همانطور که دستهایم را دورم حلقه کرده بودم و میلرزیدم؛ برگهای زرد درختها هم لرزان از شاخوبرگها جدا میشدند و روی زمین میافتادند. پاییز و زمستان در هم آمیخته شده بود. شاعران وقتی چنین صحنههایی را ببینند چه شعری برایش میسرایند؟ ذهن من سراسر «خبری» شده بود و نمیتوانستم حدس بزنم برای مثال سیمیندخت وحیدی در سالهای جوانی وقتی زنی پرشور و فعال بود و داشت از سر کار برمیگشت با دیدن لرزیدن برگها و هوای سرد بهمنماه چه فکرها و شعرهایی در سرش جان گرفته است؟
بالاخره مهمانان فرهنگی خانه پلاک سه از راه رسیدند و یکییکی از ماشین پیاده شدند. یاسر احمدوند، معاون فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی لبخندی به دیگران زد و احوالپرسی کرد؛ دیگرانی که هر کدام دستی در حوزه ادبیات و کتاب داشتند؛ شاعری و پژوهشگری. همان لحظهی خوشوبش بود که در خانه پلاک سه باز شد و میزبان خوشمشرب از آن بیرون آمد. نامش را بعدها فهمیدم محمدقاسم فروغی جهرمی است؛ پسر سیمیندخت وحیدی. گفته بودم که تا به حال خانه شاعری نرفته بودم؟ آیا واقعا بقیه میزبانهای خانه یک شاعر هم مثل این مرد در حال همراهی مهمانان راه میرفتند و شعر میخواندند؟ تعجبم، سرمای هوا را از یادم برد و لبخند زدم و خیره شدم به چهره آقای فروغی شعرخوان.
از راهروی حیاط نهچندان بزرگ خانه رد شدیم و به راهروی موکتشده درون خانه رسیدیم. چقدر این فضا برایم آشنا بود. رنگ استخوانی دیوارها، تابلوهای بزرگ و کوچک بر دیوار چسبیده، مبلی با روکش پارچهای کِرمی، میزهای چوبی با سطح شیشهای قهوهایرنگ و قالیهایی با طرح گلهای درهم پیچیده. این خانه را انگار بارها دیدهام؛ ولی من تا به حال به خانه هیچ شاعری نرفته بودم.
با دستهای گشادهی میزبانها که دو آقا و یک خانم بودند و راهنماییمان میکردند به اتاق نشیمن رسیدیم که خانم سیمیندخت وحیدی در آنجا بر صندلیای نشسته بود. نگاهم را درگیر کرد؛ زنی مسن با چادر سپیدی که طرح صورتی داشت، پوستی روشن و دستهایی که چروکهایشان از دور هم پیدا بود و نگاهی که میچرخید و دهانی که کلمهای از آن خارج نمیشد. این خانه و این زن برایم خیلی آشنا بودند؛ ولی من تا به حال نه زن شاعری را دیده و نه به خانهاش رفته بودم.
رضا اسماعیلی، شاعر کشور با صدایش نگاهم را بُرید. او از سیمیندخت وحیدی حرف میزد: «افرادی مثل سیمیندخت وحیدی در حوزه شعر انقلاب نمونهسازی کردهاند. زمانی در خانهشان جلسات شعرخوانی داشتند و حتی از سراسر کشور، افرادی به خانهشان میآمدند و شعر میخواندند. ایشان غزلبانوی شعر انقلاب هستند. خانم وحیدی را میتوان مادر شعر انقلاب دانست.»
یاسر احمدوند نیز سری به تأیید تکان داد و گفت: «در جبههها هم شعرخوانی داشتهاند.»
اسماعیلی افزود: «بله! و علاوهبر حوزه شعر، نقاشیهای زیبایی هم کشیدهاند و به طراحی هم علاقهمندند. ایشان انسان خودساختهای بودهاند.»
پسر سیمیندخت وحیدی هم با اشتیاق گفت: «حاجخانم 60 نوع هنر بلدند.»
60 نوع هنر بلد بودن یعنی چطور زندگی را گذراندن؟ یک زن با همه مشغلههایش و شاعری و بلد بودن اینهمه هنر، چطور توانسته است این خانه و خانواده را به سال 1401 برساند؟ دلم میخواست کسی آنجا نبود و از میزهای چوبی رد میشدم، خودم را به نزدیکترین صندلی کنار سیمیندخت وحیدی میرساندم، به چشمهای پرحرف و دهان ساکتش نگاه میکردم و میپرسیدم: «چطور میتوانم من هم بخشهای مختلف زندگیام را هماهنگ با هم پیش ببرم و با روحی پر از تجربه و دهانی ساکت از پنجره خانه به بهمنماه 1463 نگاه کنم؟ وقتیکه من هم مانند شما 89 ساله شدهام.» نشد که بپرسم و به حرفهای بقیه گوش سپردم؛ ولی ذهنم درگیر سکوت مداوم این شاعر زن بود.
علی رمضانی، مدیرعامل خانه کتاب و ادبیات ایران هم به جمع ملحق شد؛ با هدیهای که کادوپیچ شده بود. او در طرف چپ سیمیندخت وحیدی نشست و به سخنها درباره این بانوی شاعر گوش داد. رضا اسماعیلی به زنان بزرگ حوزه ادبیات و هنر انقلاب اشاره کرد و گفت: «زنان بزرگی در حوزه ادبیات و هنر انقلاب در این 40 سال تربیت شدهاند؛ ولی آنطور بایسته و شایسته معرفیشان نکردهایم. ما باید بهتر عمل کنیم.»
او موضوع صحبتش را اینطور ادامه داد: «در صندوق هنر وزارت فرهنگ و ارشاد بیش از 100 هزار نفر عضو هستند؛ ولی میبینیم شخصیتها و چهرههایی که باید حمایت شوند، عضو نیستند. بنابراین افرادی که خودشان متواضعاند باید توسط دیگران معرفی شوند.»
سیمیندخت وحیدی هنوز داشت به مهمانانش نگاه میکرد و گوش میداد. چرا چیزی نمیگفت؟ میخواستم چندین فرضیه مثبت و منفی در ذهنم بپرورانم که باز هم فرصتش پیش نیامد؛ چون در همین هنگام، نغمه مستشار نظامی، شاعر جوان کشور وارد خانه شد و بعد از سلام و احوالپرسی با همه، سمت راست خانم وحیدی نشست و با لبخند سعی کرد دستان این بانوی ساکت را بگیرد. البته این اشتیاق هم علتی داشت؛ چون فهمیدیم با هم نسبت فامیلی دارند و سیمیندخت وحیدی را خوب میشناسد. او اینطور از تعاملش با این شاعر گفت: «خانم وحیدی اولین کسی بودند که به ما میگفتند در شعر به دنبال حکمت باشید. ایشان شعرهای من را میخواندند و نظر میدادند.»
خانم وحیدیِ این ماجراها حالا چادر سپیدش را محکم با دست زیر چانه نگه داشته بود و انگار کاری با جهان بیرونی نداشت؛ گوش میداد ولی انگار نمیشنید. چه حال غریبی داشت و چه حال عجیبی من داشتم که اینچنین با دقت به او زل زده بودم و شاید بیشتر از بقیه میتوانستم از دهان بستهاش رد شوم و به قلب و ذهنش بروم که چقدر سنگین و پرتجربه و پرخاطره است.
شاعران حاضر در جلسه هر کدام شعری خواندند؛ رضا اسماعیلی شعر «علی» سیمیندخت وحیدی را خواند و نغمه مستشار نظامی شعری ویژه بانوان، مصطفی محدثی خراسانی فیالبداهه شعری برای این بانوی شاعر سرود و خواند و حسین اسرافیلی تنها یک بیت را تقدیم او و حاضران کرد. سیمیندختِ این خانهی روشن -که بهواسطه اسباب و اثاثیهی رنگ روشنش، روشنتر هم شده بود- دستش را حایل صورتش کرده بود و به این شعرها گوش میداد.
لحظهای که میخواستم بالاخره فرا رسید. سیمیندختِ ساکت خانه پلاک سه، لبهایش را حرکت داد و چیزی گفت؛ سخت میشنیدم ولی فهمیدم. او از حضور مهمانان فرهنگیاش تشکر کرد. همین! شاید دلیلی در اعماق وجودش بود که او را آنطور ساکت کرده بود؛ البته این فقط احتمال من است؛ ولی دلیل سادهترش این است که خانم وحیدی پیر است و بیمار و صحبت کردن برایش راحت نیست.
ضبط صوتم را برداشتم و کفشهایم را به پا کردم و بدون بستن بندهای آن، از این خانه آشنا که نمیدانستم چرا آشناست بیرون آمدم. چرا آشنا بود؟ فکر کردم، در مسیر برگشتن به خبرگزاری که همراه با مدیرعامل خانه کتاب و ادبیات ایران و عکاس موسسه بودم هم فکر کردم و حین رد شدن از چهارراهها و ماندن در ترافیک شبِ سرد بهمنماه نیز فکر کردم. هیچکدام از مسائلی که درگیرم کرده بودند نتیجهبخش نبودند؛ مگر یکچیزِ غیرمرتبط. ماشین گرم بود، گرمایی که به آن نیاز داشتم تا تنِ کرختم را نرم کند؛ اما گرمای خانهی شاعری که تاریخ و تجربه، شعرهایش را سروده و 89 سال از سرگذشت ایرانزمین را دیده و حالا سراسر سکوت بود کجا و گرمای ماشینی که پیچومهرههای فلزی آن را به حرکت درمیآوردند کجا. همین بود! خانه پلاک سه برایم آشنا بود؛ چون خانهی زنی بود که در تاریخ زندگی کرده بود، نه تاریخی که اطلاعات قلمبهسلمبه داشت، بلکه تاریخی که با روزمرگیهای یک زن آمیخته شده بود، مثل روزمرگیهای مادرم، زن همسایهمان و مادربزرگهایم. خانه، خانه یک «زن» بود.
نظر شما