دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۷ - ۱۳:۰۰
تلخ و سرسخت چون زندگي

آنتوان پاولويچ چخوف، پدر داستان كوتاه و نمايش مدرن، 15 جولاي 1904 درگذشت./

خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)ـ پدربزرگ او رعيت و پدرش مغازه‌دار بود، از اين رو آنتوان به خوبي با زندگي طبقه زير متوسط و روستايي قرن نوزدهم آشنايي داشت و همين شناخت در آثار دوران پختگي او به خوبي مشهود است.

پدر، مردي سخت‌گير بود و خانواده‌اش را تحت فشار قرار مي‌داد. در اين ميان، آنتوان و دو برادر بزرگ‌ترش يعني آلكساندر و نيكلاس بيشتر تحت فشار بودند.

تاثير اين سختگيري‌ها در كودكي آنتوان به حدي بود كه آثار آن در نامه‌اي كه به برادرش آلكساندر در سال 1889 نوشت  به چشم مي‌خورد. در بخشي از اين نامه، آنتوان آورده است: «‌خشم و دروغ به حدي ما را در تنگنا قرار داد و آن را نابود ساخت كه از آن دوره فقط مي‌توان با احساس تهوع و خوف ياد كرد.»

مادر آنتوان در نقطه مقابل پدرش، داستان‌سرايي قدرتمند بود و چخوف توانايي داستان‌سرايي‌اش را هديه‌اي از جانب او مي‌داند كه خواندن و نوشتن را به او آموخت.

آنتوان در هشت سالگي روانه مدرسه شد و در طول تحصيل، يك دانش‌آموز متوسط بود و خيلي زود نامش سر زبان‌ها افتاد. البته شهرت او در مدرسه نه به دليل آموخته‌هايش، ‌كه به خاطر تفسيرهاي هجوآميز، شوخي‌ها و لقب‌هاي طنزآميز و مسخره‌اي بود كه به معلمانش مي‌داد.

او خيلي زود به يك گروه تئاتر غيرحرفه‌اي پيوست و در نمايش‌هاي محلي به ايفاي نقش پرداخت. در كنار اين كار، به نوشتن داستان‌هاي طنز و قصه نيز روي آورد و نوشتن داستان‌هاي جدي را نيز شروع كرد. يكي از اين داستان‌ها كه بعدها خود او آن را نابود كرد، داستان «يتيم» بود.

اولين بحران واقعي زندگي چخوف در سال 1875 با ورشكست شدن پدرش شكل گرفت. «پاول» براي باز پرداخت ديوني كه از اين ماجرا به جا ماند راهي نداشت جز اين‌كه در جست‌وجوي كار، راهي مسكو شود؛ شهر بزرگي كه دو پسر بزرگ‌تر او در دانشگاه آن مشغول تحصيل بودند.

چيزي از رفتن پدر نگذشته بود كه ايوژني - مادر آنتوان - نيز همراه بچه‌ها مجبور به ترك خانه مسكوني خود شد و در كلبه‌اي كوچك كه يكي از دوستانش در اختيار آن‌ها گذاشته بود، اقامت گزيد.
اين اقامت، چندان طول نكشيد و او و بچه‌هاي كوچك‌تر در سال 1876 براي ملحق شدن به «پاول» به مسكو عزيمت كردند و آنتوان جوان را تنها در تاگانروگ به جاي گذاشتند تا دبيرستان را به پايان برساند و عهده دار زندگي خود باشد.

در اين دوره، آنتوان با پرده جديدي از زندگي روبه‌رو شد؛ طبقه متوسط نوكيسه كه بعدها در داستان كوتاه «شكوفه‌هاي نارس» در سال 1882 و سرانجام در اوج پختگي در نمايش آخرش «باغ آلبالو : در چهار پرده» در سال 1904 ظهور يافت.

خانواده همچنان در تلاش بود تا وضع خود را سر و سامان دهد و آنتوان هم از راه فروش لوازم منزل و نيز با پولي كه بابت تدريس خصوصي به دانش‌آموزان سال‌هاي پايين‌تر به دست مي‌آورد، به خانواده‌اش كمك مي‌كرد.

در سال 1877 با يافتن شغلي در يك كارگاه پوشاك، پاول موقعيت بهتري يافت. آنتوان در سال 1879 با گذراندن امتحانات پايان دبيرستان سرانجام در مسكو به خانواده اش پيوست و توانست از دانشگاه پزشكي مسكو پذيرش بگيرد و به تحصيل خود ادامه دهد.

اولين عاملي كه آنتوان را واداشت تا به سرعت دست به نوشتن بزند، نه تمايلات هنري، بلكه انگيزه پول در آوردن و كمك به اقتصاد خانواده بود. اولين تلاش‌هاي او در راه نشر پس از عزيمت به مسكو در مجله طنز «چهره قانون» ظاهر شد؛ مجله‌اي كه در اوج اعتراضات سياسي در روسيه شكفته بود.

در اين دوره، سخن مستقيم و نقد سياسي از عملكرد دولت امپراتوري تزار و بوروكراسي بيهوده آن مي‌توانست موجب محكوميت نويسنده و تبعيد او به جزاير ساخالين سيبري شود، اما چخوف هرگز انگيزه‌هاي سياسي در نوشته‌ها و ديدگاه‌هاي شخصي‌اش بروز نداده بود و در معرض تحريك خشم نيروهاي دولتي قرار نداشت، هر چند او عميقا به گفت و گوي سياسي براي آزادي هنر و پيشرفت علمي اعتقاد داشت.

اگر چه چخوف از زماني كه دوره دبيرستان را مي‌گذراند به مجلات هفتگي فكاهي پيوسته بود؛ اما هرگز استانداردهاي واهي آن‌ها را براي ادبيات نپذيرفت و نگاه ساده‌انگارانه‌ آن‌ها را براي «مفيد بودن» باور نداشت.

اولين نمايش چخوف در مجله هفتگي "سن پترزبورگ" با نام «اژدهاي پرنده» در مارس 1880 منتشر شد. طي سه سال بعد، موضوع‌هاي بسياري از اين دست در مجله‌هاي مشابه اما با اسم‌هاي مستعار به چاپ رسيد. بيشتر اين داستان‌ها نام «آنتوشا چخونته» را بر پيشاني داشت؛‌ لقبي طنزآميز كه سال‌ها پيش از آن معلم محبوب آنتوان در مدرسه برايش انتخاب كرده بود.

سال 1882 ملاقاتي بين آنتوان و «نيكلاس لي‌كين» مالك و ناشر موسسه «اوسكولكي» كه بهترين نشريه فكاهي سن پترزبورگ را نيز در اختيار داشت، صورت گرفت. در همين موسسه بود كه چخوف نوشتن را جدي گرفت و كارهاي بهتري خلق كرد. آثار طنزي كه در نشريات دور‌ه‌اي اين موسسه به چاپ مي‌رسيد، زير نظر مستقيم «لي‌كين» و با ويرايش او منتشر مي‌شد. آشنايي لي‌كين با اداره سانسور سن‌پترزبورگ و سياست‌هاي آن به اين موسسه اجازه مي‌داد از امكانات بيشتري در مقايسه با ساير رقيبان بهره‌مند شود.

لي‌كين بر موضوع‌هاي بسيار كوتاه اصرار مي‌ورزيد و با مطالبي موافق بود كه بيش از دو و نيم صفحه حجم نداشته باشد و روح طنز در سراسر آن احساس شود.

اگر چه نويسنده جوان در پذيرش چارچوب مورد نياز طنز مقاومت مي‌كرد، اما مقيد بودن او براي طول مطلب مفيد افتاد و ثابت شد اولين استاد مدرن در سبك جديد قصه‌گويي با استفاده از حداقل كلمات در حال شكوفايي است.

سال‌هاي 1883 تا 1885 سال‌هاي بسيار پرباري براي چخوف بود؛ براي او كه مايوسانه از روي نياز مالي مي‌نوشت و مطالب مختلفي از لطيفه‌هاي كوتاه تا داستان‌هاي طنز عاميانه بر قلم او جاري مي‌شد. از ميان تمام اين آثار، تنها تعدادي از آنها باقي ماندند كه از اين ميان مي‌توان به «مرگ يك كارمند رسمي دولت»، «چاق و لاغر»، «دختر آلبيون» در سال 1883 و «بوقلمون»، «صدف‌ها»، «يك شب هولناك» در سال 1884 و «شكارچي»، «جنايتكار»، «بدبختي» و «مستخدم پريشي بيف» در سال 1885 اشاره كرد. به تمام اين آثار بايد تنها تلاش چخوف در زمينه رمان يعني «ميهماني براي تيراندازي» در سال 1884 را نيز افزود.

در همين دوره، اولين موضوع‌هايي كه تسلط چخوف را بر داستان كوتاه عيان مي‌كند، ظاهر شدند؛ تواضع و ستم جزئي كارمندان اداري دولت، رنج فقرا به همان وضوح رفتارهاي خشن و عاميانه‌شان، توهمات و احساسات غيرقابل پيش‌بيني، سوءتفاهمات مسخره، فريب‌ها و هدف‌هاي متضاد كه در مجموع كمدي بشري را شكل مي‌دهد.

اما هنر چخوف در سال‌هاي مياني دهه 80 گسترش يافت. او در اين مقطع، بر موضوع‌هاي جدي‌تري انگشت گذاشت؛ موضوع‌هايي مانند گرسنگي شديد در «صدف‌ها» ، بي‌قيدي در «شكارچي» و پشيماني در «بدبختي»‌. در اين داستان‌ها، روايت با معرفي كاملا نزديك از ديدگاه شخصيت معيني آغاز و سپس فضاي كلي از طريق نمايش جزييات از وراي آشفتگي ذهن شخصيت مجسم مي‌شود.

يكي از بهترين و اولين نمونه‌هاي اين نوع فضاسازي كه در داستان «شكارچي» به كار رفته، يك روستايي بي‌قيد را مجسم مي‌كند. او رفتن به خانه با همسرش را رد مي‌كند؛ زيرا آزادي يك قهرمان رشته تيراندازي را بر زندگي خود ترجيح مي‌دهد.

در اين داستان نيز مانند بيشتر داستان‌هاي پخته چخوف، پلات(طرح) واقعي وجود ندارد، از بار دراماتيك نيز خبري نيست و ما تنها شاهد كشمكش‌هاي زندگي يك زن و شوهريم. در اين لحظه هيچ تغييري در ارتباط بين آنها يا قول و قراري كه بينشان وجود داشته است، به وجود نمي‌آيد. جزييات اين صحنه، نفرت و خاموشي، افول اميد و كشش چهره به چهره يك زوج را منعكس مي كند.

سرانجام علاقه چخوف به نوشته‌هاي جدي‌تر، جايگاه مناسبي براي بروز يافت؛ «گازت پترزبورگ». او از سال 1885 داستان‌هايي براي اين روزنامه فرستاد كه از سوي «لي‌كين» و ديگر سردبيران نشريات طنز و فكاهي به عنوان طنز سياه رد مي‌شدند. در اينجا ديگر چخوف با محدوديتي براي طول مطلب يا لحن گفتار آن روبه‌رو نبود.

خيلي زود، يعني پس از اولين ديدار او از سن پترزبورگ در دسامبر 1885 از او دعوت شد تا براي معروف‌ترين روزنامه شهر يعني «نووي ورميا» (عصر جديد) مطلب بنويسد.

مدير و سردبير محافظه‌كار اين روزنامه «آلكسي سوورين» اصرار داشت وقت آن رسيده كه چخوف كارهايش را به نام خودش امضا و منتشر كند. اگر چه دليل نويسنده جوان به سختي از سوي جناح چپ به دليل همكاري با سوورين مورد انتقاد واقع شده بود، اما نظرات سياسي او دست و پا گير چخوف نبود. با اين وجود چخوف همچنان تمايلي به استفاده از نام اصلي‌اش نداشت. در يكي از نامه‌هاي او خطالب به الكساندر با تاكيد آورده است : « در كنار پزشكي كه چون همسرم است، من ادبيات را نيز به عنوان محبوبه‌ام همراه دارم» . بنابر اين جاي تعجب نيست اگر آرزوي او استفاده از نام اصلي خودش براي «انتشارات آينده پزشكي‌اش » باشد.

تا سال 1886 ديگر چخوف به يك نويسنده كاملا سرشناس در سن‌پترزبورگ تبديل شده بود. تا اين تاريخ او مجموعه‌اي از داستان‌هايي را كه در سال 1883 براي مجله‌ها نوشته بود منتشر كرده بود. در مارس همان سال نامه‌اي از سوي «گريگوروويچ»‌ بزرگ نويسندگان روسي رسيد كه در آن از «آنتوشا چخونته» كه در نوشته‌هايش «استعدادي واقعي» ديده مي‌شود و او را در صف مقدم نويسندگان ژانر جديد قرار مي‌دهد، ستايش شده بود. او يكي از چندين نويسنده‌اي بود كه تا اين تاريخ چخوف را ستوده بود و به او ثابت مي‌كرد كه حركتي واقعي و جدي در ادبيات روسيه و بعدها در سطح بين‌الملل را پايه‌گذاري كرده است.

سال‌هاي 1886 و 1887 پربارترين دوره زندگي چخوف بود. اگر چه او هنوز به نوشتن داستان‌هاي ريشخندآميز و حاشيه‌هاي فكاهي مثل «رماني با صداي كنترباس»‌ ، «انتقام» و «كار هنر» در 1886 می پرداخت، اما در مطالب جدي‌تر ، او طرح لحظه‌هاي سكون و وقفه در زندگي را مد نظر قرار داد و با استحكام تمام بر بي‌طرفي نويسنده تاكيد مي‌كرد.

علاوه بر اين در حالي كه در برخي از آثار چخوف مثل «وانكا» در سال 1886 صداي پشتيباني قوي او از شخصيت پركشش داستانش به گوش مي‌رسد، «گريشا»، «ساحره»،« شب سال نو» و غصه از آثار سال 1886 و «ورونيكا» و «بوسه» از آثار 1887 به تمامي نشان دهنده رشد قدرت چخوف در ترجمه زندگي از وراي ذهنيات شخصيت‌هاي او و از طريق ثبت جزييات معني‌دار براي ارايه چهره‌اي واقعي بدون موعظه‌گري و موضع‌گيري است.
او حتي از قضاوت درباره حقيرترين شخصيت‌هاي آثارش نيز جدا خودداري مي‌كرد ؛ شخصيت‌هايي كه در داستان‌هاي «آنيوتا»، «لحظه اي از زندگي» و «باتلاق» (1886) و «دشمنان» (1887) مطرح شده و چخوف به شدت نسبت به آنها نظري منفي داشت.
بسياري از دوستان او و بانوان سرشناس چون «ماريا كيسلف» نتوانستند نظر خود را نسبت به چنين نگاهي كه مانند «زير و رو كردن توده كود» است ، پنهان كنند. پاسخ چخوف به اين افراد كه از نگاه موشكافانه پزشكي او حكايت دارد چنين بود : «فكر اين كه مسووليت ادبيات برجسته كردن صدف‌ها در ميان انبوه پستي‌هاست خود به معني نفي ادبيات است. ادبيات وقتي هنرمندانه است كه زندگي را چنان كه هست بنمايد ... يك نويسنده بايد مثل يك شيمي‌دان مشاهده‌گر باشد».

او سعي داشت اين شيوه را به خوانندگانش بياموزد، همچنان كه وظيفه اصلي نويسندگان بزرگ ديگر نيز اين بود كه مطابق با فرهنگ انتقادي معاصر روسيه عمل كند. او بعدها در نامه‌اي خطاب به «ساوورين» نوشت :« شما بر دو مفهوم پاي مي‌فشاريد : حل مشكل و طرح صحيح يك سوال. تنها پرداختن به دومين مفهوم براي هنرمند الزام‌آور است».

بسياري از داستان‌هاي چخوف در اين دوره با همين نگاه نوشته شده‌اند : داستان‌هايي مثل «ملاقات»، ‌«گدا» و «دردسر» در سال 1887 و «مردم جالب» در سال 1886 انعكاسي از تمايلات پريشان اخلاقي «لئو تولستوي» كه در اين دوره از سوي نويسنده جوان مورد تحسين بود را در خود داشت.

با وجود اين كه وضعيت مالي خانواده چخوف در دهه 80 شرايط بهتري يافته بود، اما بدهي‌ها نيز رشد چشمگيري داشت. بيشتر اين بدهي‌ها ناشي از عادت برادرهاي بزرگ‌تر او به ولخرجي بود. الكساندر و نيكولاي وام مي گرفتند و آنتوان متعهد به بازپرداخت آنها مي‌شد. در همين دوران وضع سلامتي او كه از سال 1884 به هم خورده بود با خون‌ريزي از ريه دردناكش نشان داد كه او به سل دچار شده است ؛ بيماري‌اي كه سرانجام موجب مرگ او شد. با وجود اين كه چخوف خود پزشك بود و تابستان سال پيش مدرك فارغ‌التحصيلي پزشكي را نيز دريافت كرده بود، اما در بيشتر باقي مانده عمر خود اين كه بيماري‌اش چيز مهمي باشد را تكذيب كرد.

با وجود همه اين مشكلات، چخوف تعطيلات تابستاني سال 1887 را به گشت و گذار در استپ‌هاي وسيع شرق اوكراين اختصاص داد كه شامل ديداري از تاگانروگ نيز مي‌شد. اين سفر خاطرات نوجواني چخوف را تازه كرد و سوژه‌هاي جديد براي مطالبي فراهم آورد كه براي اولين بار در يك مجله جدي ادبي به چاپ مي‌رسيد. اين مجله كه «هرالد شمال» نام داشت اولين مطلب او را در مارس 1888 منتشر ساخت.

داستان استپ، داستان پسري نه ساله است كه با دايي تاجرش و يك كشيش محلي در جنوب روسيه در حال سفر است. اين داستان كه از سوي نشريات عاميانه بسيار طولاني، تاثربرانگيز و فاقد طرح كلي خوانده شد، چخوف را به دنياي نويسندگان اصلي روسيه وارد ساخت و آغاز بلوغ هنري او را عيان كرد.

اندكي پس از آن در همان سال او جايزه پوشكين را از بخش زبان و ادبيات روسي آكادمي علوم دريافت كرد. اين جايزه براي مجموعه داستان‌هاي او كه سال پيش با نام «فلق» منتشر شده بود، به او تعلق گرفت. اين مجموعه و بعدا مجموعه «داستان‌ها» در سال 1888، «بچه‌ها» 1889 و مجموعه ديگري كه با عنوان «مردم گرفته» در سال 1890 ترجمه شد، بارها و بارها به دست چاپ سپرده شد.

در همين حين چخوف اولين گام براي ورود به عرصه تئاتر را نيز برداشته بود و اولين نمايش چهار پرده‌اي او «ايوانف» در پاييز سال 1887 در «كورش تئاتر» مسكو به اجرا درآمد. او پيش از اين دو نمايش تك پرده‌اي و يك نمايش بسيار بلند ملودراميك چهارپرده‌اي با نام «پلاتونوف» نوشته بود كه هرگز در طول زندگي‌اش به چاپ آن اقدام نكرد.

در نمايش «ايوانف» يك مالك ميانسال كه با بدهي فراوان دست به گريبان و خسته است، به دختر يكي از همسايگانش پيشنهاد ازدواج مي‌دهد و اين در حالي است كه همسر يهودي او سارا به دليل ازدواج با مردي بي‌دين از سوي خانواده اش رانده شده و به تازگي پس از ابتلا به بيماري سل درگذشته بود.

در اين نمايش نمونه‌هاي متعددي از درازگويي مثل پلاتونوف مشاهده مي‌شد، اما در عين حال شمه‌اي از تجربيات بعدي چخوف را از طريق كتمان حقيقت ، استفاده از سبك بيان قهقهرايي كه با آوردن پشت سر هم جملات كم اهميت شكل مي‌گيرد و با تاكيد بر احساسات نشان مي‌دهد.

واكنش تماشاگران و منتقدان نسبت به اين نمايش كاملا دوگانه بود ؛ از يك سوي نمايش بسيار خوب شكل گرفته بود ، در حقيقت آنقدر خوب كه «هينكلي» در كتاب «زندگي جديد آنتوان چخوف»‌ آن را به واقع حركتي ابداعي در جهت مددرساني به درام مدرن ناميده است. از سوي ديگر استاد نمايش از ارائه رفتارهاي نامطلوب توسط قهرمان داستان خودداري نكرده و حتي شخصيت او را چنان مجسم كرده بود كه به ديگران توصيه مي‌كرد  عادل و نازك‌انديش نباشند.

در اين نمايش مثال‌هاي متعددي مي‌توان برشمرد كه چخوف در خلال آن‌ها قواعد ذائقه ادبي روس‌ها را ناديده گرفته و آن‌ها را نقض كرده است.

از 1888 تا 1890 چخوف به نوشتن براي تئاتر ادامه داد و علاوه بر يك نمايش چهارپرده‌اي جديد به نام «شيطان چوب» 1889، او چهار شوخي تك پرده‌اي به نام‌هاي «خرس»، «پيشنهاد»، «يك رل تراژيك» ‌و «ازدواج » نوشت كه همگي با موفقيت كامل روبه رو شد.

در 31 ژانويه 1889 اجراي نمايش «ايوانف» در تئاتر الكساندرين سن پترزبورگ آغاز شد. اما چخوف در اين دوره تحت فشار كاري شديد قرار داشت و زير بار نظارت بر تمرين‌ها، بررسي پيشنهادهاي تهيه كنندگان و سرو كله زدن با ناشران خم شده بود. مي‌توان گفت او هر روز بيشتر از روز پيش از موفقيت‌هايي كه به دست مي‌آورد خشمگين‌تر و بدخلق‌تر مي شد و اين حس را داشت كه خوراك ايوانف شده و از دست جماعت تئاتري مورد اهانت واقع شده است.

در شرايطي كه شهرت كارهاي چخوف سطح توقع عمومي را بالا برده بود و همه در حال ستايش او بودند، ‌او كه از خود انتظار بيشتري داشت ، عموما از اين تحسين‌ها خسته و دلزده مي‌شد. شهرت برايش ديدارهاي متعدد را نيز به همراه داشت و چخوف از مواجه شدن با ملاقات كنندگانش احساس بي حوصلگي مي‌كرد . او حتي دمدمي مزاج هم شده بود؛ وقتي تنها با خانواده‌اش در خانه اجاره‌اي سرزمين مادري‌اش به سر مي برد يا تابستاني را كه در اوكراين گذراند، در اشتياق جماعت‌ها و هيجانات زندگي شهري بود و با زندگي در شهر به سرعت احساس خستگي مي‌كرد زيرا اين خيل عظيم علاقه‌مندانش او را از فضاي كاري‌اش دور مي‌ساخت.

بعد از سال 1888 داستان‌هاي چخوف از نظر كمي رو به كاهش گذاشت اما كيفيت آنها افزايش يافته بود. او شروع به نوشتن داستان‌هاي بلندتر اما بدون فداكردن اصل موجزنويسي كرد . دستاورد اين دوره يعني تا سال 1890 كارهاي متعددي است :« تجارت مهمل» ، « زيبا رويان» ،‌«خواب‌آلود» در سال 1888 و دو داستان بلند درخشان به نام «ميهماني روز نام‌گذاري» كه در سال 1888 نوشته بود و داستان بلند ديگري كه با نام «يك داستان غمگين» كه حاصل كار سال 1889 او بود.

اين دو كار او در كنار داستان‌هاي «خواب آلود» و «توقيف» بهترين نمونه‌ها براي آنچه اند كه «اوليور التون» ‌يكي از پژوهشگران كارهاي چخوف آن‌ها را «مطالعه باليني» نام نهاده است؛ داستان‌هايي كه در خلال آنها چخوف مشكلات پزشكي شخصيت‌ها و بيماري‌هاي رواني – جسمي آنها را با اضطراب‌ها و ناخوشي‌هاي فيزيكي يا واكنش رواني در زندگي روزمره زير ذره‌بين قرار مي‌دهد.

اين روش را چخوف در داستان‌هاي جلوترش مثل «صدف‌ها» و «تيفوس» در سال 1887 نيز به كار برده بود اما هرگز با چنين ريزبيني، در اين طول و با اين سبك ارائه نكرده بود. در «ميهماني روز نام‌گذاري»، يك زن حامله كه از دست همسرش براي عدم سهيم ساختن او در علايق تخصصي‌اش آزرده و خشمگين است ، بايد در ميهماني روز نام‌گذاري در برابر فشار پذيرايي از ميهمانان نيز تاب تحمل داشته باشد. اين پژوهش باارزش از تاثير حسي شوهر و دورويي جامعه با توصيف تجربه سخت آن روز زن سرانجامي جز سقط جنين براي او ندارد. چخوف ادعا دارد كه بسياري از خوانندگان زن او بر صحت اين داستان در كارخانه پررنج زندگي خود شهادت داده‌اند؛‌ باز هم توصيفي بر مبناي مشاهدات پزشكي او ...

در «يك داستان غمگين» دومين داستان بلند اين دوره از زندگي چخوف ، يك استاد پزشكي درحال مرگ به نام «نيكولاي استپانوويچ» در طول آخرين ماه زندگي‌اش به شرح حكايت وحشت‌هاي شبانه و بي‌خوابي‌هايش ، عدم تحمل هم قطارانش و احساس خستگي از خانواده‌اش مي پردازد و درمي‌يابد كه زندگي بي‌معناست و او به درد زندگي كردن نمي‌خورد.

غم بي‌معنايي زندگي بعدها نيز به دفعات در كارهاي نويسنده مطرح مي‌شود اما هميشه از زاويه فلسفه شكاكيت سالم و نه هرگز با نگاهي كلبي مسلكانه  و تا رسيدن به مرزهاي رسيدن به اميدهاي امكان‌پذير بشري ادامه مي‌يابد. از اين رو بايد گفت ادعايي كه «لوچستوف» در كتاب «آنتوان چخوف در مقايسه با ديگران» مطرح كرده مبني بر اين كه تنها كار چخوف در نوشته هايش «كشتن اميدهاي بشري» است اصلا منصفانه نيست. با اين حال بايد گفت در موارد نادري از جهان خيالي او مخصوصا در موضوع‌هاي عاطفي، انتظار دست يابي به شادي تقريبا به پايان رسيده است.

در همان زمان هر چند همه چيز به كندي در حال پيشرفت بود، ‌اما چخوف عميقا به پيشرفت علوم و تكنولوژي اعتقاد داشت و يك انسان عمل‌گراي مطلق بود، درست مثل يكي از شخصيت‌هايش يعني دكتر آستروف فيزيكدان در نمايش چهارپرده‌اي «دايي وانيا».
نويسنده اعتقاد داشت كه بايد بهترين كاري را كه مي‌توانيم امروز انجام دهيم و بگذاريم فردا خودش درباره خودش تصميم بگيرد و هميشه براي لذت بردن از زندگي آماده باشيم. هر چند قرار باشد در آينده دچار محروميتي آشكار مثل ترك عزيزي شويم.

فهرست شخصيت‌هاي دوست داشتني چخوف تقريبا هميشه پرانرژي و شايسته و از نظر احساسات عميق بشري يكسانند. در موارد ديگري نيز شخصيت‌ها چنان با فقر و رنج به سازش رسيده‌اند كه از نظر احساسي مرده به نظر مي‌رسند درست مثل راوي «يك داستان غمگين» يا سميون كرجي‌بان سيبريايي در داستان «تبعيد» سال 1892.

در اوايل سال 1890 جان چخوف ظريف و شكننده بود، برادرش نيكولاي تابستان پيش بر اثر حمله ناگهاني سل درگذشته بود. در پاييز «شيطان چوب» از سوي دو تئاتر رد و در مورد سوم هم پس از سه روز نمايش تعطيل شده بود. يك رمان برنامه‌ريزي شده پس از دو سال كار پرفشار رها شده بود و ناشر آن او را به دليل «نوشته غيراخلاقي» مورد حمله قرار داده بود. در راس همه اينها، چخوف خسته و كسل بود.

در آوريل او آماده شد تا از جزيره ساخالين در شرق سيبري بازديد كند و ضمن سرشماري از كساني كه در آنجا دوره مجازات خود را مي‌گذراندند با كادر اداري آنجا مصاحبه و گزارشي از موقعيت آنجا تهيه كند. اگر چه او بسيار علمي و بشردوستانه از اين بازديد سخن گفته است و براي اين تصميم غيرمعمول خود دلايل ادبي تراشيده و حتي در نامه‌اي كه براي «يارمولينسكي» نوشته از ميل مبهم «اداي دين خود به علم پزشكي» نام برده است، اما درواقع محرك اصلي او نياز ايجاد تغييرات اساسي در نمايش بود.

اين سفر حتي براي يك مرد سالم هم مخاطره‌آميز و دشوار بود؛ طي مسافتي به طول 5 هزار مايل در ميان دشت هاي سيبري كه 3 هزار مايل آن بايد با كالسكه و از ميان جاده خاكي عبور مي‌كرد... به محض ورود، چخوف به مشاهده پرداخت و با دقت به تهيه گزارش زندگي سراسر رنج در جزيره‌اي پرداخت كه طول آن پانصد مايل بود. براي اين كار او هر روز حدود 160 مصاحبه انجام داد.

در ماه اكتبر او از طريق ولادي‌وستوك عازم اودسا شد و از هنگ كنگ ، سنگاپور (كه او را عصبي ساخت)، سيلان ( كه به نظر او بهشت روي زمين آمد) و پورت‌سعيد نيز ديدار كرد و سرانجام اول دسامبر به سفر خود خاتمه داد و در مسكو به خانواده‌اش كه در خانه جديد اسكان يافته بودند ،پيوست.

آنچه او از اين سفر در خاطرش اندوخت بعدها در داستان‌هاي «گوسف» در سال 1890، «در تبعيد» سال 1892 و «قاتل» در سال 1895 چهره كرد.

از فوريه تا مارس 1891، چخوف  روي اثر جديدش «دوئل»‌ كه در 1891 منتشر شد ، كار مي‌كرد. اين داستان بلند در قفقاز مي‌گذرد و رقابت بين يك جوان رمانتيك و ايده آليست بومي به نام «لايفسكي» با يك جانورشناس خونسرد، سخت‌كوش و جاه طلب به نام «فون كورن» راكه ايمان متعصبانه‌اي به نابود كردن اجتماع «زنبورها» يي مانند لايفسكي دارد  ترسيم مي‌كند. در تمام طول داستان آفريننده اين دو شخصيت از موضع‌گيري به نفع يكي از اين دو نفر در طي مشاجرات متعدد آن‌ها خودداري مي‌كند.

در ماه هاي مارس و آوريل چخوف همراه سوورين و پسرش به فرانسه و ايتاليا رفت. اثر اين سفر را در داستان‌هاي «يك قصه بي‌نام» در سال 1893 و «آريادنه» در سال 1895 مي توان ديد.
تابستان آن سال را او در قصري در منطقه «بوگي موفو» گذراند و از كارهايش ستايش بسيار شد.

در آنجا او شروع به كار روي كتابي دانشجويي به نام «جزيره ساخالين» كرد و داستان «زن دهقان» را نوشت. در سپتامبر او به مسكو بازگشت و تمام زمستان آن سال را صرف تكميل «يك قصه بي نام» و داستان «همسر من» كه در سال 1892 منتشر شد، كرد. در اين دوره داستان ديگري هم به نام «پروانه» نوشت كه در سال 1892 منتشر شد.

در مارس 1892 ، چخوف و خانواده‌اش به منزل جديدي در ناحيه مليخوو از توابع مسكو نقل مكان كردند. آنها در اين خانه تا سال 1899 اقامت داشتند كه طولاني ترين اقامت و شادترين لحظات آنها درسال‌هاي گذشته بود. در اين دوره چخوف ديدارهاي خوشايندي با دهقانان محلي داشت و به حل مشكلات پزشكي آنها مي پرداخت. او براي اين كمك ها پولي نمي گرفت و تازه از داروخانه شخصي كه فراهم كرده بود نيازهاي دارويي شان را تامين مي كرد. علاوه بر اين از نظر مالي به آنها كمك مي كرد و بر فعاليت هاي اجتماعي مثل ساختمان مدرسه‌ها نظارت داشت. او با بسيج مردم در مبارزه با اپيدمي وبا در سال‌هاي 1892 و 1893 جان بسياري را نجات داد.

تجربيات اخير او آفرينشگر نقش‌هاي جديدي از زندگي دهقاني در كارهاي پخته‌تر او چون «موژيك‌ها» (1897) و «درشكارگاه» (1900) شد. نقش‌هايي كه چاپ آنها خشم دهقانان را به دنبال داشت زيرا چخوف سانتي‌مانتاليسم يا ايده‌آليسمي را كه از نظر تولستوي و داستايفسكي از طريق آن مي شد به پيشرفت دست يافت در دهقاناني كه آفريده بود، رد كرد.

از يك نظر ديگر حتي مي توان گفت در داستان «موژيك‌ها»‌، دهقانان به توحش، بخل و پستي متهم شده‌اند. همين امر موجب شده بود كه نارودنيك‌ها و دهقانان خرده‌بورژوايي كه در نشريات ليبرال جايي داشتند بخواهند پوست چخوف را بكنند، در شرايطي كه ماركسيست ها از داستان او براي توصيف واقع‌گرايانه‌اش از يك طبقه ستايش مي‌كردند.

با همه اينها چخوف كه هميشه از مدتي طولاني در يك جا ماندن ناراضي بود، سفرهاي متناوبي به مسكو،‌سن پترزبورگ و جنوب روسيه انجام مي داد. او به هر جا كه وارد مي شد با موج خوش‌آمدها، جوايز و مراسم بزرگداشت و ميهماني‌ها مواجه بود، اما ترجيح مي داد هر چه زودتر از تمامي اينها و جوامع دور و برش فاصله بگيرد.

در همين سفرها بود كه اولين بانوي زندگي اش «ليديا باورسكي» ، بازيگر  تئاتر مسكو را يافت. هر چند اين تمايل پرشور و مشتاقانه نبود. چخوف هميشه نسبت به اين مساله ديدگاهي سخت‌‌گيرانه داشت و موافق اين تئوري بود كه روابط آزادانه بدون پيوند ازدواج موجب پيري زودرس مي‌شود. در بسياري از نامه‌هاي چخوف به خواهرش، تعهد مي كند كه از دوست يهودي او دعوت خواهد كرد و سرانجام در نامه‌اي كه در ژانويه 1886 براي يكي از دوستانش نوشته،‌ چنان از اين ديدار صحبت مي كند كه انگار در حال تعريف يكي از داستان‌هاي طنزآميز خودش است.

چخوف  طي دوراني كه در مليخوو اقامت داشت شروع به همكاري متناوب با نشريات ليبرالي چون «فكر روسي» و «مجله روس» كرد.

سفر او به ساخالين و انتشار فصلي از مطلب كه درباره فرار نوشته شده بود در اواخر سال 1891 به وسيله منتقدان چپ مورد تحسين قرار گرفت و موجب شد مشاجرات چخوف و سردبير نشريه فكر روسي «لاوروف» مجددا پيوند بخورد. پس از دو سال تامل در مورد سانسوري كه مي‌توانست شامل اين مطلب شود،‌ سرانجام چخوف چهار بخش از گزارش «جزيره ساخالين» را حذف كرد و آن را براي چاپ به صورت دنباله دار در اختيار نشريه گذاشت. اين مطلب از اكتبر 1893 تا جولاي 1894 چاپ شد. تمامي اين مجموعه به صورت كامل در سال 1895 به چاپ رسيد و اين بلندترين مطلب چخوف، سلامي به ليبراليسم به عنوان تنها راه حركت به سوي اصلاحات در زندان‌ها بود.

در دنباله اين همكاري همين نشريه «سه خواهر، يك درام در چهار پرده» و پس از آن سيزدهمين داستان بلند چخوف «اتاق شماره 6» را به چاپ رساند. اين داستان درباره مدير غيرمسوول يك پناهگاه بيماران رواني است. ولاديمير ايليچ لنين رهبر كمونيست‌هاي روسيه از اين داستان به عنوان نمونه مثال زدني از يك جامعه بازدارنده نام برده بود. او بعدها هم درباره اين كتاب گفت :« وقتي من اين داستان را تا انتها خواندم دچار هراس شدم. ديگر نمي توانستم در اتاق خودم تنها بمانم و مي خواستم از درها بگذرم. احساس من چنين بود كه من هم در يك اتاق حبس شده ام و تحت كنترل هستم».

داستان بعدي او «زندگي من» (1896) درباره مرد جواني است كه پدر آرشيتكت خود را به مبارزه مي‌طلبد و تاثير فلسفه تولستوي يعني تجمل صلح‌جويانه شر را در تجربيات اخير چخوف آشكار مي‌سازد. در اين دوره تولستوي در سكوت به سر مي‌برد و چخوف او را به دليل دو اثر گرانقدرش «جنگ و صلح» و «آناكارنينا» ستايش مي‌كرد.

در آگوست 1894 چخوف به «ياسناياپوليانا» املاك خانوادگي تولستوي رفت و از او ديدار كرد و دوستي صميمانه‌اي بين اين دو شكل گرفت كه ربطي به ديدگاه‌هاي متفاوتشان درباره نقش ادبيات و هنر نداشت.

ديگر كارهاي چخوف در دوره اقامت در مليخوو شامل تحقيقي درباره جنون خودبزرگ بيني روشنفكرانه بود كه در داستان «راهب سياه» (1894) انعكاس يافت. همچنين داستان‌هاي «پادشاهي يك زن» ، «دو والوديا» (1894) و «سه سال»، «آريادنه» «كمانچه روتچيلد» (1895) و «دو كارت» و «در خانه» (1897) از آثار اين دوره‌اند.

داستان‌هاي سه گانه «يك دليل سخت»، «انگور فرنگي» و «درباره عشق» كه همگي در سال 1898 چاپ شدند نيز به همين مقطع تعلق دارند. در هر يك از اين داستان‌ها يك راوي درباره شخصيت‌هاي ديگر صحبت مي‌كند. شخصيت‌هايي كه هر يك در دو داستان ديگر به راوي تبديل مي‌شوند. هر سه اين داستان‌ها بر مفهوم عدم درك لذت‌هاي ذاتي زندگي و عدم استفاده از موقعيت‌هايي كه تنها يك بار در زندگي به سراغ انسان مي آيند آن هم از ترس اين كه مبادا اين تصميم موجب شكست شود، متمركز شده‌اند.

چخوف از اكتبر تا نوامبر 1895 نمايش «مرغ دريايي» را نوشت و در آن قراردادهاي حاكم بر صحنه‌هاي تئاتر در قرن نوزدهم را بسيار سنجيده به سخره گرفت؛ نقش درجه يك وجود ندارد، عملكرد دراماتيك آن بيشتر به ساختن پرده بعدي متمايل است و از افزايش بار دراماتيك و ارايه مستقيم احساسات قوي خودداري مي كند. استاد خودش در ارزيابي از هنري كه در مرغ دريايي ارايه كرده مي‌گويد: «من آن را با صداي بلند ارغنون شروع كردم و با رنج به صداي خوش پيانو رساندم، برخلاف تمام احكام هنر دراماتيك». مثل تلاش اوليه او در ارايه فرم جديد راديكال در تركيب دراماتيك، مرغ رديايي قوه ابتكار وسيع چخوف را آشكار مي سازد.
اما نمايش در اجرا با سمبل‌هايي كه از دراماتيست نروژي «هنريك ايبسن» وام گرفت، ناقص شد. مثل نمايش مرغ دريايي مرده براي ارايه يك اميد برباد رفته، ‌ كار دربرگيرنده تن متغيري بود كه نمي توانست با آن كنار بيايد، هرچند در نمايش‌هاي بعدي به تعادل مناسب‌تري دست يافت.

در حالي كه «دونالد ري فيلد» سعي مي كند با استدلال خود ثابت كند كه اين نمايش از بسياري جهات «مضحك» است، منتقدان به طور كلي درباره اين كه زير تيتر نمايش‌نامه «يك كمدي در چهار پرده» بسيار هم جدي است هيچ نظر مخالفي ابراز نمي‌كنند؛‌ آنجا كه اثر ، زندگي زن جواني را به تباهي مي‌كشاند و مرد جواني كه زماني عاشق او بود را به خودكشي وامي‌دارد.

اولين نمايش مرغ دريايي كه در 17 اكتبر 1896 در تئاتر الكساندرين سن پترزبوگ اجرا شد يك مصيبت كامل بود. براي اين كه نمايش كاملا با اصل آن تطابق داشته باشد پول بسيار هزينه شده و طبعا بدهي زيادي به وجود آمده بود، علاوه بر آنچه تمرين مي‌شد براي شب‌هايي كه پيش‌بيني مي‌شد نمايش پربيننده باشد از يك هنرپيشه زن كمدي كاملا شناخته شده استفاده شد در حالي كه او نقشي در نمايش نداشت. آنچه اين هنرپيشه به عنوان شوخي ارايه مي‌كرد و آنها فكر مي‌كردند از تجربيات بسيار او ناشي مي‌شود ، از سوي تماشاگران بسيار ناخوشايند آمد و در نتيجه شورشي ايجاد شد.

هر چند شب‌هاي بعد اجراها نتيجه خوبي داد، اما مدير تئاتر تصميم گرفت نمايش را فقط پس از پنج اجرا تعطيل كند. چخوف در اين ميان كاملا پايمال شد. او سوگند خورد كه ديگر هرگز نمايشنامه‌اي ننويسد. از اين رو ديگر تلاش چنداني را وقف تجديد نظر در «شيطان چوب»‌ كه در سال 1889 بر روي صحنه با شكست مواجه شده بود و سرانجام نمايش «دايي وانيا» نكرد.

در شب 22 مارس 1897، وقتي چخوف با ساوورين مشغول صرف شام در مسكو بود،‌براي بار دوم دچار خون‌ريزي ريه شد. اين مساله او را براي دو هفته در بيمارستان بستري كرد و در طول اين مدت ريه او بازهم خون‌ريزي داشت. پس از اين بود كه مجبور شد بيماري‌اش را به رسميت بشناسد . بنابراين بقيه تابستان را در مليخوو گذراند. در اين مدت او نوشتن را به طور كامل كنار گذاشت و تنها به مرور فعاليت‌هايش پرداخت. اين استراحت به او كمك كرد تا به تدريج سلامتي‌اش را بازيابد.

زمستان 1897 تا 1898 براي حفظ سلامتي اش مي بايست به يك منطقه خوش آب و هوا برود. او به نيس فرانسه رفت و نوشتن را از سر گرفت. اين مقطع زماني در فرانسه ماجراي «دريفوس» افسري كه او را متهم به خيانت به فرانسه مي‌كردند،‌ به يك مساله ملي بدل شده بود. اين مساله توجه چخوف را نيز جلب كرده به ويژه آم كه از دفاع «اميل زولا» از دريفوس مطلع شد. چخوف هم به دفاع از او برخاست هر چند تلاش‌هايش به نتيجه نرسيد، زيرا مقالاتي كه به شدت با دريفوس مخالفت مي‌كرد توسط سوورين در روزنامه‌اش چاپ مي‌شد.

در نيس چخوف توسط «ولاديمير نميروويچ دانچنكو» با «كنستانتين استانيسلاوسكي» از تئاتر جديد هنر مسكو كه در پي تحريك ذائقه مردم از طريق «درام جديد» بود، ارتباط برقرار كرد. «مرغ دريايي» توجه داوچنكو را بسيار جلب كرده بود و او تمام تلاش خود را كرد تا چخوف را راضي كند كه براي اولين فصل تئاتري اين نمايش را به اجرا درآورد.

از اين لحظه فعاليت‌هاي چخوف به عنوان يك نويسنده دراماتيك با تئاتر هنر مسكو در هم آميخت. در سپتامبر 1898 كه او براي گذراندن زمستان در حال رفتن به «يالتا» بود ، به تمرين‌هاي نمايشش نيز كه توسط گروه جديدي از بازيگران در حال توليد بود توجه داشت و در اين جمع با «اولگا كنيپر» هنرپيشه‌اي كه بعدها همسرش شد، آشنا شد.

در 17 دسامبر 1898، تئاتر هنر مسكو براي اولين بار پس از آن اجراي مصيبت بار قبلي، نمايش را روي صحنه برد. در پايان اولين پرده پس از يك سكوت مبهم، صداي كف زدن تماشاگران سالن را منفجر ساخت. توجه آنها به حدي بود كه يك تلگرام براي چخوف در يالتا ارسال شد تا پيروزي او هر چه زودتر به اطلاعش برسد.
در خلال اقامت زمستاني چخوف در يالتا، ‌او اقدام به خريد زميني كرد و در آن ويلاي تازه‌اي ساخت و بك كلبه هم در كنار دريا كه فاصله چنداني با شهر نداشت خريد. داستان هاي او در اين دوره مثل «ويلاي جديد» (1898) و به ويژه در «تجارت رسمي» رشد آگاهي او از شكاف بين طبقات بالاتر و پايين‌تر جامعه كه منجر به تمركز او بر عدالت اجتماعي شد را نشان داد.

شايد تصادفي نبود كه او در اين دوره با يك نويسنده جوان علاقه‌مند به وجدان اجتماعي يعني «ماكسيم گوركي» آشنا شد. در آغاز سال 1899 چخوف به عنوان عضو افتخاري بخش پوشكين آكادمي علوم روسيه انتخاب شد.

زندگي چخوف در بهار و تابستان 1899 بين مليخوو و مسكو تقسيم شده بود تا به تئاتر «مالي» مسكو براي اجراي اولين نمايش دايي وانيا كمك كند. به جز شخصيت‌هاي اصلي و موضوع مركزي اين نمايش، ‌هيچ‌گاه دايي وانيا به عنوان ورژن بعدي «شيطان چوب» شناخته نشد. اين نمايش روي خانواه ووينيتسكي متمركز شده كه از حضور ناگهاني پروفسور سالخورده‌اي به نام سربرياكوف دچار اضطراب شديدي شده‌اند. او كه مردي روشنفكر و برادر زن ووينيتسكي است، براي حفظ شان خانواده زندگي خود را فدا كرده است.

براي ارايه اين موقعيت چخوف عهدي را كه هنگام اجراي مرغ دريايي كرده بود پايان يافته تلقي كرد و يك نمايش تراژدي – كمدي با لحظاتي سرشار از سكوت مطلق ترتيب داد، با مكالماتي كه سرشار از شكست‌هاي معنايي و مفاهيم مغاير هم بود، از اشيايي كه بار سمبوليك اغفال كننده معنايي داشتند استفاده كرد و نيز فشارهاي عاطفي مضحك... تمام نكات گم شده غيرقابل جبران كه در يك زندگي پرمعنا بايد وجود داشته باشد.
نمايش براي كميته «ادبيات و نمايش» كه بر تئاترهاي سلطنتي - كه يكي از آنها هم تئاتر «مالي» بود - نظارت مي كرد، بسيار مبهم آمد. از اين رو آنها نظر دادند كه دايي وانيا به نويسنده بازگردانده شود تا تقطيع‌ها و تغييرات لازم در آن به عمل آيد.

چخوف هم از فرصت استفاده كرد ، نمايش را پس گرفت و آن را براي دوستان جديدش در تئاتر هنر مسكو فرستاد. نمايش پس از اولين اجرا در 26 اكتبر 1899 به نقل محافل تئاتري مسكو در فصل پاييز بدل شد.

از اكتبر تا دسامبر 1899 چخوف بر روي آخرين گروه داستان‌هايش كار كرد كه شامل : «در كريسمس» و «يك خانم با سگش» (1899) و «در راين» (1900) بود. در مورد داستان يك خانم با سگش گفته‌اند كه خلاصه‌اي از نظرات چخوف درباره زنان و عشق است.

درواقع نيز او و اولگا كنيپر پس از ديدار كوتاه اوليه در يالتا آن هم به دليل تور مسافرتي كه تئاتر هنر مسكو براي اجراي نمايش در كريمه ترتيب داده بود، ديگر ديداري نداشتند و تنها در حال نامه‌نگاري با يكديگر بودند. تازه در تابستان 1900 بود كه اين دو به هم دل بستند؛ آن هم پس از اين كه اولگا سعي كرد تا از طريق دوستي‌اش با ماريا خواهر چخوف، گوشه امني براي رابطه‌شان درست كند و با خانواده او رابطه دوستانه برقرار كرد.

در آگوست اولگا در نامه‌هايش نويسنده را به دليل تصميم به ازدواج با خود بسيار شيطنت‌آميزانه به ريشخند گرفت. در اكتبر 1900 چخوف به اولگا در مسكو ملحق شد در حالي كه دست نويس «سه خواهر» را كه تمام توانش را صرف آن كرده بود، ‌همراه داشت.

«هاوارد موس» در «هودسون ريويو» سه خواهر را موزيكال‌ترين نمايش چخوف مي‌شمارد كه به سختي به موتيف‌هاي تكرار شونده‌اش متكي است. سه خواهر دشوارترين نمايش چخوف از نظر اجرايي بود كه او بارها در آن تجديدنظر كرده بود و با اقامت در مسكو باز هم در حال ويرايش آن بود. اما سرانجام بازيگران و تهيه كنندگان تئاتر هنر اجراي آن را غيرممكن اعلام كردند.

چخوف رنجيده خاطر از مديران و بازيگران تئاتر و در حالي كه از حضور دائمي اولگا اندكي احساس ناراحتي مي‌كرد، نامه اي به سن پترزبورگ نوشت و سپس به سمت نيس رفت. از آنجا او پرده هاي سوم و چهارم نمايش را براي مسكو فرستاد و جزييات صحنه را تعيين كرد. اما او به طور كلي از اجراي نمايش‌هايش در تئاتر هنر مسكو ناراضي بود زيرا تمايل استانيسلاوسكي به بازي‌گري افراطي و كم به حساب آوردن صحنه‌هايي كه از نظر چخوف مطبوع بودند- هر چند به صورت غيرمستقيم، روح او را آزرده مي‌ساخت.

اين تعابير متفاوت سبكي در تمرين‌هاي سه خواهر به وضوح عيان شد ؛ وقتي تراژدي واقعي نه از خلال وقايعي چون كشته شدن خواستگار ايرن يعني توزن‌باخ توسط سوليوني ونه در موفقيت ناتاشا خواهر زن خسيس و بي‌ريشه پروزوروف بلكه در احتضار تعليقي سه زندگي، در فشار اتفاقات روزمره بروز مي‌كند.

اولين اجراي نمايش در 21 ژانويه 1901 با پاسخ‌هايي كم جلا و انتقادهايي ولرم مواجه شد. مردم نمي‌دانستند چگونه به روح نمايش دست يابند. تمام اين خبرها زماني به چخوف مي‌رسيد كه در ايتاليا به سر مي‌برد.

پس از اين كه او در اوايل سال 1901 به يالتا بازگشت، اولگا بيش از پيش در پي ترغيب چخوف براي ازدواج بود. چخوف سرانجام با بي ميلي نقش همسري را پذيرفت و به اولگا در مسكو ملحق شد تا با هم پيمان ببندند. خواهر او ماريا از اين ماجرا بسيار برآشفت اما وقتي از رابطه يك ساله بين اين دو مطلع شد ، سرانجام دوباره دوستي‌اش با اولگا را از سر گرفت ، دوستي‌اي كه سال‌ها پس از مرگ چخوف ادامه يافت.

پزشك چخوف از اين روابط براي سلامتي چخوف مثل يك مصيبت ياد كرده است. دوست نويسنده چخوف «بونين» نگاه بسيار منفي‌تري به اين امر داشت و معتقد بود محيط تئاتري زندگي اولگا به عنوان عامل بيگانه موجب تهديد صلح و آرامش روحي چخوف شده بود.

زماني كه اولگا در حال تمرين با تئاتر هنر مسكو بود يا با تورهاي نمايشي به سفر مي‌رفت چخوف بيشتر وقت خود را در جنوب مي‌گذراند. در اين دوره اين دو نفر بيشتر از قبل از هم دور بودند. اولگا هميشه دوست داشت براي چخوف از مسكو نامه بنويسد، به توصيف ميهماني‌ها بپردازد، از پيشنهادهاي افراد مشهور به هنرمندان بگويد و با همه اينها تلاش كند تا حس حسادت را در همسر بي‌تفاوت خود برانگيزد. چخوف هم به سهم خود سعي مي كرد عذرهايي براي پيوستن به او در مسكو بيابد يا وقتي با او بود سعي مي‌كرد دلايلي براي يك سفر جديد اختراع كند.

در طي تابستان 1901 در يالتا، ‌او بيشتر دچار خون‌ريزي مي‌شد. بيماري در حال افزايش او را به انجام بي‌درنگ آنچه مي‌خواست وامي‌داشت. وقتي او در سپتامبر به مسكو رفت، خودش را در تمرين هر چه بيشتر سه خواهر براي اجرا در فصل جديد غرق كرد و به شخصه توليد پرده سوم را برعهده گرفت. در 21 سپتامبر او كار را انجام شده يافت و شايد براي اولين بار در عمرش از تعبيري كه از نمايشش به دست آمده بود احساس رضايت خاطر كرد. او براي پرده سوم به شدت تحسين شد.

در زمستاني كه از راه رسيد وضع سلامت چخوف از هر زمان ديگر بدتر بود، با اين همه او به نوشتن ادامه داد و در فوريه 1902 داستان «كشيش» را براي «مجله براي همه» فرستاد. در همين ماه اولگا را در يالتا ملاقات كرد. پس از آن اين دو به خود مرخصي دادند و اين دوره را در املاك خانوادگي استانيسلاوسكي گذراندند. شايد اين تنها دوره شاد زندگي چخوف پس از ازدواج بود؛ آنها خوب غذا مي‌خوردند، استراحت مي‌كردند، با دوستان خوبي همراه بودند و از همه مهم‌تر حسابي ماهي‌گيري مي‌كردند.

اما چخوف در اواسط آگوست آنجا را ترك كرد بدون اين كه توضيح قابل قبولي براي همسرش داشته باشد. پس از آن اين دو يك ماه بعد را به مشاجرات نامه‌نگارانه درباره اين موضوع پرداختند.
در آگوست چخوف يك دل‌مشغولي ديگر هم داشت؛ او همراه دوست و همكارش در آكادمي، ولاديمير كورولنكو، در اعتراض به اخراج ماكسيم گوركي كه در فوريه گذشته در انتخابات پذيرفته شده بود، از آكادمي استعفا كرد.

تزار نيكلاي دوم دريافته بود كه يك گزارش پليس عليه گوركي وجود دارد و به دليل ارتباط با آشوب اخير دانشجويي تحت نظر بوده است. از اين رو «آزردگي عميق» خود را به دليل حضور نويسنده جوان در آكادمي اعلام داشته بود. استعفاي چخوف اثر اندكي در آكادمي به جاي گذاشت اما اعتبار او را به عنوان يكي از اعضاي آزادي‌خواه روشنفكران اجتماعي خيلي بيشتر افزايش داد.

چخوف با پشت سر گذاشتن زمستان، در حالي كه پنج ماه از اولگا دور بود دوباره به يالتا بازگشت و به كار روي اثري كه از قبل در دست داشت يعني «يك دختر آماده براي ازدواج» (1903) پرداخت و پس از آن به «باغ آلبالو» كه از دو سال پيش ذهنش را را مشغول داشته بود روي آورد. اين اثر در اكتبر 1902 به پايان رسيد و چخوف آن را براي تمرين به مسكو فرستاد.

در اين روزها سلامت او به طور جدي در معرض خطر بود. او نسبت به همه حساس و تندمزاج شده بود و از دست تعابير نادرست استانيسلاوسكي و نميروويچ دانچنكو از كار جديدش عصباني بود. از اين رو به رغم دستور پزشكش به مسكو رفت تا كارش در دست‌هاي آن‌ها به تغييرات ناپسند دچار نشود. او و استانيسلاوسكي دوباره داشتند روي يك موضوع با دو ديد متفاوت كار مي‌كردند ؛ چخوف مي‌خواست ماهيت طنز نمايش حفظ شود و استانيسلاوسكي مي‌خواست بار تراژيك آن را سنگين كند.

در حقيقت هم باغ آلبالو با توجه به روحي كه چخوف از نمايش‌هاي پخته خود در آن دميده، تعادل فوق‌العاده زيبايي از نظر تراژدي و طنز است. اين نمايش تصوير بهره‌وري اقتصادي خانواده رانوسكايا – خانواده‌اي محكوم به وقف سنت‌هاي بشري و عشق به زندگي- در طبقه متوسط است. شخصيت اصلي كه جايگاهي غيرقابل تجزيه با كششي ارگانيك دارد لوپاخين است؛ نمايش ارزش ذاتي گشودن روح به سوي زيبايي‌هاي جهان و عشق به ديگران و حماقتي كه از چنين گشايشي با انهدام چاره‌ناپدير عشق و زيبايي پديد مي‌آيد را عيان مي‌سازد.

اجراي اين نمايش در 17 ژانويه 1904 به عنوان بخشي از مراسم بزرگداشت 25 سال تلاش نويسندگي،‌ موفقيت بزرگي به دنبال داشت. پس از اين كه چخوف به يالتا بازگشت نيز همچنان از خبرهاي موفقيت اجراها در سن پترزبورگ احساس خشنودي مي‌كرد. با وجود اين او اعتقاد كامل داشت كه اين جمع نمي‌توانند ارتباط درستي با نمايش‌هاي او برقرار كنند.

در ماه مي، چخوف بنا به دستور پزشكش براي استراحت به بادن وايلر آلمان رفت، اولگا نيز در اين سفر همراه او بود. در طي ماه ژوئن به نظر مي‌رسيد وضع سلامت او بهتر شده است اما چند روز بعد او دچار يك حمله قلبي شد و روز بعد حمله‌اي ديگر. در ساعت‌هاي آغازين پانزدهم جولاي 1904 او دچار شوك و هذيان شد اما آنقدر هوشياري داشت كه دكتر خبر كند. وقتي اولگا داشت مقداري يخ خرد شده آماده مي‌كرد تا روي سينه شوهرش بگذارد، ‌چخوف به او اعتراض كرد و گفت: «نبايد يخ روي قلب خالي بگذراي» وقتي پزشك از راه رسيد چخوف تكليف او را روشن كرد و به آلماني به او گفت: «ich sterbe» (من مي‌ميرم). جرعه‌اي نوشيد به پهلو چرخيد و چشم‌هايش را بست. دقيقه‌اي بعد او از دنيا رفته بود. كالبد چخوف با يك ماشين يخچال‌دار و در تابوتي كه آرم شركت آن «صدف» بود به روسيه بازگردانده شد. 

ترجمه: رويا ديانت

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها