به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، اخیراً به همت نشر عینک، رمان «مادام ورونا از تپه پایین میآید» نوشته دیمیتری ورهولست با ترجمه فرزانه قیاسی نوعی به بازار آمده است. دیمیتری ورهولست، نویسنده بلژیکی در این رمان کوتاه با نثری شاعرانه و طنزی گزنده، از عشق و سوگواری، پیری و تنهایی و ناتوانی در گریز از سرنوشت مینویسد و داستانی تلخ و درخشان را روایت میکند درباره انسانی که میان گذشته و آینده گیر افتاده و در جستوجوی لحظهای آرامش به سفری ناگزیر پا میگذارد.
به بهانه انتشار این اثر گفتوگویی با فرزانه قیاسی نوعی، مترجم آن، داشتهایم که در ادامه میخوانید:
چه چیز در رمان «مادام ورونا از تپه پایین میآید» شما را به ترجمه این رمان ترغیب کرد؟
انگیزهها و معیارهای متفاوتی برای انتخاب و ترجمه یک کتاب از سوی مترجم وجود دارد. وقتی مترجم با متنی مواجه میشود که او را تحت تأثیر قرار میدهد، بهدلیل فضا، زبان، جهانبینی یا حس انسانی آن، میل طبیعیاش این است که این تجربه زیباییشناختی و احساسی را با دیگران به اشتراک بگذارد. این کار از طرف ناشر به من پیشنهاد شد و باید بگویم که در وهله اول شناختی درباره ادبیات امروز هلند یا این نویسنده نداشتم. او یکی از برجستهترین و رادیکالترین چهرهها در محافل ادبی و هنری هلندیزبان است؛ نمایشنامهنویس، فیلمساز، شاعر و نویسندهای که بیهیچ ملاحظهای به لایههای پنهان و گاه ناخوشایند تجربه زیسته انسان اروپایی در حاشیهها سرک میکشد. حال و هوای سرد و مالیخولیایی اثر مرا جذب کرد که برخلاف سایر کارهای ورهولست که در هیاهوی خشونت و فقر میگذرد، در سکوت دهکدهای مهگرفته و دورافتاده در فضایی برفی و کوهستانی شکل میگیرد. رمانی موجز و درخشان که در مرز میان افسانه و واقعیت، حال و گذشته، زندگی و مرگ در رفتوآمد است و تصویری شاعرانه، تلخ و انسانی از مقاومت آدمی در برابر زوال به دست میدهد. به نظر من آثاری همچون آثار ورهولست که طنز تلخ، بیان بیپرده، نگاه فلسفی به زندگی، مرگ و عشق یا چنین نثر شاعرانهای داشته باشند در ادبیات ترجمه ما کمنظیرند. این کتاب به دلیل ساختار مینیاتوری و روایت نغز و چندلایهاش، در میان سایر آثار او نیز از جایگاه خاصی برخوردار است. نثر ورهولست در این کتاب در مقایسه با عمده کارهای دیگرش که گاه در طنز و کنایه تند و تیز است، از ریتمی ملایمتر و موسیقایی برخوردار است و ورهولست داستانی ساده اما سرشار از احساسات، عواطف، شوریدگی و روابط انسانی را با زبانی ستودنی، جملهبندیهایی پیچیده، دلنشین و حال و هوایی شاعرانه و مالیخولیایی روایت میکند تا آنجا که بسیاری بر این باورند که هریک از تصاویری که او در این رمان ارائه میدهد خود به منزله یک قاب کوچک نقاشی است. از دید من هم همینطور است و ترجمه چنین آثاری میتواند مثل افزودن یک رنگ تازه به پالت ادبیات معاصر فارسی باشد. علاوه بر این، اثر، حس انسانی عمیقی را در خواننده برمیانگیزد و با وجود موضوع بهظاهر غمانگیزی که دارد، زبان، لحن و فرم روایت به سانتیمانتالیسم کشیده نمیشود.
آیا پرداختن به موضوع مرگ در سایر آثار دیمتری ورهولست سابقه دارد؟
مرگ یکی از هستههای ثابت و تکرارشونده در آثار دیمیتری ورهولست است، هرچند معمولاً از موضع تراژیک به آن نگاه نمیکند و آن را صرفاً وضعیتی انسانی میبیند؛ یک جنبه واقعی، بیتعارف و روزمره. بنابراین با زبانی آمیخته به طنزی تلخ و شیرین به آن میپردازد. در این رمان مرگ، آغازگر روایت و محرک عاطفی داستان است و از نامیرایی عشق میگوید و اینکه عشق پس از مرگ، چگونه ادامه مییابد؟ ورونا نه میخواهد جای خالی محبوبش را پر کند و نه میخواهد از عشق او رها شود و رفتارهای او، تصمیمش به ماندن در خانه بالای تپه، حتی برای پایین آمدن از آن همه ناشی از نوعی گفتوگوی مداوم با فقدان است. در این فضای منحصربهفرد که نویسنده خلق کرده، طبیعت، انسان، زمان و مرگ درهم تنیدهاند و هیچچیز از دیگری جدا نیست. ورهولست مرگ را نه یک واقعه فردی، بلکه روندی مشترک از زوالی تدریجی و جمعی میبیند، مثل آنچه در طبیعت رخ میدهد. در طبیعت، وقتی یک درخت میافتد، فقط یک درخت از میان نمیرود، جهت تابش نور عوض میشود، گونههای دیگری رشد میکنند، یا برخی از میان میروند، پرندهای بیلانه میشود، ریشهها میپوسند یا زیر خاک تغییر مسیر میدهند… لحن سکوت یا هیاهوی جنگل عوض میشود. مرگ موسیو پاتر مثل افتادن یک درخت در جنگل، رابطهها، فضاها و آدمهای اطراف را جابهجا میکند.

برداشتی که نویسنده دارد و میگوید: «اما انسان شاید اصلاً نباید به او اجازه میدادند از دل آب بیرون بخزد» آیا بر اساس یک نظریه در باب پیدایش انسان است و آیا ورهولست دستی در فلسفه و علم دارد؟
حتماً این جمله بار فلسفی دارد و البته تنها جمله هم در این رمان نیست که بیگمان فقط کارکرد یک تعبیر شاعرانه ساده را ندارد و در امتداد نگاهی قرار میگیرد که در بسیاری از آثار ورهولست قابل ردیابی است. بهطور کلی میتوان گفت او آگاهانه از سنت فلسفه بدبینانه اروپایی متاثر است. درست است که او فیلسوف نیست اما فلسفهورزی روایی خود را دارد. در این جمله میتوان اشارهای طنزآمیز به نظریه تکامل را دید و انتقاد از اینکه درنهایت تکامل ما را به اینجا رسانده که حیات زمین را به مخاطره انداختهایم و اینکه شاید خطا از همان لحظهای آغاز شد که اولین موجود از اقیانوس به خشکی آمد و مسیر تکامل، ما را به سمت انسانشدن سوق داد. درواقع میبینیم که او با نگاه انتقادی خاص خودش، به جای تقدیس تکامل، با نیشخندی شاعرانه سرنوشت بشری را از همان نقطه آغاز زیر سؤال میبرد.
چرا شوهر مادام ورونا خودش را حلقآویز کرد؟
مرگ موسیو پاتر از طریق حلقآویز کردن خودش از درخت، یکی از لحظات جذاب در رمان است و در امتداد نوعی همذاتپنداری او با طبیعت و قانونمندی آن قرار میگیرد. در رمان آمده که پاتر از بیماریاش مطلع میشود و نمیخواهد پایان زندگیاش روی تخت بیمارستان رقم بخورد و این دیدگاه از هنرمندی چون او با ذکر آن توصیفات مالیخولیایی چندان بعید نیست. میتوان گفت او نمیخواهد مرگی مصنوعی به تعبیری بیریشه و جداشده از جهانی داشته باشد که خود را متعلق به آن میداند. همانطور که سالها درختان بیمار و پوسیده را قطع میکرد تا به سلامت جنگل و چرخه زندگی کمک کند، اکنون احساس میکند نوبت خودش رسیده؛ من این لحظه دراماتیک را میل به همذاتپنداری با طبیعت و بهویژه درختان میبینم؛ گویی او نیز بخشی از همان اکوسیستم است و باید مثل درختی که دیگر توان ادامه ندارد، بیسروصدا از چرخه حذف شود. اگر هم منظور، خود عمل خودکشی است یکی از دلایلش میتواند این باشد که دوست ندارد خود را اینگونه به زندگی معشوقش- ورونا- تحمیل کند که در رمان، نشانههایش را میبینیم.
چرا در آن شهر مدتی بود که دختری دنیا نمی آمد؟
اینکه در دهکده دختری به دنیا نمیآمد میتواند اشاره به نقش پر رنگ تقدیر در زندگی ساکنان دهکده باشد. مردانی که محتوم به پذیرش سرنوشتاند، چون خودشان کاری برای تغییر آن نمیکنند. آنها بیشتر تماشاگرند تا کنشگر و عشق در ذهن اغلب آنها، بیشتر به سطح نیازهای جسمانی، معاشرتی و روزمره تقلیل یافته است؛ اما در مقابل، ورونا عشق را امری زنده میبیند حتی پس از مرگ معشوق و با این اوصاف، عدم تولد دختران در دهکده، استعارهای از غیبت عنصر خیال، لطافت، زایش، آینده و امکان تغییر است؛ دهکدهای که تنها مرگ و فرسایش را ادامه میدهد، زیرا مردمانش با تقدیر سازش کردهاند و از شکستن چرخه زوال هراسانند.
آیا سگی که در کنار مادام ورونا بود نمادی از وفاداری وی به شوهرش بود؟
درست است؛ سگ در اکثر فرهنگها نماد وفاداری است اما نمیشود گفت در اینجا دارد وفاداری ورونا را به محبوب از دست رفتهاش نشان میدهد، بلکه نویسنده این مفهوم را بهطور کلی و در سطحی گستردهتر مطرح میکند. پیش از اینکه ورونا با موسیو پاتر ازدواج کند هم از پیوند عاطفی با سگها و حیوانات گفته شده و در دوران زندگی مشترکشان نیز به همین صورت این همراهی ادامه دارد. البته منکر نمیشوم که سگ حامل معنای فرهنگی و عاطفی است که لحن و مضمون وفاداری را در داستان تثبیت میکند اما صرفاً نشاندهنده آن نیست. در جایی اشاره میشود این سگی که در کنار پای ورونا چمباتمه زده و او را در مرگ خودخواستهاش همراهی میکند از یک نژاد کمیاب است که به دلیل تفاوت در رنگ و خالهای پوستش، نقاشی از آن برای نقاشان چالشبرانگیز بوده است. در این رمان میبینیم که خود ورونا هم بارها اشاره میکند که سگ، سطحی از ارتباط او را با جهان پوشش میدهد. این ارتباط خود انگیزهبخش است برای ادامه زندگی؛ زندگیای که در نهایت ورونا در مورد آن با تردید مواجه شده و از این نوع درگیریهای فکری با تم فلسفی در سراسر رمان، در نوع روایت، طنز بیپیرایه و منتقدانه، رفتن در ذهن شخصیتها، پرداختن به جزئیات و معانی کوچک زندگی و تصمیم ورونا برای مردن به خواست خودش بسیار دیده میشود.
آیا اثر تازهای در دست انتشار دارید؟
رمانی از نویسنده استرالیایی، ملانی چنگ را در آستانه انتشار دارم و نیز یک مجموعه داستان آمریکایی که اخیراً مجوز چاپ دریافت کرده است.
نظر شما