سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکتری زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: پیشتر گفتیم که شاهنامه سه بخش اساطیری (از روزگار کیومرث تا پادشاهی فریدون)، پهلوانی (از خیزش کاوه آهنگر تا کشته شدن رستم و فرمانروایی بهمن پسر اسفندیار) و تاریخی (از پادشاهی بهمن و پیدایش اسکندر تا گشودن ایران به دست اعراب) دارد اما این بخشبندی همیشه و کامل درست نیست و بیشتر، بر پایه سنگینی یکی از سه درونمایه در برابر دو بخش دیگر است. از اینرو، هیچیک از بخشهای سهگانه از موضوع دو بخش دیگر تهی نیست. از سوی دیگر در هر بخش، نشانههایی از قالبهای ادبی مانند اندرز، رمانس، داستان تاریخی، آیین خسروان و ادبیات مردمی و شگفتیهایی چون جادو، افسون و عجایب و غرایب دیده میشود.
در نگاهی کلی، درونمایه اساطیر و شگفتیها بیشتر در بخش پیشدادی، شگفتیها، داستانهای پهلوانی و رمانس بیشتر در بخش کیانی، تاریخ، آیین خسروان و اندرز و ادبیات عامیانه بیشتر در بخش ساسانی، داستان تاریخی یا کارنامه بیشتر در بخش اشکانی و ساسانی بهچشم میخورد:
کنون ای سراینده فرتوت مرد
سوی گاه اشکانیان بازگرد
چه گفت اندر آن نامه راستان
که گوینده یاد آرد از باستان
پس از روزگار سکندر جهان
چه گوید کِرا بود تخت مهان
چنین گفت داننده دهقان چاچ
کزان پس کسی را نبد تخت عاج
بزرگان که از تخم آرش بدند
دلیر و سبکسار و سرکش بدند
به گیتی به هر گوشهای بر یکی
گرفته ز هر کشوری اندکی
چو بر تختشان شاد بنشاندند
ملوک طوایف همی خواندند
بر اساس منابعی که فردوسی در زمان نگارش «شاهنامه» داشته، بعد از اسکندر از نوادگان «آرش» به نام اشکانیان به مدت ۲۰۰ سال در ایران به صورت ملوک الطوایفی حکومت کردند و ایران پادشاهی متمرکزی نداشت و این سیاستِ اسکندر برای در اَمان نگاه داشتنِ «روم» بود. دغدغه اسکندر روم بود و اینکه ایران پادشاهی متحدی نداشته باشد تا روم در امان بماند.
اسکندر با درایت خود فهمیده بود که ایرانِ متحد و یکپارچه، سدی محکم و تهدیدی بزرگ برای امپراطوری روم خواهد بود، به همین دلیل این یکپارچگی را، استقرار ملوکالطوایفی از بین برد.
نخستین پادشاه اشکانی «اشک» بود و نفر دوم شاپور و سپس گودرز، اورمزد، آرش، بهرام که او را اردوان بزرگ مینامیدند و از شیراز تا اصفهان پادشاهی او بود و «بابک» از حاکمانِ اردوان بود که اصطخر محل حکومت او بود.
برین گونه بگذشت سالی دویست
تو گفتی که اندر زمین شاه نیست
نکردند یاد این ازان آن ازین
برآسود یک چند روی زمین
سکندر سگالید زینگونه رای
که تا روم آباد ماند به جای
میبینیم که اسکندر مقدونی انگشت روی مطلب بسیار مهمی گذاشته است. در آمایش سرزمینی و جغرافیای سیاسی اتحاد اقوام مختلفِ یک سرزمین، بحث مهمی است، بحثی که اگر شهریاران به آن واقف نباشند تا حد شکست و نابودی پیش خواهند رفت. اما شهریاران دوران اشکانیان:
نخست اشک بود از نژاد قباد
دگر گرد شاپور خسرو نژاد
ز یک دست گودرز اشکانیان
چو بیژن که بود از نژاد کیان
چو نرسی و چون اورمزد بزرگ
چو آرش که بد نامدار سترگ
چو زو بگذری نامدار اردوان
خردمند و با رای و روشنروان
چو بنشست بهرام ز اشکانیان
ببخشید گنجی بارزانیان
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ
ورا بود شیراز تا اصفهان
که داننده خواندش مرز مهان
به اصطخر بد بابک از دست اوی
که تنین خروشان بد از شست اوی
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندار تاریخشان
کزیشان جز از نام نشنیدهام
نه در نامهٔ خسروان دیدهام
در شاهنامه پیرامون اشکانیان تا همین جا مطلب آمده است که در قسمتهای قبل دلیل کار فردوسی را توضیح دادم:
سکندر چو نومید گشت از جهان
بیفگند رایی میان مهان
بدان تا نگیرد کس از روم یاد
بماند مران کشور آباد و شاد
چو دانا بود بر زمین شهریار
چنین آورد دانش شاه بار
نقش شهریار دانا مانند اسکندر را فردوسی بر اساس دانش و خرد و آگاهی میداند، اسکندری که در ادبیات پارسی دانا لقب گرفته و جهانگشایی را همراه خرد بهکار می گیرد. در قسمت های قبل هم توضیح کامل دادیم که هنگامیکه دارا میمیرد از او فرزندی به نام ساسان میماند که به هندوستان میگریزد. تا چهار نسل فرزندان او را ساسان مینامند. تا چهارمین فرزند که نزد بابک به چوپانی مشغول میشود. بابک یک شب خواب میبیند که ساسان بر مسند پادشاهی نشسته است. صبح هنگام او را از چوپانی فراخوانده و ارج و قرب میکند و دختر خود را به همسری او در میآورد. از این ازدواج فرزندی به دنیا میآید که «اردشیر» نامش مینهند. او به سرعت فنون سوارکاری و رزم میآموزد و او را «اردشیر بابکان» میخوانند. آوازه او به «اردوان» میرسد و اردشیر را به نزد خود میخواند. اردوان او را همچون فرزند خودخوانده و بسیار عزیز میدارد:
چو دارا به رزم اندرون کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد
پسر بد مر او را یکی شادکام
خردمند و جنگی و ساسان به نام
پدر را بران گونه چون کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید
ازان لشکر روم بگریخت اوی
به دام بلا در نیاویخت اوی
به هندوستان در به زاری بمرد
ز ساسان یکی کودکی ماند خرد
بدین همنشان تا چهارم پسر
همی نام ساسانش کردی پدر
شبانان بدندی و گر ساربان
همه ساله با رنج و کار گران
چو کهتر پسر سوی بابک رسید
به دشت اندرون سر شبان را بدید
بدو گفت مزدورت آید به کار
که ایدر گذارد به بد روزگار
بپذرفت بدبخت را سرشبان
همی داشت با رنج روز و شبان
چو شد کارگر مرد و آمد پسند
شبان سرشبان گشت بر گوسفند
دران روزگاری همی بود مرد
پر از غم دل و تن پر از رنج و درد
شبی خفته بد بابک رود یاب (؟)
چنان دید روشن روانش به خاب
که ساسان به پیل ژیان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته به دست
هرانکس که آمد بر او فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
زمین را به خوبی بیاراستی
دل تیره از غم بپیراستی
روزی در هنگام شکار بین فرزند اردوان و اردشیر اختلاف پیش میآید. اردوان اردشیر را توبیخ میکند و برای تنبیه اردشیر را در کنار اصطبل جایی میدهد.
اردوان را گنجوری بود که «گلنار» نام داشت و گلنار شیفته و عاشق اردشیر میشود. روزی میشنود که موبدان و ستارهشناسان از اختر نیک اردشیر به اردوان خبر میدهند. گلنار ترسیده و به اردشیر خبر داده و شبانه با هم میگریزند. اردوان به دنبال آنها میرود. آنها را نمییابد، به فرزند خود بهمن که در پارس است، پیغام میدهد که راه را بر اردشیر ببندد. اردشیر سپاهی گران از بزرگان و حامیان خود جمعآوری کرده و به نبرد بهمن میرود. بهمن شکست خورده میگریزد. خبر به اردوان رسیده با لشگری بزرگ به نبرد او بر میخیزد. در جنگ طوفان سنگینی شده، سپاه اردوان شکست خورده و اردوان کشته میشود:
چو آگاهی آمد سوی اردوان
دلش گشت پربیم و تیرهروان
چنین گفت کین راز چرخ بلند
همی گفت با من خداوند پند
هران بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش به کوشش گذر چون بود
گمانی نبردم که از اردشیر
یکی نامجوی آید و شهرگیر
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپه بر گرفت و بنه برنهاد
ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه
همی گرد لشکر برآمد به ماه
وزان روی لشکر بیاورد شاه
سپاهی که بر باد بربست راه
ز بس نالهٔ بوق و با کرنای
ترنگیدن زنگ و هندی درای
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
به خاک اندرون مار بیتاب ماند
خروشان سپاه و درفشان درفش
سرافشان دل از تیغهای بنفش
چهل روز زین سان همی جنگ بود
بران زیردستان جهان تنگ بود
ز هرگونهای تنگ شد خوردنی
همان تنگ شد راه آوردنی
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه
بشد خسته از زندگانی ستوه
سرانجام ابری برآمد سیاه
بشد کوشش و رزم را دستگاه
یکی باد برخاست از انجمن
دل جنگیان گشت زان پرشکن
بتوفید کوه و بلرزید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت
بترسید زان لشکر اردوان
شدند اندرین یک سخن همزبان
که این کار بر اردوان ایزدیست
بدین لشکر اکنون بباید گریست
به روزی کجا سخت شد کارزار
همه خواستند آنگهی زینهار
بیامد ز قلب سپاه اردشیر
چکاچاک برخاست و باران تیر
گرفتار شد در میان اردوان
بداد از پی تاج شیرین روان
از چهار پسر اردوان دو تن به هندوستان گریخته دو تن اسیر اردشیر میشوند و اردشیر به پیشنهاد مشاوران خود دختر اردوان را به همسری میگیرد. شخصی به نام کُردان با سپاهی گران علیه اردشیر بر میخیزد. در نبرد اول اردشیر شکست خورده میگریزد. سپس اردشیر سپاهی گران جمع کرده و شب هنگام به کُردان شبیخون زده و او را میکشد:
گرفتار شد در میان اردوان
بداد از پی تاج شیرین روان
به دست یکی مرد خراد نام
چو بگرفت بردش گرفته لگام
به پیش جهانجوی بردش اسیر
ز دور اردوان را بدید اردشیر
فرود آمد از باره شاه اردوان
تنش خستهٔ تیر و تیرهروان
به دژخیم فرمود شاه اردشیر
که رو دشمن پادشا را بگیر
به خنجر میانش به دو نیم کن
دل بدسگالان پر از بیم کن
بیامد دژآگاه و فرمان گزید
شد آن نامدار از جهان ناپدید
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر
اگر تا ستاره برآرد بلند
سپارد هم آخر به خاک نژند
دو فرزند او هم گرفتار شد
برو تخمهٔ آرشی خوار شد
مر آن هر دو را پای کرده به بند
به زندان فرستاد شاه بلند
دو بدمهر از رزم بگریختند
به دام بلا در نیاویختند
نظر شما