سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – مهرداد مراد: در جهان ادبیات، مرگ نویسنده اغلب همان لحظهایست که کتابهایش آرامآرام شروع به مردن میکنند؛ نه با صدای بلند، بلکه با سکوت. خوانندگان کم میشوند، نامها به حاشیه میروند و آثار، اگر خوششانس باشند، در پاورقی پایاننامهای دانشگاهی یا در قفسهای خاکگرفته باقی میمانند تا شاید روزی با کنجکاوی باستانشناسانهی منتقدی دوباره کشف شوند. اما آگاتا کریستی از این قاعده سرپیچی میکند. او نهتنها پس از مرگش فراموش نشد، بلکه مرگ نیز نتوانست او را از صحنه بیرون ببرد. گویی جنایت، معما و آن نظم هولناکِ پنهان در پشت زندگیهای ظاهراً آرام، هنوز به صدای او نیاز دارد.
آگاتا کریستی از جهانی مینویسد که دیگر وجود ندارد؛ جهانی از دهکدهها، سالنهای بزرگ روستایی، چای عصرانه، قطارهای کند، و آدمهایی که نقاب نجابت بر چهره دارند. اما این جهان، با همهی کهنگیاش، هنوز زنده است. شاید چون ما، برخلاف تصور خودمان، هنوز به همان اندازه مستعد شر هستیم؛ فقط شیوهی پنهانکردنش عوض شده است. کریستی نویسندهی گذشته است، اما نه گذشتهای بیخطر و نوستالژیک؛ بلکه گذشتهای که زیر پوستش، شر آرام و صبور نشسته است.
آنچه کریستی را از همنسلانش متمایز میکند، نه صرفاً مهارت در چیدن معما، بلکه نوعی نگاه فلسفیِ خاموش به جهان است. او ذوق وعظ ندارد، اما در هر قتل، در هر فریب، در هر دروغ کوچک، چیزی از فروپاشی اخلاقی انسان را نشان میدهد. جهانی که او تصویر میکند، جهانیست که در آن شر، نه هیولایی بیرونی، بلکه همسایهی دیواربهدیوار است؛ کسی که هر روز سلام میکند، با شما چای مینوشد و شاید حتی دلسوز به نظر برسد.
راز ماندگاری کریستی را نمیتوان فقط با آمار توضیح داد، هرچند اعداد خود هولناکاند؛ بیش از صد کتاب، ترجمه به بیش از صد زبان، و خوانندگانی که شمارشان به نیم میلیارد نزدیک میشود. این اعداد، بهجای آنکه توضیح باشند، خود به معما تبدیل میشوند. چه چیزی در این داستانها هست که نسلهای پیاپی، با فاصلههای فرهنگی و تاریخی عظیم، هنوز جذبش میشوند؟
شاید پاسخ در همان «ناهمزمانی» باشد؛ در این واقعیت که کریستی متعلق به اکنون نیست، اما اکنون هنوز به او نیاز دارد. ما به گذشتهای نیاز داریم که هرگز تجربهاش نکردهایم، چون گذشته امن به نظر میرسد. اما کریستی این امنیت را میشکند. او نشان میدهد که حتی در آرامترین فضاها، قتل ممکن است؛ حتی در تمیزترین خانهها، جنایت نفس میکشد و این دقیقاً همان چیزیست که خوانندهی مدرن را میترساند؛ اگر آنجا امن نبود، پس اینجا هم نیست.
کریستی وارث سنتیست که از ادگار آلن پو آغاز شد و با آرتور کانن دویل به محبوبیت رسید. اما او فقط وارث نیست؛ حلقهی اتصال است. اگر پو آغازگر ذهن معماییست و دویل آن را به پیکر شهریِ مدرن پیوند میزند، کریستی این ذهن را در زندگی روزمره جا میدهد. جنایت دیگر در کوچههای تاریک پاریس یا خیابانهای مهآلود لندن رخ نمیدهد؛ در اتاق نشیمن اتفاق میافتد. کنار شومینه. بعد از شام.
او قواعد «بازی منصفانه» را رعایت میکند، اما همزمان نشان میدهد که انصاف، در جهان اخلاقی، مفهومی لرزان است. خواننده حق دارد سرنخها را ببیند، اما آیا حق دارد حقیقت را تاب بیاورد؟ بسیاری از راهحلهای کریستی، نهتنها غافلگیرکنندهاند، بلکه اخلاقاً آزاردهندهاند. قاتل گاهی کسیست که دلمان میخواهد بیگناه باشد. قربانی گاهی آنقدر هم معصوم نیست. و عدالت؟ اغلب دیر میرسد، یا ناقص.
دهکدهی سنت مری مید، با آن ظاهر کارتپستالی، نمونهی کامل این تناقض است. جایی که آدمها همدیگر را میشناسند، اما هیچکس واقعاً دیگری را نمیفهمد. جایی که شایعه، سریعتر از حقیقت حرکت میکند و خاطرات، بیشتر از واقعیت اعتبار دارند. در مرکز این جهان، میس مارپل ایستاده است: پیرزنی ظاهراً ناتوان، اما با ذهنی تیزتر از هر کارآگاه حرفهای. او شر را میشناسد و برخلاف پوآرو، نمایندهی نوعی آگاهی تلخ است. او به نظم ایمان ندارد؛ به تکرار ایمان دارد. میداند که الگوها برمیگردند، که آدمها تغییر نمیکنند، فقط لباس عوض میکنند. نگاه او به شر، نگاه کسیست که شوکه نمیشود. و این بیباکی، خود ترسناک است. گویی جهان آنقدر سقوط کرده که دیگر چیزی برای تعجب باقی نمانده است.
در طول دههها، همزمان با افول رؤیای روستایی انگلستان، داستانهای کریستی نیز تیرهتر میشوند. صنعت، جنگ، جابهجاییهای اجتماعی و فروپاشی طبقات، همه در پسزمینهی آثارش حضور دارند. قتلها دیگر فقط حوادثی منزوی نیستند؛ نشانهاند. نشانهی شکافی عمیقتر. شر دیگر نیاز به پنهانشدن ندارد؛ خودش را تحمیل میکند.
شاید همین است که کریستی را هنوز میخوانیم؛ نه برای معما، بلکه برای اطمینانی تلخ به اینکه جهان همیشه همینقدر پیچیده و ناعادلانه بوده است. اینکه شر، اختراع قرن ما نیست. اینکه پشت هر لبخند، سایهای بوده و خواهد بود.
آگاتا کریستی نویسندهی آرامش نیست؛ نویسندهی نظم ظاهریست. او نشان میدهد که نظم، فقط لایهای نازک است روی هرجومرج. و این آگاهی، با تمام تاریکیاش، نوعی تسلی هم دارد. چون اگر شر همیشگیست، پس ما در ترسمان تنها نیستیم. او مرده است، اما جهان او هنوز زنده است؛ نه چون واقعیست، بلکه چون حقیقتی را حمل میکند که زمان از بینش نمیبرد. حقیقتی ساده و هولناک؛ اینکه جنایت، بخشی از زندگیست. و زندگی، بدون معما، قابل تحمل نیست.
نظر شما