پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۰
اختراع افسانه و اسطوره ابزاری برای توجیه بشر

«ادوارد مورگان فورستر» در کتاب «جنبه‌های رمان» نوشته است: شنونده اولیه (قصه) انسانی بوده است، ژولیده‌موی که خسته و کوفته و پس از مبارزه با ماموت‌های پشمالو و کرگدن‌ها در کنار آتش می‌نشسته و چرت‌زنان به داستان گوش فرا می‌داده و تنها چیزی که او را بیدار نگه می‌داشته است، انتظار داستان بوده. این‌که بعدا چه خواهد شد!

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- از زمانی که بشر در غارها زندگی می‌کرده با قصه بیگانه نبوده است. شاهد این مدعا هم نقاشی‌های حک شده بر دیواره‌ غارهاست؛ نقاشی‌هایی که چیزی نیست جز روایت زندگی واقعی آنها، یعنی صحنه‌هایی از شکار و رودرویی با حیوانات.

اولین قصه‌ها بر دیوار غارها
این اجداد بدوی مقهور طبیعت بوده‌اند؛ طبیعتی ناشناخته، وحشی و عصیانگر. با رعد و برق‌های وحشت‌آور، باران‌های سیل‌آسا و کوهستان‌های صعب‌العبور. در این زمان بشر برای ارضا کردن چیستی و سوال در برابر پدیده‌های مجهول و ترسناک اطرافش دست به دامن ساختن افسانه و اسطوره می‌شود و تلاش می‌کند هر پدیده‌ای را توجیه کند.

در واقع اختراع افسانه و اسطوره و قصه یکی از ابزار توجیه بشر است. بعد هم که «پری‌ها» از زندگی این اجداد بدوی سر در آوردند؛ از پری رودخانه بگیر تا پری جنگل‌ها. اینجاست که ‌«قصه‌های پریان» متولد می‌شوند.

حالا دیگر بشر از غارها بیرون آمده و کشاورزی اختراع شده است. مادرها کنار آتش اجاق‌های روستایی برای فرزندانشان قصه سر هم می‌کنند. البته این قصه‌ها هنوز فرسنگ‌ها با آنچه که ما از داستان امروز می‌شناسیم، فاصله داشته‌اند.
 
آنچه در همه قصه‌های پریان می‌بینیم
این قصه‌های پریان ویژگی‌های مشترکی دارند: این قصه‌ها دارای پیرنگ ضعیف و شکننده‌ای هستند، معمولا زمان و مکان در آنها مشخص نیست، خرق عادت یا برهم زدن قاعده‌های معمول از زیر پا گذاشتن جاذبه زمین تا رد شدن از دیوارهای سنگی در آن‌ها جریان دارد.

این قصه‌ها به شدت تقدیرگرا هستند، عنصر شگفتی در این قصه‌ها حرف اول را می‌زند، قهرمان‌های داستان یا به شدت خوب خوب هستند یا به شدت شریر. تقریبا شخصیت خاکستری در آن‌ها وجود ندارد و آنچه بسیار مهم است عدم تحول شخصیت‌ها است؛ همیشه خوب همان خوب است و بد همان بد!

در قصه‌های پریان محور ماجرا بر حوادث آنی و ناگهانی پی‌ریزی شده است و حوادث پیش‌بینی نشده قصه را پیش می‌برند؛ حوادثی که چاشنی آنها عمدتا عنصر شگفتی است، یعنی شگفت‌زده کردن مخاطب.
 
شهریار و شهرزاد
«هزار و یک‌شب» را همگان با شهریاری خون‌ریز می‌شناسند که هر شب دختری را به بستر می‌کشاند و صبح روز بعد او را از دم تیغ می‌گذراند. تا اینکه شهرزاد دختر وزیر با اصرار از پدرش می‌خواهد که او را نزد شهریار بفرستد. پدر با اکراه می‌پذیرد و شهرزاد از همان شب اول با اصرار خواهرش دنیازاد شروع به گفتن قصه می‌کند. اولین قصه او حکایت «بازرگان و عفریت» است. فردا شب قصه دیگری می‌گوید و همین‌طور شب‌های دیگر و شب‌های دیگر.

قصه‌های «هزار و یک‌شب» بیشتر از نوع قصه‌های شگفت محسوب می‌شود. همان‌طور که پیش‌تر اشاره شد قصه‌های پریان یکی از انواع قصه‌های شگفت است.
 
عنصر شگفتی‌
در واقع قصه‌های «شگفت محض» انواع مختلفی دارد که عبارتند از «شگفت اغراق‌آمیز» که به معنای پدیده‌هایی است که به واسطه ابعاد و طول و ارتفاعشان با آن چیزی که ما انتظار داریم متفاوت‌اند.

برای مثال در حکایت «سندباد بحری» آمده است: «ناخدا در کنار جزیره ایستاده و به آواز بلند، بانگ زد که ای ساکنان کشتی و ای طالبان نجات، بشتابید و به کشتی اندر آیید. آنچه از مال دارید بر جای گذاشته، جان‌های خویشتن را نجات دهید و خویشتن از هلاک برهانید که این نه جزیره است بلکه این ماهی است بزرگ که از آب بیرون آمده، ریگ‌ها بر او جمع شده و درختان بر او رسته، مانند جزیره گشته! چون شما آتش بیفروختید، گرما بدو اثر کند. همین ساعت از جای خود جنبیده و شما را به دریا فرو ریزد و همگی غرق شوید.»

فکرش را بکنید! یک ماهی بزرگ که بر پشتش درخت روییده و شبیه یک جزیره شده است. جنبه دیگر داستان شگفت که به «شگفت اغراق‌آمیز» بی شباهت نیست، «شگفت نامانوس یا اگزوتیک» است. در این حالت از رویدادهای فوق طبیعی صحبت می‌شود؛ رویدادهایی که مخاطب را شگفت‌زده می‌کنند، اما چنان به خورد قصه رفته‌اند که مخاطب را مسحور خود می‌کنند.

مثلا در دومین سفر سندباد مرغی عظیم‌الجثه تصویر می‌شود که پاهایش هر کدام به اندازه تنه یک درخت تناور است. سومین مورد «شگفت ابزاری» است. در این شگفت، ابزارآلات محیرالعقولی در حکایت‌ها آمده است که جنبه جادویی دارند مثل چراغ جادو، انگشتر علاءالدین و خمره‌هایی که در آنها مهر و موم شده و عفریت‌ها در آنها زندانی شده‌اند.

برای نمونه حکایت «اجنه و شیاطین محبوس» آمده است:  «چون صیاد دام به در آورد، خمره مسین که به مهر سلیمان علیه‌السلام مختوم بود، در دام افتاده، بیرون آمد و صیاد آن خمره برداشته، بشکست. در حال، از او دودی سیاه به سوی آسمان بلند شد و آواز ناخوش شنیدیم که می‌گفت: یا نبی‌الله التوبه التوبه. آن‌گاه دود شخص کریه‌المنظری شد که سرش در بلندی با قله کوه برابر بود.»
 
جدال ازلی ابدی خیر و شر
همان‌طور که گفته شد در «هزار و یک‌شب» شخصیت خاکستری وجود ندارد و جدال دایمی و ازلی خیر و شر در سطر سطر آن جریان دارد؛ یک جدال پایان‌ناپذیر و قابل پیش‌بینی.
برای نمونه در حکایت «دو وزیر» آمده است: «فضل بن خاقان» کریم‌الطبع و نیکوسیرت بود و مردم بسی بدو میل داشتند. اما «معین بن ساوی» را ناخوش همی داشتند که او طالب خیر نبود و با مردم بدی کردی.
 
تقدیرگرایی
نکته مهم دیگر تقدیرگرایی است. تقدیرگرایی که شخصیت‌ها را با خود همراه می‌کند و ثمره آن دل سپردن به حوادث است و گردن نهادن به قضا و قدر.

برای مثال در حکایت «علی بن بکار و شمس‌النهار» آمده است:  ابوالحسن گفت: سبحان‌الله قضا عشق را در میان شما دو نیمه بخش کرده است.
 
بی مکان و بی زمان
نکته دیگر این است که در «هزار و یک‌شب» گاهی زمان و مکان مشخص است. برای مثال در حکایات «ملک نعمان و فرزندان او» هم شهر معلوم شده و هم زمان آن. مثلا در ابتدای حکایت می‌گوید: در شهر دمشق پیش از خلافت عبدالملک مروان.
اما در برخی دیگر از حکایت‌ها وقایع در شهرهای بی نام و نشان و زمان‌های نامشخص رخ می‌دهد. مثلا عبارت  در شهری سلطانی بود. اما اینکه کدام شهر و کدام سلطان معلوم نیست. گویی برای تمام زمان‌ها صدق می‌کند و این شهر می‌تواند هر جایی باشد از بصره تا موصل و چین و ماچین.
 
پایان خوش
پایان‌بندی داستان‌ها هم اغلب خوب و خوش است و غالبا با عبارت‌هایی از این دست که  آنها بعد از آن واقعه روزگار را با کامرانی به سر بردند. شخص شریر به سزای عملش می‌رسد و آدم خوب‌های قصه با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می‌کنند.
برای نمونه در پایان حکایت «ملک نعمان و فرزندان او» چنین آمده است: «و یاران او چون این بدیدند همگی مسلمان شدند و «وزیر دندان» کتاب را فرمود این حکات بنویسند تا عبرت آیندگان شود، پس از آن ملوک و وزیر دندان و پیوندان ایشان در عیش و نوش همی زیستند، تا اینکه بر هم زننده لذات و پراکنده‌کننده جمعیت‌ها (مرگ) ایشان را دریافت.»
 
عنصر جادو
در «هزار و یک‌شب» عنصر جادو بسیار پررنگ است. مثلا در «حکایت صیاد» آمده است: زن گفت: افسون من نیمه تو را سنگ کند. و من سنگ شدم. یا در حکایت «حمال و دختران» می‌گوید: عفریت مرا بربود به هوا شد و بر قله کوهی فرود آمد. مشتی خاک برداشت و فسونی بر آن دمید و بر من پاشید و در حال بوزینه شدم.
 
قصر سنگی یا عمارت اعیانی
عناصر «قصه‌های پریان» تقریبا در تمامی ملت‌ها یکسان است. حالا بگذریم که بنا بر موقعیت جغرافیایی اروپاییان در قصه‌هایشان «خزنده‌های عظیم‌الجثه ( اژدها)» ماموریت نگهبانی از قصرهایی را دارند که زیبارویی در آنجا محبوس است و عشق حقیقی. بعد شوالیه‌ای پیدا می‌شود و قص علیهذا. اما در قصه‌های ما شرقی‌ها پسر پادشاه بر لب رود می‌ایستد تا به اسبش آب بدهد. وقتی یک مشت آب برمی‌دارد تا بنوشد چهره پری‌رویی در آب می‌افتد و پسر پادشاه یک دل نه صد دل شیفته او می‌شود.
در صحنه‌پردازی‌های این قصه‌ها هم جبر مکان حاکم است. اروپاییان در قصرهای سنگی با برج و باروهای بلند زندگی می‌کنند و ما شرقی‌ها در عمارت‌های اعیانی با حیاط‌های مشجر و شمع‌های کافوری و قندیل‌های بلوری آویخته.

همه این تفاوت‌های ظاهری و به قولی صحنه‌ای ناشی از محیط زندگی و آداب و رسوم است. در کلیات این قصه‌ها تفاوت چندانی نیست. عناصر مشترکی مثل نام‌هایی که نباید بر زبان رانده شود، قهرمان‌های خوب، ضدقهرمان‌های خبیث و پایان خوش در تمام این قصه‌ها مشترک است.
 
قصه؛ ناخودآگاه جمعی بشر در تمام اعصار
و صد البته عنصر جادو که عنصر مشترک تمام این قصه‌هاست. جادو بازمانده رسوم کهن بشر است؛ بازمانده ترس‌ها و ابهامات بشر. از قربانی کردن تا تقدیس عناصر اربعه (آب، باد، خاک، آتش) تا مدد گرفتن از نیروهای مافوق طبیعی، همه و همه معجونی شده که بشر سال‌های متمادی برای درمان دردهای روحی‌اش دل در گرو این معجون یعنی قصه‌های پریان گذاشته‌ است. قصه‌هایی که سینه به سینه نقل شده‌اند و قطعا در این روال و روند از تغییر هم بی بهره نبوده‌اند. همان قصه‌هایی که ناخودآگاه جمعی بشر هستند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها