دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
غوطه درافسون ادبیات

عزت‌الله الوندی را با همه آشنایی، فقط در حدّ یک اسم می‌شناخته‌ام؛ جوانی که زمانی بیشتر یک روزنامه‌نگار بود، ولی امروز، بیشتر یک نویسنده است که عمدتاً برای نوجوانان می‌نویسد و دستی در نویسندگی برای کودکان و بزرگسالان نیز دارد.../

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - یعقوب حیدری: آشناییِ من با عزت‌الله الوندی، عمری بیش از ده ساله دارد، اما این گفتگو، به نوعی برای من، غافلگیرکننده بود. مثلِ کسی که فکر می‌کند همه راه‌ها را بلد است،‌ اما یکباره، سر از یک بن‌بست در می‌آورد. با این گفتگو؛ گفتگوی حاضر، من در بن‌بستی قرار گرفتم که احساس کردم تاکنون او را؛ عزت‌الله الوندی را با همه آشنایی، فقط در حدّ یک اسم می‌شناخته‌ام؛ جوانی که زمانی بیشتر یک روزنامه‌نگار بود، ولی امروز، بیشتر یک نویسنده است که عمدتاً برای نوجوانان می‌نویسد و دستی در نویسندگی برای کودکان و بزرگسالان نیز دارد؛ با حالاتی که پیشتردر هر ملاقات، او در ذهنم بیشتر به یک مجسمه متحرک شبیه بود اما حالا، در این کوچه‌ بن‌بست، ذهنیّتم نسبت به او، کاملاً فروپاشیده بود و او در نظرم، به آدمی می‌مانست که هرچند روزگاری در جنب و جوشی بیرونی، کنجکاوانه در جستجوی کشف‌های به ظاهر کودکانه‌ای بود، ولی امروز، در خلوتِ پُرغوغای خود خزیده و آن لحظه‌هایی را که با پوست و گوشت خود کشف کرده، این بار با دنیایی از کلمات، یک به یک در آن‌ها جان می‌دمد، رنگ‌آمیزی می‌کند، و نهایت، به دستِ اهالیِ کنجکاوی و مطالعه می‌رساند.
و ... و این کوچه دیگر، بن بست نیست!
شاید به همین دلیل، پی‌بندی و ساختار این گفتگو، کمی متفاوت است.

دوست داری از کجا شروع کنیم؟
از اولِ اول. 

یعنی از کجا؟
هرکسی برای خودش یک نقشه دارد؛ گاهی نقشه‌اش روی دیوار است و گاهی توی جیبش،گاهی هم توی ذهنش؛ من از آدم‌های گروه سومم. 

قرارمان نبود ما را ببری طرفِ صندوق دربسته مادربزرگِ قصه‌ها! پس، واضح‌تر بگو!
چند روز پیش یک نامه الکترونیک به دستم رسید که یک جورهایی غافلگیرشدم. چون نقشه‌ام را عینی‌تر کرد. یک نشانیِ اینترنتی بود که وقتی بازش کردم، می‌توانستی هر جای دنیا را از بالا ببینی. 

عجب! آن وقت، نخستین جایی که دیدی کجا بود؟
جولستان! محلّه‌ای که در آن به دنیا آمده‌ام. با مکان نمای رایانه‌ام رفتم و دقیقاً زادگاهم را پیدا کردم. از بالا یک جای کوچک بود که شبیه‌ یک ویرانه به نظر می‌رسید. چون، نه آدم‌هایش دیده می‌شدند و نه روحِ پایگاه بودنش. 

پس، چی بود؟
روحِ پایگاه بودن یعنی یک جایی برای عرض اندام. هرکسی برای ابراز وجود باید یک سکوی پرتاب داشته باشد. آدم‌های با ریشه، به زادگاه خود وابسته‌اند. همین چند ماهِ پیش، یعنی زادروز امام زمان (عج) بود که برای مراسم عقد برادرم به تویسرکان رفته بودیم. همه غرقِ شادی بودند،اما من از فرصت استفاده کردم و از خانه عروس زدم بیرون. رفتم و اول سری به پشتِ قلعه زدم؛ همان جایی که به دنیا آمده‌ام. 

ولی گفتی که توی جولستان به دنیا آمده‌ای!
بله! اما پشتِ قلعه، که در قسمتِ شرقیِ محله جولستان واقع شده؛ با یک حسینیه‌ باشکوه، که پایگاهِ مذهبیِ بچّه‌های محلّه بود. پشتِ قلعه، بیش از هرچیز، برایم یادآور دوچرخه کرایه دادن است. در ازای هر دور دوچرخه‌سواری، از بچه‌ محل‌ها یک بار یک توپ فوتبال دستی گرفتم؛ یک بار یک تفنگِ چوبی و ... 

خُب، برگردیم به عروسی؛ گفتی که از عروسی فرار کردی!
بله، رفتم به زادگاهم سر زدم که حالا در میان چند خانه تازه‌ساز محصور شده است. هنوز بُوی «گُلِ زرد»هایی که بهارها ما را به خود فرا می‌خواندند، توی محلّه به مشام می‌رسید، با اینکه چلّه تابستان بود. بهار که می‌شد می‌رفتیم و گُلِ زرد می‌چیدیم تا مادرانِمان برایِمان مربای گل زرد بپزند؛ و چه عطری و چه طعمی! راهم را کج کردم به محلّه‌هایی که هفت سالگی‌ام را در آنجا گذرانده ام. جالب بود که چند تا بچّه‌ هفت، هشت ساله با یک سینی شربت به پیشوازم آمدند.

یک وقفه‌ هفت ساله این جا اتفاق افتاد؛ کجا بودی؟
پدر من کارمند ثبت احوال بود و درست آن زمانی که کارمند شد, من یک ساله بودم. قبلش، کارهای مقطعی داشت. مثلاً شاگردِ قهوه‌چی بود؛ یا توی یک مغازه‌ آب‌میوه‌گیری کار می‌کرد؛ یا سرایدارِ بانکِ سپه بود؛‌که همیشه مادرم افسوس آن کار را می‌خورد که اگر می‌ماند، چی می‌شد یا چه می‌دانم از این حرف‌ها. بعد، یک شب زیرِ چراغ‌های گازیِ پارک درس خوانده و به راحتیِ آب خوردن توی یک آزمون استخدام، قبول شده بود. بعد از قبولی، رفت و استخدامِ رسمیِ ثبت احوال شد. البته، قبل از آزمون یک بوقلمونِ چاق و چلّه برای مسوولِ آزمون برده بود! گفتند باید بروی اداره‌ ثبتِ نهاوند؛ و پدرم گفته بود چَشم! با همین چَشم گفتن، دورانِ کوچ‌نشینیِ ما هم آغاز شده بود.
از نهاوند تا تویسرکان راهی نیست، اما پدرم ترجیح می‌داد در خانه‌ مجانیِ ثبت احوال زندگی کند که حیاط داشت و درخت و حوض و چند صد تا عقرب! دقیقاً، همان جایی بود که کار می‌کرد. نخستین خاطره زندگیِ من مالِ همان خانه است که شبیه‌ اندرونی و بیرونیِ خانه‌های قدیمی بود؛ درست دو سال و یازده ماه و یازده روزم بود.

آفرین به این حافظه!
باورکن! چون، همان روز بود که برادرم به دنیا آمد. شبی که او را از بیمارستان به خانه آوردند، موقع خواب دست‌هایم را زدم زیر چانه‌ام و با خودم به برادری فکر کردم که قرار است همراه و همبازی‌ام باشد. چون خواهرم پنج سال از من بزرگتر بود و بیشتر با دوستان و همکلاسی‌هایش بازی می‌کرد تا با من. یک بار هم که با من بازی کرد، افتادم و لبِ بالایی‌ام پاره شد! مادرم مرا به شیر و خورشید آن زمان که حالا شده هلال احمر، برد. آن جا دو تا زنِ چادری آمده بودند که صورتِ پرتاولشان شبیه آدم‌هایی بود ک زیرِ باران مانده باشند. آن روز، اتفاقاً باران هم می‌آمد. می‌گفتند دیگِ زودپز منفجر شده و آن‌ها این طوری دچار سوختگی شده‌اند.
خلاصه، به یک برادرِ همبازی فکر می‌کردم. پدر و مادرم اسمش را گذاشتند عبدالمجید. نمی‌دانم این اسم‌گذاری را از کجا یاد گرفته بودند. دستانم را گذاشتم زیر چانه‌ام و همانطور به خواب رفتم.
تا سال پنجاه و هشت، همان جا بودیم. بیشتر با همسایگان جور بودیم و می‌رفتیم خانه‌ آقای عبادی که همکار پدرم بود؛ یا آقای سیف که سرایدار دادگستری بود. آنجا تلویزیون نگاه می‌کردیم. تا اینکه پدرم یک روز یک تلویزیونِ توشیبای چهارده اینچ خرید. برنامه‌هایش ساعت چهار بعد از ظهر شروع می‌شدند و از ساعت سه صدای ممتدِ یک سوتِ کشدار به گوش می‌رسید و تصاویرِ راه‌راه یا شطرنجی سیاه و سفید نشان می‌داد. گاهی آن قدر انتظارم طول می‌کشید که فکر می‌کردم مسوولانِ تلویزیون برای این آن قدر کشش می‌دهند که می‌خواهند تلویزیون همه رنگی بشود! 
 
لابد، دوست داری کارتون ببینی؟
آره! ولی قبل از آن سرود ملی پخش می‌شد و یک برنامه به نامِ گمشدگان. تصویر بچه‌ها یا بزرگترانی را که نشان می‌داد که مدتی بود سر به نیست شده بودند و زمینه‌اش یک موسیقی‌ِ کلاسیکِ خیلی خوب بود. نمی‌دانم تهیه کننده‌اش کی بود، اما هر کی بود آدمِ با شعوری بود و ناخودآگاه باعث شده بود من، یعنی یک بچه‌ سه ساله، چهارساله، عاشقِ موسیقیِ کلاسیک بشوم. حالا که ذهنم را مرور می‌کنم، می‌بینم که نخستین بار اوورتور آرایشگر سویل اثر روسینی و سمفونیِ نهم بتهوون (کرال) یا چهار فصل ویوالدی را آنجا شنیده‌ام. البته، سمفونیِ‌ نهم را در برنامه رنگین‌کمان هم می‌شنیدم. 

واقعا همین طور است؟
راست می‌گویم، به خدا! وقتی هم آرایشگر سویل را می‌شنوم، یک بچه‌ چهار ساله می‌شوم که پای تلویزیون نشسته و منتظر است تلویزیون خود به خود رنگی بشود.

بعد؟
یک برنامه‌ عروسکی را به یاد می‌آورم که راوی‌اش یک خانم عروسکی بود با موی بلند و یک خروس مدام تویش قوقولی قوقو می‌کرد و صدای زنبورک به گوش می‌رسید. آهان!‌یک برنامه‌ خارجیِ عروسکی هم بود به نام مانفی. ماجرای یک فیل بود. ساتورنن هم بود و مردِ شش میلیون دلاری. یک سریال هم بود به نام طلاق؛ که بزرگترها زیرِ کرسی می‌نشستند و می‌دیدند و من فقط گریه‌اش را یادم است. خواهرم آخرِ سریال گریه کرد و من هم ناخودآگاه اشک ریختم.

اتّفاقات جالبِ آن دوران برای تو...
بله! مادر بزرگم (مادرِ مادرم) که واقعاً شهرزاد قصه‌گوی ما بود. سالی چند بار به خانه‌ ما می‌آمد و هر بار دو، سه هفته می‌ماند. نخستین بار بود که تلفن را لمس می‌کرد. آن وقت‌ها تلفن‌ها هنِدِلی بودند؛ از آن تلفن‌های مشکیِ بَرّاق. یک بار تلفن زنگ زد، گوشی را برداشت و گفت: «جانی دالر بفرمایید!» همه زدند زیر خنده. من هم مثلِ بقیه خندیدم اما نمی‌دانستم چرا. بعدها فهمیدم مادربرزگِ من تحتِ تأثیرِ برنامه‌های رادیو فکر می‌کرد گفتنِ این عبارت، جزوِ آدابِ جواب دادن به تلفن است!

این دوره‌ای که از آن حرف می‌زنی همزمان با انقلاب است؟
بله. من دوازده بهمن پنجاه و هفت را به خاطر دارم. با مادرم رفتیم به مرکزِ شهر نهاوند تا مثلِ بقیه‌ مردم شادی کنیم. اما یک اتفاقِ تکان‌دهنده هم افتاد. چند روز پس از پیروزی انقلاب، یک روز صبح زود مادر مرا بیدار کرد و با هم رفتیم به گورستان شهر. هنوز آفتاب نزده بود وگورستان شلوغ بود. از آن گورستان، پرده‌خوانیِ رستم و سهراب و صحرای کربلا را به یاد دارم. چند نفر را به درخت بسته بودند تا تیرباران کنند. بعدها فهمیدم ساواکی بوده‌اند. جزئیات را به خاطر ندارم. چون چهار سال بیشتر نداشتم. واقعاً نمی‌دانم که تأثیرِ این صحنه در من بد بود یا خوب، فقط می‌دانم بدتر از این را در زندگی‌ام دیده‌ام.
یک بار هم برای سر زدن به فامیل به تویسرکان رفته بودم، یک عدّه روستایی با داس و چنگک و بیل و کلنگ به شهربانی حمله کردند. دختر خاله‌ام ظاهراً همان روز تیر خورده بود. من هم توی شلوغی‌ها یک آهنربای استوانه‌ای پیدا کردم که خیلی برایم جالب بود. فکر می‌کردم اسباب‌بازی یعنی همان. اصلاً اسباب‌بازیِ ما همین چیزها بود. یک ماشینِ باری پلاستیکی که وقتی چرخ‌هایش درمی‌آمد و به هیچ قیمتی میله در آن سفت نمی‌شد، با عملیاتِ داغ کردن، میله‌ چرخ جفت و جور می‌شد  اما ماشین باری بازهم لنگ می‌زد! یک اتوبوسِ‌ دو طبقه هم داشتم که ظاهراً انگلیسی بود،چون نمونه‌اش را در ابعاد بزرگتر در لندن دیدم. 

از تویسرکان به لندن؟
نه بابا! توی تلویزیون دیده‌ام! 

چه بلایی سرش آوردی؟
اتوبوسِ‌ دو طبقه فلزی قرمز رنگ، یک نوستالژی و حسرتِ دیرسال است برای من! یکبار که توی یک محلّه‌ غریبه،که محلِّ‌ یکی از بستگان بود، موقع بازی کردن، یک پسر هم سن و سال خودم آن را برای لحظه‌ای از من امانت گرفت. اما به محضِ اینکه اتوبوس را توی دستش گرفت، به خانه‌شان دوید و هیچ وقت هم نتوانستم علتش را بفهمم! 

خوب! از خاطرات انقلاب می‌گفتی...
وقتی انقلاب پیروز شد، من چهار سال و هشت ماهم بود. پدرم یک موتور گازیِ پژو داشت. یک تابلویِ گرد با قطر تقریباً هفتاد سانت، توی اداره‌ی ثبت ‌احوال بود. از پهلویِ پدر و پسر که رخ به رخ، به رو به رو نگاه می‌کردند. رنگ زمینه‌ تابلو سبز تیره بود و تصویرِ شاه و پدرش، با رنگِ طلاییِ ماتی برجسته شده بود و حاشیه‌اش گل میخ‌های کوچک بود و به همان رنگِ طلاییِ مات. پدرم مرا سوار تَرکِ موتور کرد و با تابلوی شاه به بیابان رفتیم. پدر یک تبر هم با خودش آورده بود. وقتی خیالش از بابتِ تکّه تکّه کردنِ تابلو راحت شد، آن را توی رودخانه‌ گاماسیاب انداخت. روزِ دوازده فروردینِ پنجاه و هشت را هم به خاطر دارم.خانه‌ ما  یکی از حوزه‌های رأی‌گیری بود؛ یعنی همان اداره‌ ثبتِ احوال. آن روزها هلی کوپترهای نارنجی که توی آسمان چرخ می‌زدند، ماندگارترین تصویر در ذهنم بودند. 

تا کی در نهاوند بودی؟
از سال پنجاه و هشت از نهاوند به همدان مهاجرت کردیم،باز هم به دلیلِ شغلِ پدرم. اقامتِ ما در همدان یک سال و نیم بیشتر دوام نیاورد. چون حالِ پدربزرگم وخیم شد و پدرم ناچار شد به شهرش بازگردد. من کلاسِ اول را نصفه نیمه توی همدان خواندم. یادم است جنگ همان روزها شروع شده بود و یک بار که از مدرسه به خانه بر می‌گشتم، وضعیّت قرمز شد و من با وحشت به خانه برگشتم و یک دقیقه تمام دستم را روی زنگ گذاشتم تا مادرم به نجاتم بیابد. شهیدانِ جنگ را از جلو خانه ما تشییع می‌کردند و بنی‌صدر، رییس جمهور آنروزها هم از جلو خانه‌ ما می‌گذشت. چون، همدانی و ظاهراً یک خانه بالاتر از خانه ما داشت. یک بار دیدمش که با یک سیمرغ استیشنِ آبی گذشت و دستی هم تکان داد. حیاط ما بزرگ بود و پر از زنبق‌های آبی و چند تا جوجه تیغی و موش خرمایی که پشتِ خانه‌ ما زندگی می‌کردند؛ کنارِ مردابی که مجاورِ کلیسای پشتِ خانه‌ ما بود. کبوتران چاهیِ اداره‌ پُست؛ که بغلِ خانه‌مان بود اسرارآمیزترین حیواناتِ دورانِ کودکی‌ام بودند. 

گفتی دوباره به تویسرکان برگشتید.
بله! پدربزرگم حالش بد شد و ما برگشتیم. آن روز که بچّه‌های هفت، هشت ساله به من شربت تعارف کردند، خودم را دیدم که از سرازیریِ چولان (شهرک طالقانی) به سمتِ مدرسه،‌ مایل می‌دویدم تا مدرسه‌ام دیر نشود. چولان تا مرکزِ شهر، حدودِ هفتصد متر، فوقش یک کیلومتر راه بود اما برای من یک دنیای بزرگ بود که هم تویش خرابه و قلعه‌ متروک و گندمزار و دکانِ بقّالی داشت، هم درّه و رودخانه خشکیده. همسایه‌هایمان مهاجرانِ جنگ‌زده جنوب بودند، اما ما به آنان می‌گفتیم: «عراقی!» نمی‌دانستیم که آن‌ها هم ایرانی‌اند و دلِ شان برای وطن می‌تپد. این را وقتی فهمیدیم که عباس برادر بزرگِ علی پاشا، هم کلاسی، دوست، رقیب و دشمنِ همیشگیِ من لباسِ پلنگی به تن کرد و به جبهه رفت. چند ماهِ بعد، یعنی اوایلِ نیمه دوّمِ سالِ شصت، پدربزرگم مُرد. پدرم تمام اسکناس‌های او را که توی یک گونی پس‌انداز کرده بود، سوزاند. چون، عکسِ شاه روی تک‌تکِ شان بود. مثلِ همان مراسمِ تکّه‌تکّه‌کردنِ تابلوی شاه، این بار هم من دستیار پدرم بودم. با یک بیلچه، اسکناس‌ های دوتومانی و پنج تومانی و ده تومانی را زیر و رو می‌کردم که خوب گُر بگیرد. وقتی قدرِ این اسکناس‌ها را دانستم که کار از کار گذشته بود. کلاسِ سومِ ابتدایی بودم. یک هم کلاسی داشتم به اسمِ یوسف. هر روز بعد از تمام شدنِ مدرسه ما را به ضیافتِ اسکناس‌هایش دعوت می‌کرد. من کلاسِ سوّم بودم و برادرم کودکستانی. هر دو سر خوش از دست و دل‌بازی یوسف، به خانه برمی‌گشتیم. این خوشی هم دوام نیاورد. چون برادرم بند را به آب داد و ماجرا را برای پدرم تعریف کرد. پدر یک شبِ پائیزی دستِ ما را گرفت و به خانه یوسف رفتیم. وقتی پدر و مادرِ دوستم ماجرا را فهمیدند، تازه شستِ‌شان خبردار شد که نباید برای پس انداز، اسکناس‌ها را زیرِ فرش بگذارند. آن روز بود که فهمیدم گونی هم جای مناسبی برای پس اندازِ اسکناس نیستند! 

این خاطرات چقدر در آثارت اثرگذار بوده؟
به نظرِ من، نویسندگان خودشان را می‌نویسند؛ ذهنِ شان را؛ خاطرات‌ِ‌شان را؛ و آدم‌هایی که دور و اطرافِ‌شانند. مثلاً شما خاطراتِ مارکز را بخوانید. همان است که توی رمان‌هایش پیش‌تر خوانده‌اید. خاطره آزادسازی خرمشهر و قصّه آدم‌هایی را که در همسایگی‌مان بودند، در کتابِ شهرِ آزاد آورده‌ام. نصفش را به نثر و نصفِ بیشترش را به شعر. خاطره‌ انفجارِ حزبِ جمهوری و واقعه‌ هفتم تیر را در پشتِ شیشه‌های مات نقل کرده‌ام؛ البته به صورتِ داستانی. یک روز موقعِ تشییع جنازه شهدا با پدرم به باغ بهشتِ همدان رفتیم؛سالِ پنجاه و نُه بود. یک نفر از شدتِ غم و اندوه غش کرد و از حال رفت. پدرم پیراهنِ مرا درآورد و توی حوضِ وسطِ باغِ بهشت خیس کرد و به صورتِ مرد مالید تا حالش جا بیاید. آن روز، من کُلی خجالت کشیدم. این خاطره را هم توی کتابِ تپّه‌های بی‌مهتاب آورده‌ام. بخشی از این شخصیت‌ها و فضاسازی رُمانِ مرغِ هوا (زیرچاپ)، مدیونِ زندگی در پشتِ قلعه و چولان، محله‌های دوره‌ کودکی‌ام است. حتی در شخصیت‌پردازی و پرداختِ برخی روایت‌های رُمان مثلِ یک خواب عمیق (زیرچاپ)، از خاطرات و شخصیت‌های دوره کودکی‌ام یاری گرفته‌ام. 
 
دوره‌ی ابتدایی را در تویسرکان تمام کردی؟
اگر این طوری فکر می‌کنی، باید بگویم خیلی خوش خیالی! چون، تا این دوره تمام بشود من شش مدرسه عوض کردم که توی سه شهر متفاوت بودند!

پس، یک پا ایرانگرد هم هستی؟
پس چی! اول همدان (الوند کلدانی)  بعد تویسرکان (سه مدرسه‌ مایل، شهید درویشی و ایران‌پور) همدان (نام این مدرسه را فراموش کرده‌ام) و رزن (مدرسه شهید یعقوبی). اول راهنمایی را در همدان خواندم و این اقامت، تا آخرِ دوره‌ متوسطه ادامه داشت. 

از معلمان تأثیرگذارت هیچ نگفتی!
تأثیرگذارترین معلّم من، یک استادِ نام آشنا به نام صادق عاشورپور است. روزی که نخستین بار به کلاسِ ما آمد، انشا داشتیم و هنوز معلمان به قولِ معروف فیکس نشده بودند. دوستِ صمیمیِ آن روزهایم، مهران جلیلی که با من در میزِ اول می‌نشست، وسطِ حرف‌های معلمِ تازه‌وارد، در گوشم پچ‌پچ کرد: «این معلمه، بازیگره! تو یه فیلم هم به اسم یاد، بازی کرده.» معلمِ تازه‌وارد به سمتِ ما آمد. انگشتش را رو به روی دماغِ من گرفت و گفت: «سرِ کلاسِ من بامزه بازی در بیاری و با بغل دستی‌ات حرف بزنی، از همین پنجره پرت‌ات می‌کنم بیرون!» کلاسِ ما، طبقه‌ دوم بود.

پس، از این لحاظ تأثیرگذار بوده! پرت‌ شدی بیرون؟
همان روز گفت که مثلِ معلمان دیگر نیست که از ما بخواهد فواید گوسفند را بنویسیم یا بگوییم در تابستانِ گذشته چه غلطی کردیم. گفت که از ما می‌خواهد خوب به اطرافمان نگاه کنیم و بنویسیم چه می‌بینیم. وقتی برخوردِ دبیر انشا با من اتفاق افتاد،‌ همه بچه‌ها گوشی دستِشان آمد که با کی طرف‌اند. بنابراین فکر می‌کردند تا آخرِ سال من ساکت می‌نشینم و به تخته سیاه زل می‌زنم، اما جلسه‌ بعد، نخستین داوطلبِ انشاخوانی سرکلاسِ من بودم. توصیفِ من از خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم، با شیرجه رفتن توی جویِ آبِ کنارِ خانه آغاز و با سقوط در زیرزمینِ خانه تمام می‌شد. بچه‌های کلاس که به قولِ رسول پرویزی از تَرَک روی دیوار خنده‌شان می‌گرفت، خیلی سعی کردند جلو خنده‌شان را بگیرند،اما خط اول داستان که تمام شد، اول لبخند و بعد ریزخنده‌ و بعد قاه قاهِ‌شان بلند شد! معلمِ سبیلوی بداخلاق هم نیشش باز شد و آخر سر، دستش را روی دلش گرفت و ریسه رفت. شاید نه به خاطرِ انشای من، بلکه به خاطرِ خنده‌ بی‌پایانِ بچه‌ها. بعد به من اشاره کرد و گفت: «بله، من این را می‌خوام. هر کی این طور خونه‌شون رو توصیف کرده باید انشاش رو بخونه!»

بقیه هم، عینِ تو نوشته بودند؟
راستش، آن روز همه‌ انشاها معمولی بودند اما از هفته‌ بعد انشاها به سمتِ طنز و گاه هجو پیش رفتند. معلمِ انشای ما در نوشته‌هایمان یک قهرمان برای نمایشنامه‌ بعدی‌اش پیدا کرد. نمایشنامه‌هایی که نامش پهلوان بود. آن قهرمان، پهلوان و معرکه‌گیرِ معرفِ شهر، عزّّت پهلوان بود که از قضا، هم محله‌ای ما بود و در بمبارانِ انبارِ نفتِ همدان، همراهِ با همسرش به شهادت رسیده بودند. این شخصیت و توصیفش در انشاهای ما، باعث شد آقای عاشورپور به او علاقه‌مند شود. نمایشنامه که تمام شد، عدّه‌ای از بچّه‌ها را جمع کرد تا پهلوان را کارگردانی کند. من با زبانِ بی‌زبانی از او خواستم که مرا هم بازی دهد اما نگاهی به من کرد و گفت: «تو به دردِ بازی نمی‌خوری، تو باید بنویسی.» 

گفتی بمباران؛ آن‌ سال‌ها همدان خیلی بمباران می‌شد؟
بله، سال شصت و پنج، شصت و شش دست کم هفته‌ای دو بار بمباران می‌شد. حتی یک بار بمب توی یک کوچه در سیصد متریِ خانه‌ ما افتاد و نصفِ بیشترِ همبازی ما را به کامِ مرگ بُرد. 

خاطره‌ دیگری اگر از جنگ داری...
هم کلاسی‌ها بزرگترِ ما به جبهه می‌رفتند و مدرسه کلاً حال و هوای شهید و شهادت داشت. یک هم‌کلاسی داشتم به اسمِ ایرج مصباحی؛بچه خوش‌رو و با اخلاقی بود. او هم کلاسیِ دومِ راهنماییِ ما بود اما قدّش از بقیه بلندتر بود و ته کلاس می‌نشست؛ یک روز بی‌خبر رفت جبهه و چند ماهِ بعد شهید شد. بچه‌های کلاس با ویترای، عکسش را روی شیشه کشیدند و او را در جایِ خالی‌اش گذاشتند. ایرج مصباحی در تپّه‌های بی‌مهتاب خودش را در هیبت یک معلّم به من نشان داد که همرزمِ شخصیّتِ اصلیِ قصّه است؛ یادش بخیر! این خاطره مرا به یادِ شهیدِ دیگر می‌اندازد به اسم فریدون (میثم) سامنی. من کلاسِ دوم ابتدایی که بودم خیلی روی مُخِ خانواده بودم که می‌خواهم بروم جبهه. یک نوارِ آهنگران خریده بودم و مدام توی حیاطِ خانه گوش می‌کردم. پدرم برای اینکه دست از این ماجرا بردارم، اسمم را در کتابخانه‌ روابط‌عمومیِ سپاه نوشت. هر روز به آنجا می‌رفتم و مجلّه‌های پیام انقلاب و امیدِ انقلاب را می‌خواندم و به پاسداران هم کمک می‌کردم. یک سپاهیِ واقعاً زیبا هم از لحاظِ چهره و هم از لحاظ اخلاق آنجا بود که سر به سرم می‌گذاشت و پیرمرد خطابم می‌کرد. من لبخند می‌زدم و او کتاب به من هدیه می‌داد. او هم با چند سپاهیِ دیگر به جبهه رفت و شهید شد. 

او، چقدر در آثارت تأثیر داشت؟
بله. چند سال پیش یک چارپاره نوشتم به نامِ دوست و آن را تقدیم کردم به شهید سامنی. یک شهیدِ دیگر هم بود به اسم شهرام نوروزی. من کلاسِ اول راهنمایی که بودم، به یک اردوی یک هفته‌ای رفتم. درست مثلِ جبهه رفتن بود. چون، هم آموزشِ نظامی داشتیم، هم رزم و خشمِ شب، هم آموزشِ عقیدتی ـ سیاسی. گاهی تفریح هم می‌کردیم. مثلاً شنا در یک استخر کوچک. یک مربیِ اسلحه‌شناسی داشتیم که باز و بسته کردنِ اسلحه را به ما یاد می‌داد. یک بار وقتی در حالِ آموزش بود، اسلحه‌ خودش را کنار گذاشته بود. من از فرصت استفاده کردم و اسلحه‌اش را برداشتم و گلنگدن را کشیدم و داد زدم: «دستا بالا!» مربی مثلِ بید می‌لرزید؛ شاید از عصبانیّت یا نگرانی. چون، من هم او و هم بقیه را تهدید کرده بودم. قصد نداشتم دستم را روی ماشه ببرم امّا،‌ همه ترسیده بودند. مربی به سمتم خیز برداشت و یک ضربه هم به ساقِ پایم زد. بعد که خیالش از بابتِ پس گرفتنِ سلاح راحت شد، نوازشم کرد و از من به خاطرِ لگدی که زده بود، معذرت و حلالیّت خواست.
چند ماهِ بعد، نام و عکسِ او را در فهرستِ شهدا دیدم. خدا رحمتش کند. این قصه را هم به گمانم در یکی از داستان‌هایم آورده‌ام. 

بالاخره، جنگ تمام شد؟
راستش نه؛ بمباران شهرها در سال شصت و شش خیلی شدید بود. یک روز وسط یک وضعیّتِ قرمز، پدرم در نیمه روز به خانه آمد. زمستان بود و کرسی داشتیم. همه که پشتِ کرسی نشستند، گفت: «احسان شهید شده!» احسان، پسر عمویش بود و چند سال بزرگتر از من. او هم شد یک شعر به نام کوچه‌ اول که در کنگره‌ شعرِ دفاع مقدّس در ویژه‌نامه به چاپ رسید. ما همان سال به دلیل شدّت گرفتن بمباران شهرها به بخشِ بهار رفتیم؛ در چند کیلومتریِ غربِ همدان. بمباران متمرکز شده بود برچند شهر که بهار جزو آن‌ها نبود. پدرم چون در بهار کار می‌کرد، یک خانه اجاره کرد. خواهرم با یک بچّه در بغل و یک بچّه در شکم، با ما همراه شد. شوهرش در جبهه بود. شبِ اوّلِ، چون از اسباب‌کشی خیلی خسته بودیم، همه دراز به دراز یک گوشه افتادیم اما نیمه‌های شب، من بیدار شدم و ظاهراً آخرین نفر بودم که بیدار می‌شدم. چون، همه‌ در یک گوشه‌ اتاق سرِ پا ایستاده بودند و کاسه‌ها و تشت و لگن‌ها، جای جای خانه‌ اجاره‌ای پخش شده بودند. ما از بمباران در رفته بودیم، اما گرفتار بمبارانِ باران شده بودیم! همه جای سقف چکّه می‌کرد. کاسه‌ها در رنگ ارغوانی کاهگل پر می‌شدند و با سر و صدا خالی، تا صاحبخانه بفهمد خانه‌ای که اجاره داده، سقفِ مطمئنی ندارد.

سقف را تعمیر کردید؟
نه. به یک محله‌ دیگر به اسم آق دروازه رفتیم. توی مدرسه همه به چشمِ بیگانه به ما نگاه می‌کردند؛ تا روزی که اتفاقِ بامزه‌ای افتاد. من انشایی نوشتم به نامِ "اگر من جای صدام بودم!" از اول تا آخرش خنده‌دار بود.
بعد از آن، چند نفر آمدند و با من دوست شدند. حتّی دوتایشان، نشانیِ خانه‌مان را در همدان گرفتند. من و برادرم تمام شانزده روزی که در بهار بودیم، نگرانِ این بودیم که گرفتنِ نشانی، نقشه نباشد برای دزدی از خانه! غافل از اینکه ارزشمندترین چیزی که در خانه‌ ما بود، همان تلویزیونِ توشیبای چهارده اینچی بود که پدرم سالِ پنجاه و هشت خریده بود؛ به هزار و دویست تومان.

چند روز آنجا بودید؟
کلاً شانزده روز در بهار بودیم که نصفِ بیشترش توی ماهِ رمضان بود، امّا لحظه به لحظه‌ اتفاقات آنجا را به خاطر دارم. ما به همدان برگشتیم؛ نه به این دلیل که جنگ تمام شد یا بمباران خاتمه پیدا کرد، بلکه به این دلیل که بدجوری احساسِ غربت می‌کردیم. 

اما، بالاخره جنگ تمام شد.
بله. یادم است پدرم به شوهرِ خواهرم گفت: «اگه می‌خواهی خوب زندگی کنی، باید مطیعِ قانون باشی. قانون می‌گه هر پسری باید بره سربازی؛ تو هم باید بری». او به جبهه رفت و جمعاً پانزده ماه در جبهه بود؛ در حالی که یک بچه‌ یک ساله داشت و یکی دیگر هم در راه بود. در عملیاتِ مرصاد، همه چیز را وِل کرده و برگشته بود به خانه. نیمه شب بود که رسید. پدرم گفت: «اومده‌ای مرخصی؟» گفت: «نه، فرار کرده‌ام». سه کاسه‌ بزرگ آب خورد و گفت: «دیگه نمی‌رم». پدرم جلویش ایستاد و گفت: «اگه نری، خودم تحویلت می‌دم». او، شبانه برگشت؛ در حالی که تمام شب را با اشک و زاریِ خواهرم سپری کردیم. اما، به قولِ تو: بالاخره تمام شد.

از یک آدمِ تأثیرگذار حرف زدی. باز کسی هست که از او بگویی؟
بله، امیرهاشمی‌خواه. پدرم شغل‌های گوناگونی را تجربه کرده بود. یکی از آن‌ها که نوجوانی‌اش را با آن طی کرده بود، کفاشی بود. خیلی وارد بود توی این شغل. بعد از تعطیل‌شدن از اداره، کنارِ یک حمام عمومی در مرکزِ شهر، بساط کفاشی داشت. گاهی هم من می‌رفتم کمکش می‌کردم. صاحب حمام مُرده بود و پسرانش آن را اداره می‌کردند. یکی از آنان امیر هاشمی‌خواه بود. خدا رحمتش کند. چند سال پیش فوت کرد. او تقریباً هم سن و سالِ خودم بود. هر روز یک کتاب با خودش می‌آورد و موسیقی سنتی گوش می کرد. خلوتِ گرمابه می‌طلبید. صدای سنتی خوان، می‌پیچید توی رختکنِ گرمابه و مثلِ یک جادوی عجیب و شگفت‌انگیز، مرا به سوی خودش می‌کشید. او مرا تشویق کرد موسیقیِ ایرانی گوش کنم و درست از لحظه‌ای که نخستین آواز را شنیدم، به شعرِ سعدی و حافظ و باباطاهر و عطار و مولانا علاقه‌مندتر شدم. تا آنجا که شعرها را می‌نوشتم و حفظ می‌کردم.

آواز هم می‌خواندی؟
نه، اعتماد به نفس‌اش را نداشتم اما میلِ به موسیقی و رفتن به سمت کلام آواز مرا به دریای ژرف ادبیاتِ ایران کشاند. یک شب، در حالی که داشتم عکسِ شهرام ناظری را در دفترِ نقاشی‌ام کپی می‌کردم، با خودکارِ قرمز نوشتم: «شهدِ شهدآلوده‌ نابش که ما نوشیده‌ایم/ باده را از دستِ ساقی آب را جوشیده‌ایم».
چهار بیت شعر گفتم و برای معلم عربی‌مان خواندم. او بیت‌ها را تقطیع کرد و گفت: «آفرین! وزنش درسته». فردای آن روز یک شعر شصت و دو بیتی درباره‌ افسانه‌ی تروا و اسبِ چوبی گفتم که در وزنِ شاهنامه سروده شده بود. کم‌کم خودم را شاعر می‌دیدیم. رفتم اداره‌ ارشاد و گفتم: آمده‌ام کتاب چاپ کنم. گفتند: مراحل زیادیِ را باید طی کنی. گفتم: آن وقت دستمزد هم دارد؟ گفتند: بله. نمی‌دانم چطور حساب کردم که حق‌التألیف کتابم می‌شود نود هزار تومان. رفتم و با صد و پنجاه تومان یک عینکِ آفتابیِ تاشو مارک فراری خریدم. با مهارت، عینک را روی دماغم گذاشتم و از جلو پدرم گذشتم. گفت: این دیگه چیه؟ گفتم: می‌خواهم کتاب چاپ کنم. بعد بروم یک موتور هندا بخرم و آن وقت این عینک را بزنم که باد و آفتاب و اذیتم نکنند! عینک را گرفت و جمع‌اش کرد و توی کیفش گذاشت و گفت: برو پس‌اش بده. هر وقت موتور خریدی، من یه عینکِ خوب برات می‌خرم. درست،‌ عینِ همین! 

آدم خیالبافی بودی؟
دقیقاً ! موسیقی باعث شد بروم کلاسِ نی اما چون سخت بود، ادامه‌اش ندادم. اما اتفاق جالبی افتاد! یک نوازنده تار بود که آنجا درس می داد. او شاعر هم بود. من با منشی آموزشگاه که مر متشخصی بود، رفیق شدم. او گفت: آقای سیاوش دیهیمی می تواند به تو برای چاپ کتاب شعرت کمک کن. یک روز اتفاقی در حالی که داشت از پله‌ها بالا می‌رفت، با سلام و ادب درباره‌ چاپِ شعر پرسیدم. گفت: بیا انجمنِ ما؛ انجمنِ‌ میلاد.

تو هم رفتی؟
خُب، معلوم است. میلاد یک انجمن اصیل و سالم بود و خیلی‌ها را تحویلِ ادبیاتِ‌ کشور داده بود. سال هفتاد و یک، من به آنجا رفتم. صمیمیّتِ انجمن میلاد مرا به یکی از اعضای پر و پا قرص تبدیل کرد. هر روز را به عشقِ پنجشنبه‌ها که به کتابخانه‌ عمومیِ آزاد می‌رفتم، پشتِ سر می‌گذاشتم. هر هفته یک شعرِ تازه می‌گفتم.
در انجمن میلاد آن را می‌خواندم. تقریباً دو سال تمام هر هفته به انجمن میلاد  می‌رفتم و در این دو سال شعرهایم کاملاً نقد و بررسی می‌شدند و من حتّی یک کلمه حرف نمی‌زدم؛ تا اینکه، یکی از شعرهایم در ویژه‌نامه این انجمن چاپ شد.

یادت هست کدام شعرت بود؟
بله. یکی از دوستانم که در هفته‌نامه سیمای آینده کار می‌کرد، یک مصاحبه با من انجام داد و یکی ازشعرهایم را چاپ کرد: کسی برای رهاییِ مرا نمی‌خواند / و دردِ خستگی‌ام را کسی نمی‌داند.
یک مثنویِ ده بیتی بود که در مسابقاتِ شعر و قصّه دانش‌آموزی مقام آورد. من با بچه‌های هم استانی‌ام، راهی رامسر و نیشابور و یزد و اصفهان و قم و... می‌شدیم. این برای من، امتیازِ بزرگی بود. چون فرصت یافتنِ دوستانی چون حمید هنرجو، غلامرضا بکتاش، محسن عمادی، عباس چشامی، سعید آرمات، و ... را در این سفرها به دست آوردم. در ضمن برای خودِ من، یک تورِ ایرانگردی هم بود.

در انجمن میلاد هم دوستی پیدا کردی؟
معلوم است! نصفِ بیشترِ دوستانِ صمیمیِ امروزم، مالِ‌ همان دورانند؛ مهدی طهوری، امیر بختیاریان، محمدمهدی محمدی، مهدی الماسی، مصطفی بصیری و ... استادانم در انجمن میلاد هم میرهاشم میری، سیاوش دیهیمی، محمد پیله‌ور و جواد محقق بودند. من دو، سه سال با میلاد بودم تا اینکه خدمتِ سربازی از راه رسید و رفتم سربازی. 

آنجا هم شعر می‌گفتی؟
بله، آنجا هم به انجمن ادبی می‌رفتم. دوره آموزشی را در تبریز گذراندم و بقیه را در خرم‌آباد. محمدکاظم علی‌پور، علی زیودار و علی رضا کرمی را در انجمن‌های ادبیِ خرم‌آباد می‌دیدم. اما اتفاقِ جالبی هم در سربازی رخ داد. من یک شعر برای کنگره شعر دفاع مقدس فرستاده بودم. از دبیرخانه این کنگره یک دعوت‌نامه برایم فرستاده شد. به دزفول رفتم و در کنگره شعرِ دفاع مقدس شعر خواندم و موردِ تشویق قرار گرفتم. وقتی از سفر برگشتم، واحدم عوض شد و به حفاظت اطلاعاتِ ناحیه انتظامی منتقل شدم. چون خطّم خوب بود، چند ماه که در آن واحد بودم، حسابی خوش خوشانم بود و کُلی کتاب خریده بودم و برای خودم در آسایشگاهِ‌ تک نفره‌ام، پادشاهی می‌کردم تا اینکه یک روز یک فرمانده‌ جدید برای حفاظت اطلاعات آمد به نامِ سرهنگ دوم امیری. خیلی سخت‌گیر بود و به همین دلیل، خبرش زودتر از خودش در واحد پیچید. وقتی برای نخستین بار به آسایشگاهِ من قدم گذاشت، گفت بَه بَه، هتل درست کرده‌ای! یک استوار را مأمور کرد تا تمامِ کتاب‌هایم را فهرست‌برداری کند. یکی را هم مأمور نوارهایم کرد. آن روز همه در آسایشگاهِ من مستقر شدند؛ چیزی حدودِ هفت نفر؛ آنهم تا ظهر، که جناب سرهنگ مرا به اتاقش احضار کرد. من یک کیف سامسونت داشتم که آن را هم به اتاق سرهنگ فرستاده بودند. یک سری نامه‌ تویش بود و چند تا نوار. من ساکت و خبردار ایستاده بودم. کادری‌ها می‌گفتند که دست کم تبعید می‌شوی به یک جای بد آب و هوا و دور. من پر از اضطراب بودم. سرهنگ نوارها را کنار گذاشت که بعد برود گوش کند تا موردِ غیراخلاقی تویشان نباشد. بعد شروع کرد به ورق زدنِ نامه‌ها. یک نامه پیدا کرد که سربرگش عبارتِ فرماندهیِ کُل قوا / ستاد مشترک بود و به امضای مهندس مهدی چمران ختم می‌شد. نامه خطاب به من بود. سرهنگ پرسید این نامه دستِ شما چه می‌کند؟ گفتم برای من است. بعد اسمم را روی نامه و اتیکت لباسم نشان دادم. سرهنگ مکثی کرد و بعد، یکی‌یکی نوارها و نامه‌ها را سرجای‌شان گذاشت و مرا به نظم و ترتیبِ بیشتر توصیه کرد.

پس، شعر نجاتت داد؟
بله! یک هفته قبل از تمام شدنِ سربازی هم نجاتم داد. مهدی الماسی دوستم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دنبال یک نفر برای انجام امور اجراییِ جشنواره مطبوعات کودک و نوجوان می‌گشت. من داوطلب شدم و درست چهار ساعت پس از تمام شدنِ سربازی، راهی تهران و در کانون مشغول شدم . یکی از شانس‌های زندگی‌ام همین کار در کانون بود. چون کانون برای من، نقطه آغاز بود. خیلی از نویسندگانِ کودک و نوجوان را من همانجا دیدم و از طریقِ کانون با آنان آشنا شدم. 

اولین کتابت کی چاپ شد؟
من پیش از آن که کتابی چاپ و منتشر کنم، از همان سال هفتاد و شش که در کانون بودم، فعالیتِ مطبوعاتی‌ام را آغاز کردم. جلیل اکبری صحت دوست خوبم خیلی در این زمینه به من کمک کرد و نخستین جایی که گزارش‌هایم را به چاپ رساند، سرویسِ فرهنگیِ روزنامه‌ ایران بود که دبیرش علی آقاغفار و معاونش هم آقای جلیل اکبری صحت بود . من به پشتوانه‌ این روزنامه، رفتم و با یکی از نابغه‌های معاصرِ موسیقی گفتگو کردم. او کسی نبود جز زنده‌یاد پرویز مشکاتیان. آن گفت‌وگو، نخستین گفتگوی مطبوعاتی‌ام بود، اما نگارش و چاپ اولین و دومین کتابم را مدیونِ داوود غفارزادگانم. این نویسنده ارجمند از من دعوت کرد که در پروژه فرزانگان که زندگینامه‌ داستانی مشاهیرِ علم و ادب را به نوجوانان ارائه می‌داد، همکاری کنم. من، فردوسی را انتخاب کردم و خوشبختانه یکی از بهترین کتاب‌های آن مجموعه شد؛ البته به گفته‌ خودِ آقای غفارزادگان؛ که مدیرِ مجموعه بود. امروز که با شما صحبت می‌کنم، به چاپ ششم رسیده و نزدیک به سی هزار نسخه از آن به فروش رفته است.

کتاب دوم چی بود؟
بچه‌ها دلم برایتان تنگ می‌شود، یک منظومه‌ داستانی که درباره معلم جوانی است که ناگهان در میانه سالِ تحصیلی به جبهه می‌رود و نامه‌هایی درباره‌ جبهه برای بچه‌ها می‌فرستد. یک سال بعد در جشنواره‌ ادبیاتِ پایداریِ وزارت ارشاد، کتابِ شعر برگزیده نوجوان شد و جایزه بخش شعرِ نوجوان را از آن خود کرد. این کتاب هم به چاپِ سوم رسید و یک بار هم از کانون جایزه گرفت.

کتاب‌های بعدی‌ات چی‌ها بودند؟
تپه‌های بی‌مهتاب، مردی به رنگِ پرتقال، دوباره برمی‌گردیِ مردِ بارانی، ایوانِ بهار، دیو کوچولو و بچه‌ آدم، پشتِ شیشه‌های مات، خوابی به رنگِ فراموشی، به آن چشم‌ها نگاه کن، زرین‌کوب، مأموریت در ایستگاه، قدرِ استاد، شهرِ آزاد و سرگذشتِ موسیقی در ایران.

اصولاً ادبیات را چطور می‌بینی؟
به نظر من ادبیات زندگی‌ است؛ وقتی در زبان جلو‌گر می‌شود، ادبیات زندگی ا‌ست. وقتی وسیله‌ای برای ارتباطِ مؤثر است، ادبیات زندگی ا‌ست؛ یا وقتی بهانه‌ای‌ است برای لذت بردن از کشف و شهود. یادم است کلاسِ دوّم دبیرستان که بودم، یک بیت از سعدی خیلی روی مُخم بود. نمی‌فهمیدمش. برای معلّمِ ادبیات خواندمش اما در کمال تعجب، یک جوابِ پرت و پلا به من داد. اما وقتی شور و شوقِ دبیر جغرافیا را دیدم وقتی می‌خواند "ز عشقِ شمسِ تبریزی زبیداری و شب‌خیزی/ مثالِ ذره‌ای رقصان، پریشانم به جانِ تو"، پرسیدم آقا این بیتِ سعدی به چه معناست؟ "چون شبنم افتاده بدم پیشِ آفتاب/ مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم..." همین که گفت عیوق نزدیک‌ترین ستاره به خورشید است، به قولِ معروف دوزاری‌ام افتاد و بقیه‌ شعر مثلِ یک معمّای زیبا برایم حل شد. درست همان لحظه بود که فهمیدم یکی از لذّت‌های ادبیات، جان مایه‌ کشف و شهودی‌ است که در پس و پشتِ هر پرسش اش دارد. در عینِ حال باید بگویم از حافظه‌ام بسیار کمک گرفته‌ام تا شعرهای مناسب را در جای خالیِ مناسب نامه‌های نوجوانانه و عاشقانه‌ای بگذارم که برای همکلاسی‌هایم می‌نوشتم تا حرفِ ناگفته دلِ‌شان را بازگو کنند.

خودت هم نامه‌ عاشقانه سفارشیِ برای خودت نوشته‌ای؟
بله؛ دوبار.

چکارشان کردی؟
هنوز دارَمشان. چون، جسارتِ رساندنشان را به گیرنده نداشتم!
 
آیا ادبیات توانسته گریزگاهِ مناسبی برای تو باشد؟
بوده. حتی خیلی وقت‌ها حسرت‌هایم را در قالبِ واژه‌ها ریخته‌ام، اما هیجانِ درونیِ من هنوز به طور کُلی آزاد نشده. به عبارتی، هنوز نتوانسته‌ام آن قدر سرشار بشوم که شاهکار بیافرینم. دردِ بزرگ، دیدنِ حسرت‌ها و ناامیدی‌ها و ناکامی های دیگران است. چون، هنوز هم در بیان، ناقص و نارسا عمل می‌کنم و نمی‌توانم بعضی‌ها را متقاعد کنم که"زندگی زیباست". به قولِ عمرانِ صلاحی، "مانده‌ام در چاهی/ عمیق‌تر از حسرت‌های دیرسالم/ گاهی دلوی را می‌بینم/ که می‌آید/ و / به آب نمی‌رسد."

هنوز هم شعر کار می‌کنی؟
گاهی، اما فقط برای دلِ خودم.

هنوز هم جسارتِ بیان نداری؟
چرا؛ اتفاقاً جسارتش را دارم. اما اعتقاد دارم در شعر، مسیر را اشتباه آمده‌ایم. چون امروز، کسی خریدار شعر نیست. حتی گردن کلفت‌های شعر هم، شعرشان را در تیراژ کم چاپ می‌کنند و جز عده‌ای معدود، کسی کارشان را نمی‌خرد.

حالا که جسارتش را پیدا کرده‌ای، لطفاً بهترین شعرت را برایمان بخوان.
بهترین شعر ِزندگی‌ام، باران است؛ دخترم! که این روزها دارد خودش را برای کلاسِ دوم آماده می‌کند. باور نمی‌کنید؛ اما خیلی از قصه‌های کودکی که در چند سالِ اخیر نوشته‌ام، همان قصه‌هایی‌ اند که شب‌ها برای دخترم تعریف کرده‌ام. هنوز هم، هر شب برایش قصه می‌گویم و از او برای نوشتن، حس می‌گیرم. این یک هدیه‌ بزرگ از طرفِ خداوند است. 

دلت می‌خواهد روی صندلیِ داغ بنشینی؟
فهمیدم! می‌خواهی سؤال‌های پینگ‌پنگی بکنی! 
زندگی؟
ـ خواب و خیالی بود و بس.
رؤیا؟
منبعِ الهامِ شاعران.
مادر؟
آغوشی که همیشه به رویت باز است. 
پدر؟
سفری دور و دراز.
شعر؟
آینه‌ درون. 
داستان؟
راهِ بی‌پایانِ پر از چشم‌انداز.
چراغ مطالعه؟
خیلی وقت است استفاده نکرده‌ام.
کتاب؟
بهترین.
نویسنده؟
مارکز. 
شاعر؟
سعدی.
یک بیت از سعدی؟
سعدیا دوره نیکنامی رفت/ نوبتِ عاشقی‌ است یک چندی.

برخی از آثار چاپ شده
ـ فردوسی/ انتشارات مدرسه/ 1380
ـ بچه‌ها دلم برایتان تنگ می‌شود/ انتشارات سوره‌ مهر/ 1381
ـ تپه‌های بی‌مهتاب/ انتشارات شاهد/ 1383
ـ مردی به رنگِ‌ پرتقال / انتشارات شاهد/ 1385
ـ دوباره برمی‌گردی مردِ بارانی/ انتشارات ستاره‌ها/ 1386
ـ ایوان بهار/ انتشارات ستاره‌ها/ 1386
ـ دیو کوچولو و بچه‌‌ آدم/ نشر قو/ 1387
ـ پشت شیشه‌های مات/ انتشارات سوره مهر/ 1388
ـ خوابی به رنگِ فراموشی/ انتشارات سوره مهر/ 1388
ـ زرین‌کوب/ انتشارات مدرسه/ 1388
ـ به آن چشم‌ها نگاه کن/ انتشارات شاهد/ 1388
ـ مأموریت در ایستگاه/ انتشارات فاتحان/ 1389
ـ قدر استاد/ انتشارات شهر/ 1389
ـ شهر آزاد/ انتشارات شاهد/ 1390
ـ مثل همیشه ای کاش / انتشارات سوره‌ی مهر/ 1389
ـ سرگذشت موسیقی در ایران/ نشر افق/ 1391

جوایز
1ـ برگزیده جشنواره رشد در سال 81 برای کتاب فردوسی.
2ـ کتاب برگزیده شعر ادبیاتِ پایداری (وزارت ارشاد) در سال 82 برای کتاب. بچه‌ها دلم برایتان تنگ می‌شود.
3ـ سه دوره جایزه‌ اول جشنواره‌ی ادبیِ همدان در بخشِ شعر.
4ـ دو دوره شاعر برگزیده کنگره‌ شعر دفاع مقدس.
5ـ کتاب تشویق شده‌ بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس (ایوان بهار).
6ـ جایزه کتاب سال دفاع مقدس در رشته‌ زندگینامه‌نویسیِ داستانی.
7ـ جایزه رمان‌ برگزیده در چهارمین جشنواره‌ی داستان انقلاب.
8ـ جایزه اولِ گزارش‌نویسی برای گزارشِ "صبر می‌کنیم تا بزرگ شویم (دوچرخه) در جشنواره‌ی مطبوعات کودک و نوجوان.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها