پنجشنبه ۶ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۳:۲۵
خانه، خانه یک «زن» بود

دلم می‌خواست کسی آن‌جا نبود و از میزهای چوبی رد می‌شدم، خودم را به نزدیک‌ترین صندلی کنار سیمین‌دخت وحیدی می‌رساندم، به چشم‌های پرحرف و دهان ساکتش نگاه می‌کردم و می‌پرسیدم: «چطور می‌توانم من هم بخش‌های مختلف زندگی‌ام را هماهنگ با هم پیش ببرم و با روحی پر از تجربه و دهانی ساکت از پنجره خانه به بهمن‌ماه 1463 نگاه کنم؟ وقتی‌که من هم مانند شما 89 ساله شده‌ام.»

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ دیروز عصر قرار بود چند تن از مدیران فرهنگی به خانه سیمین‌دخت وحیدی، شاعر پیشکسوت آیینی بروند. من هم گوشی همراه، ضبط صوت، خودکار و کاغذم را در کیفم گذاشتم و همراه با عکاس خبرگزاری راهی خانه این شاعر شدم. تا به حال خانه یک شاعر را ندیده بودم؛ آن هم شاعر زن و البته کسی که سن‌وسالی هم از او گذشته است. اگر بگویم ترافیک بود و در اسنپ مدام به ساعتم نگاه می‌کردم که دیر نرسم، نمی‌گویید که دوباره ترافیک را بهانه کرده‌ایم برای دیر رسیدن؟ شاید بگویید؛ ولی من هم می‌توانم با اطمینان بگویم که واقعا ترافیک بود و نگران زمان رسیدن‌مان بودم. بالاخره پرسش‌های من از خودم که «به موقع می‌رسیم یا نه؟» به جوابی رسید. رأس ساعت چهار عصر روبه‌روی کوچه خانه سیمین‌دخت وحیدی بودیم و فهمیدم مهمانان هنوز نرسیده‌اند. خوشحال شدم که زودتر از آنها رسیده‌ام؛ اما بادوام نبود چون هوا آنقدر سرد و کثیف بود که سلول‌های ذهنم حال‌وحوصله شادی کردن نداشتند. سعی کردم مشغول‌شان کنم با اینکه این دیدار چطور پیش می‌رود، چه می‌گویند، چه می‌شنوم و چه خواهم نوشت.

همان‌طور که دست‌هایم را دورم حلقه کرده بودم و می‌لرزیدم؛ برگ‌های زرد درخت‌ها هم لرزان از شاخ‌وبرگ‌ها جدا می‌شدند و روی زمین می‌افتادند. پاییز و زمستان در هم آمیخته شده بود. شاعران وقتی چنین صحنه‌هایی را ببینند چه شعری برایش می‌سرایند؟ ذهن من سراسر «خبری» شده بود و نمی‌توانستم حدس بزنم برای مثال سیمین‌دخت وحیدی در سال‌های جوانی وقتی زنی پرشور و فعال بود و داشت از سر کار برمی‌گشت با دیدن لرزیدن برگ‌ها و هوای سرد بهمن‌ماه چه فکرها و شعرهایی در سرش جان گرفته است؟

بالاخره مهمانان فرهنگی خانه پلاک سه از راه رسیدند و یکی‌یکی از ماشین پیاده شدند. یاسر احمدوند، معاون فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی لبخندی به دیگران زد و احوال‌پرسی کرد؛ دیگرانی که هر کدام دستی در حوزه ادبیات و کتاب داشتند؛ شاعری و پژوهشگری. همان لحظه‌ی خوش‌وبش بود که در خانه پلاک سه باز شد و میزبان خوش‌مشرب از آن بیرون آمد. نامش را بعدها فهمیدم محمدقاسم فروغی جهرمی است؛ پسر سیمین‌دخت وحیدی. گفته بودم که تا به حال خانه شاعری نرفته بودم؟ آیا واقعا بقیه میزبان‌های خانه یک شاعر هم مثل این مرد در حال همراهی مهمانان راه می‌رفتند و شعر می‌خواندند؟ تعجبم، سرمای هوا را از یادم برد و لبخند زدم و خیره شدم به چهره آقای فروغی شعرخوان.

از راهروی حیاط نه‌چندان بزرگ خانه رد شدیم و به راهروی موکت‌شده درون خانه رسیدیم. چقدر این فضا برایم آشنا بود. رنگ استخوانی دیوارها، تابلوهای بزرگ و کوچک بر دیوار چسبیده، مبلی با روکش پارچه‌ای کِرمی، میزهای چوبی با سطح شیشه‌ای قهوه‌ای‌رنگ و قالی‌هایی با طرح گل‌های درهم پیچیده. این خانه را انگار بارها دیده‌ام؛ ولی من تا به حال به خانه هیچ شاعری نرفته بودم.

با دست‌های گشاده‌ی میزبان‌ها که دو آقا و یک خانم بودند و راهنمایی‌مان می‌کردند به اتاق نشیمن رسیدیم که خانم سیمین‌دخت وحیدی در آن‌جا بر صندلی‌ای نشسته بود. نگاهم را درگیر کرد؛ زنی مسن با چادر سپیدی که طرح صورتی داشت، پوستی روشن و دست‌هایی که چروک‌هایشان از دور هم پیدا بود و نگاهی که می‌چرخید و دهانی که کلمه‌ای از آن خارج نمی‌شد. این خانه و این زن برایم خیلی آشنا بودند؛ ولی من تا به حال نه زن شاعری را دیده و نه به خانه‌اش رفته بودم.

رضا اسماعیلی، شاعر کشور با صدایش نگاهم را بُرید. او از سیمین‌دخت وحیدی حرف می‌زد: «افرادی مثل سیمین‌دخت وحیدی در حوزه شعر انقلاب نمونه‌سازی کرده‌اند. زمانی در خانه‌شان جلسات شعرخوانی داشتند و حتی از سراسر کشور، افرادی به خانه‌شان می‌آمدند و شعر می‌خواندند. ایشان غزل‌بانوی شعر انقلاب هستند. خانم وحیدی را می‌توان مادر شعر انقلاب دانست.»
یاسر احمدوند نیز سری به تأیید تکان داد و گفت: «در جبهه‌ها هم شعرخوانی داشته‌اند.»
اسماعیلی افزود: «بله! و علاوه‌بر حوزه شعر، نقاشی‌های زیبایی هم کشیده‌اند و به طراحی هم علاقه‌مندند. ایشان انسان خودساخته‌ای بوده‌اند.»
پسر سیمین‌دخت وحیدی هم با اشتیاق گفت: «حاج‌خانم 60 نوع هنر بلدند.»

60 نوع هنر بلد بودن یعنی چطور زندگی را گذراندن؟ یک زن با همه مشغله‌هایش و شاعری و بلد بودن این‌همه هنر، چطور توانسته است این خانه و خانواده را به سال 1401 برساند؟ دلم می‌خواست کسی آن‌جا نبود و از میزهای چوبی رد می‌شدم، خودم را به نزدیک‌ترین صندلی کنار سیمین‌دخت وحیدی می‌رساندم، به چشم‌های پرحرف و دهان ساکتش نگاه می‌کردم و می‌پرسیدم: «چطور می‌توانم من هم بخش‌های مختلف زندگی‌ام را هماهنگ با هم پیش ببرم و با روحی پر از تجربه و دهانی ساکت از پنجره خانه به بهمن‌ماه 1463 نگاه کنم؟ وقتی‌که من هم مانند شما 89 ساله شده‌ام.» نشد که بپرسم و به حرف‌های بقیه گوش سپردم؛ ولی ذهنم درگیر سکوت مداوم این شاعر زن بود.

علی رمضانی، مدیرعامل خانه کتاب و ادبیات ایران هم به جمع ملحق شد؛ با هدیه‌ای که کادوپیچ شده بود. او در طرف چپ سیمین‌دخت وحیدی نشست و به سخن‌ها درباره این بانوی شاعر گوش داد. رضا اسماعیلی به زنان بزرگ حوزه ادبیات و هنر انقلاب اشاره کرد و گفت: «زنان بزرگی در حوزه ادبیات و هنر انقلاب در این 40 سال تربیت شده‌اند؛ ولی آن‌طور بایسته و شایسته معرفی‌شان نکرده‌ایم. ما باید بهتر عمل کنیم.»
بدنم خودبه‌خود از توجه بیشتر به صحبت‌ها کَنده شد و دلش می‌خواست خانه را کشف کند؛ این خانه‌ای که عجیب آشنا بود. سمت راستم پُشتی‌های قرمزی بودند که یک‌روزی در خانه پدریِ من هم بود و حالا شکل مدرن‌ترش را در خانه‌مان داریم. پذیرایی چای و شیرینی و میوه دوباره خط کشفم را قیچی کرد و مجبور شدم به عالم خبری برگردم. همان‌طور که سیمین‌دخت وحیدی با دست‌های 89 ساله‌اش یک شیرینی برداشت و بر لب گذاشت و آرام مزه آن را در دهان چشید، محمدقاسم فروغی جهرمی گله‌هایی را هم برای مدیران فرهنگی و شاعران حاضر در جلسه مطرح کرد. مثل اینکه «این بانوی شاعر در هیچ‌جایی استخدام نبوده و نیست و حقوقی نمی‌گیرد.» یا «چطور می‌شود چنین شخصیت‌هایی در مملکت رها باشند.» یا «ماهی 3، 4 میلیون تومان داروهای آزاد ایشان خرج دارد که البته شکرخدا می‌توانیم یک‌طوری بپردازیم؛ ولی مسئله فقط این شخصیت نیست، حرفم برای بقیه شخصیت‌های امثال ایشان است.».
معاون فرهنگی وزیر فرهنگ که از دقایق ابتدایی دیدار تاکنون بیشتر سعی کرده بود بشنوند، در پاسخ به این گله‌ها گفت: «ایشان نشان درجه یک هنری ندارند، درست است؟ البته که از شاگردان و نزدیکان‌شان هم باید گله کرد که چرا در حمایت از این شخصیت کم‌کاری کرده‌اند؛ اما ما پیگیری می‌کنیم که این نشان به ایشان داده شود.»
او موضوع صحبتش را این‌طور ادامه داد: «در صندوق هنر وزارت فرهنگ و ارشاد بیش از 100 هزار نفر عضو هستند؛ ولی می‌بینیم شخصیت‌ها و چهره‌هایی که باید حمایت شوند، عضو نیستند. بنابراین افرادی که خودشان متواضع‌اند باید توسط دیگران معرفی شوند.»

سیمین‌دخت وحیدی هنوز داشت به مهمانانش نگاه می‌کرد و گوش می‌داد. چرا چیزی نمی‌گفت؟ می‌خواستم چندین فرضیه مثبت و منفی در ذهنم بپرورانم که باز هم فرصتش پیش نیامد؛ چون در همین هنگام، نغمه مستشار نظامی، شاعر جوان کشور وارد خانه شد و بعد از سلام و احوال‌پرسی با همه، سمت راست خانم وحیدی نشست و با لبخند سعی کرد دستان این بانوی ساکت را بگیرد. البته این اشتیاق هم علتی داشت؛ چون فهمیدیم با هم نسبت فامیلی دارند و سیمین‌دخت وحیدی را خوب می‌شناسد. او این‌طور از تعاملش با این شاعر گفت: «خانم وحیدی اولین کسی بودند که به ما می‌گفتند در شعر به دنبال حکمت باشید. ایشان شعرهای من را می‌خواندند و نظر می‌دادند.»
اتفاق‌های این دیدار پشت سر هم روی دور تند می‌افتادند؛ یک کتاب داستانی قدیمی را نشان دادند که خانم وحیدی در دهه 40 آن را نوشته بود و تا پنج‌سال پیش هیچ‌کدام از اعضای خانواده از چاپ این کتاب اطلاعی نداشتند؛ کتابی که کامل هم نبود و صفحات 200 به بعدش گم شده بود. یکی‌یکی حاضران کتاب و دست‌نوشته‌های وحیدی را در دست گرفتند و نگاهی کردند و درباره‌اش به صحبت پرداختند. خاطره‌های زندگی این بانو نیز در جمع بازگو شد؛ از دیدار با رهبر انقلاب و توجه و تأکیدشان بر حفظ جایگاه و احترام زنان تا تماس دفتر فرح برای جذب این بانوی شاعر و به قولی پیچاندن آنها با ترفندهایی که مخصوص خودِ سیمین‌دخت وحیدی بود تا فضا را کنترل کند و به خانواده‌اش آسیبی وارد نشود.

خانم وحیدیِ این ماجراها حالا چادر سپیدش را محکم با دست زیر چانه نگه داشته بود و انگار کاری با جهان بیرونی نداشت؛ گوش می‌داد ولی انگار نمی‌شنید. چه حال غریبی داشت و چه حال عجیبی من داشتم که این‌چنین با دقت به او زل زده بودم و شاید بیشتر از بقیه می‌توانستم از دهان بسته‌اش رد شوم و به قلب و ذهنش بروم که چقدر سنگین و پرتجربه و پرخاطره است.

شاعران حاضر در جلسه هر کدام شعری خواندند؛ رضا اسماعیلی شعر «علی» سیمین‌دخت وحیدی را خواند و نغمه مستشار نظامی شعری ویژه بانوان، مصطفی محدثی خراسانی فی‌البداهه شعری برای این بانوی شاعر سرود و خواند و حسین اسرافیلی تنها یک بیت را تقدیم او و حاضران کرد. سیمین‌دختِ این خانه‌ی روشن -که به‌واسطه اسباب و اثاثیه‌ی رنگ روشنش، روشن‌تر هم شده بود- دستش را حایل صورتش کرده بود و به این شعرها گوش می‌داد.
لحظه‌ای که می‌خواستم بالاخره فرا رسید. سیمین‌دختِ ساکت خانه پلاک سه، لب‌هایش را حرکت داد و چیزی گفت؛ سخت می‌شنیدم ولی فهمیدم. او از حضور مهمانان فرهنگی‌اش تشکر کرد. همین! شاید دلیلی در اعماق وجودش بود که او را آن‌طور ساکت کرده بود؛ البته این فقط احتمال من است؛ ولی دلیل ساده‌ترش این است که خانم وحیدی پیر است و بیمار و صحبت کردن برایش راحت نیست.
 
دیدار تمام شده بود؛ مهمانان برخاستند و عکس یادگاری گرفتند. من همچنان به کتاب‌های سیمین‌دخت وحیدی که روی میز چوبی چیده شده بودند نگاه می‌کردم، به ساعت طرح سنتی آبی‌رنگ خانه، به اصرار خانم میزبان که دلش می‌خواست من هم میوه و شیرینی می‌خوردم یا در عکس یادگاری قرار می‌گرفتم، به لیوان‌های بلند چای و رومیزی‌های آشنا.

ضبط صوتم را برداشتم و کفش‌هایم را به پا کردم و بدون بستن بندهای آن، از این خانه آشنا که نمی‌دانستم چرا آشناست بیرون آمدم. چرا آشنا بود؟ فکر کردم، در مسیر برگشتن به خبرگزاری که همراه با مدیرعامل خانه کتاب و ادبیات ایران و عکاس موسسه بودم هم فکر کردم و حین رد شدن از چهارراه‌ها و ماندن در ترافیک شبِ سرد بهمن‌ماه نیز فکر کردم. هیچ‌کدام از مسائلی که درگیرم کرده بودند نتیجه‌بخش نبودند؛ مگر یک‌چیزِ غیرمرتبط. ماشین گرم بود، گرمایی که به آن نیاز داشتم تا تنِ کرختم را نرم کند؛ اما گرمای خانه‌ی شاعری که تاریخ و تجربه، شعرهایش را سروده و 89 سال از سرگذشت ایران‌زمین را دیده و حالا سراسر سکوت بود کجا و گرمای ماشینی که پیچ‌ومهره‌های فلزی آن را به حرکت درمی‌آوردند کجا. همین بود! خانه پلاک سه برایم آشنا بود؛ چون خانه‌ی زنی بود که در تاریخ زندگی کرده بود، نه تاریخی که اطلاعات قلمبه‌سلمبه داشت، بلکه تاریخی که با روزمرگی‌های یک زن آمیخته شده بود، مثل روزمرگی‌های مادرم، زن همسایه‌مان و مادربزرگ‌هایم. خانه، خانه یک «زن» بود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها