به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، سیصد و هفتاد و سومین محفل «شب خاطره» که به روایت محاصره گردان المهدی (عج) لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و اسارت آنان در جنگ تحمیلی ۸ سال دفاع مقدس اختصاص داشت، با حضور نبیالله احمدلو، محمود شعبانی، علی مرادی، عباس پیر هادی، از رزمندگان گردان المهدی (عج) و محمد هادی، فرمانده گردان المهدی (عج) پنجشنبه، یکم آبان، در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد.
نبیالله احمدلو، از رزمندگان گردان المهدی (عج)، ضمن تشکر و خیر مقدم از حاضران در محفل «شب خاطره»، به خاطرهای از عملیات خیبر اشاه کرد و گفت: قبل از آغاز عملیات خیبر، برای شناسایی منطقه با قایق به منطقه رفتیم. یک قبضه دوشکا داخل قایق قرار دادیم تا در صورت مواجهه با نیروهای دشمن، بتوانیم از خود دفاع کنیم. برای شناسایی راه افتادیم که در میانه مسیر، ناگهان هواپیماهای دشمن بالای سر ما ظاهر شدند. فرمانده تیپ که در قایق ما حضور داشت، یک دستش روی لوله دوشکا و با دست دیگرش کمرش را گرفته بود و روبهرو را نگاه میکرد. بدون آنکه متوجه باشم دست او روی لوله است، به محض دیدن هواپیماهای دشمن، پشت دوشکا رفتم و خواستم شلیک کنم.
او، ادامه داد: دوشکایی که آماده شلیک بود، در آن لحظه شلیک نکرد. وقتی نگاه کردم، دیدم دست فرمانده روی لوله دوشکا بوده و اگر شلیک میکردم، خداینکرده ممکن بود دستش قطع شود و حادثهای ناگوار رخ دهد. مدتی بعد، دوباره برای دفاع و شلیک به هواپیماهای دشمن پشت دوشکا رفتم. این بار حواسم نبود که دوشکا را آماده کنم، اما وقتی شلیک کردم، برخلاف انتظار، بدون هیچ آمادگی قبلی شلیک کرد. به نظرم این یکی از معجزات الهی بود.
کامیون پیکر شهدا، در آتش بعثیها
محمد هادی، فرمانده گردان المهدی (عج)، به بیان خاطرهای از ماموریتاش در پل «یا زینب» پرداخت و عنوان کرد: به ما خبر دادند که گردان حضرت زینب (س) در منطقه پل «یا زینب» گرفتار شده است؛ نه میتواند عقب بیاید و نه جلو برود. مأموریت ما این بود که خودمان را هرچه سریعتر به پل یا زینب برسانیم. دستور داشتیم ابتدا پل را تثبیت کنیم و بعد وارد عملیات شویم. وقتی به پل رسیدیم، دیدیم بعثیها چه جهنمی آنجا ساختهاند. یک کامیون یخچالدار دهتنی آنجا بود که پیکرهای شهدا را در آن قرار داده بودند. در حال حرکت بودم که راننده همان کامیون جلویم را گرفت و گفت: «برادر! راه عقب را بلدی؟» گفتم: «آره، بلدم.» گفت: «من مأمور انتقال شهدا هستم، اما راه را نمیدانم، چطور برگردم؟» گفتم: «پشت سر من بیا.» ناگهان هواپیمای جنگی دشمن بالای سرمان ظاهر شد. مانده بودم چه کنم. میخواستم به راننده علامت بدهم، اما فرصت نبود. هواپیما دور زد و موشک شلیک کرد. وقتی دودها کنار رفت، صحنهای دیدم که هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود. همه آنها در آتش سوختند.
او، با اشاره به محاصره توسط بعثیها در آن عملیات گفت: از پل «یا زینب» عبور کردیم و به جاده آسفالت رسیدیم. از طریق بیسیم به حاجی اطلاع دادم که به جاده رسیدهایم. به ما دستور دادند در همانجا حالت پدافندی بگیریم. به بچهها گفتم شروع کنید به ساختن سنگر تا نیروهای همجوار برسند. منتظر بودیم که نیروها برسند. صدای تیر و ترکش و فریاد بچهها در فضا پیچیده بود. کمکم صداها خاموش شد. حدود ساعت ۹ بود که از طریق بیسیم فهمیدم لشکر علیبنابیطالب (ع) نتوانسته جلو بیاید و ما در آن میان ماندیم و عملاً در حلقه محاصره افتادیم. سه روز تمام در محاصره بودیم. نه آب داشتیم نه راهی برای خروج. وقتی اطراف را نگاه کردم، دیدم دشمن پشت ما را هم بسته است.
سایه افسر بعثی بر سنگر رزمنده گردان المهدی
محمود شعبانی، از رزمندگان گردان المهدی (عج)، شرایط محاصرهشان توسط بعثیها را تشریح کرد: سه روز تمام در محاصره بودیم. بچهها خیلی خسته شده بودند. آذوقهای نداشتیم و فقط با آب و خرما خودمان را سر پا نگه میداشتیم. روز سوم، خستگی بر همه غلبه کرده بود. بچهها گفتند: «شما نگهبانی بده تا ما کمی استراحت کنیم.» در همان فاصله یکی دو ساعت بعد، چشمم به یک مجله افتاد که در سنگر عراقیها جا مانده بود. شروع کردم به ورق زدن آنکه ناگهان سایهای روی صفحات افتاد.
او، افزود: سرم را بالا گرفتم و دیدم یک گروهبان عراقی بالای سرم ایستاده است. به محض اینکه اسلحه را به سمتش گرفتم، سریع دستهایش را بالا برد و گفت: «تهران! تهران!» یعنی آمده بود که خودش را تسلیم کند تا اسیر ما شود و به تهران برود. او را اسیر کردیم. حدود سه چهار ساعت در اختیار ما بود. یکی دو اسیر دیگر هم داشتیم، از جمله راننده تانکی که در همان حوالی اسیر شده بود. کمی بعد، ناگهان دیدم چند عراقی، حدود هفت یا هشت نفر، از دور به سمت ما میآیند. وقتی نزدیکتر شدند، فهمیدم مسلحاند. شروع کردند به تیراندازی به سمت ما. برای جلوگیری از درگیری بیشتر، آن دو اسیر را آزاد کردیم. به محض آزاد شدنشان، تیراندازی هم قطع شد.
تونل وحشت، در اسارت
علی مرادی، از رزمندگان گردان المهدی (عج)، با اشاره به اسارتشان در محاصره بعثیها بیان کرد: سیزده ساله بودم که وارد جبهه شدم. زمانی که در محاصره بودیم، آذوقهمان تمام شده بود. به بچهها گفتم با کلاشینکف به خوشههای خرما بزنیم تا خرماها پایین بریزند و آنها را با آب بخوریم. نزدیک ما کانالی بود که پیکر تعدادی از بچهها در آن افتاده بود و آب آنجا با خون آغشته شده بود. با احتیاط و دقت، قمقمهها را طوری پر کردیم که خونابهها وارد آب نشوند. همان آب، تشنگیمان را تا حدی فرو نشاند و حالمان را کمی بهتر کرد.
او، در ادامه گفت: روز آخر، دیدیم عراقیها دارند نزدیک میشوند. وقتی به اسارت درآمدیم، ما را به اردوگاهی بردند که در آن چیزی به نام «تونل وحشت» ساخته بودند. اسرا را مجبور میکردند از آن تونل عبور کنند و در این مسیر با کابل و شلنگ آنها را میزدند. هرکس سریعتر میدوید، ضربههای کمتری میخورد. من تیر خورده بودم و با همان زخم وارد اسارت شدم. تا چهار سالی که در اردوگاه بودم، زخمم درمان نشد. شکنجهها هر روز تکرار میشد و شرایط بسیار سخت بود. نهم شهریور ۱۳۶۹ آزاد شدم. چهار سال در اسارت بودم و در تمام آن مدت، هیچکس نمیدانست ما زندهایم یا شهید شدهایم.
عطری الهی در اردوگاه بعثی
عباس پیرهادی، از رزمندگان گردان المهدی (عج)، به محاصره در عملیات کربلای ۵ و خاطرهای از ایام اسارت پرداخت و عنوان کرد: پس از اتمام عملیات کربلای ۴، حدود پانزده روز بعد، عملیات کربلای ۵ آغاز شد. در این عملیات، بسیاری از دوستانمان به شهادت رسیدند. خط اول شکسته و دشمن دوباره حمله کرده بود. ما وارد جزیره شدیم و دستور دادند سنگر بسازیم. چند ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدای رگبارها بلند شد. سرم را بالا گرفتم و دیدم گنبدی از گلوله بر فراز ما شکل گرفته است. همانجا فهمیدم در محاصرهایم؛ از چپ و راست مورد هجوم قرار گرفته بودیم. در همان خط مقدم، تنها مانده بودم که نیروهای عراقی رسیدند و ما را اسیر کردند. پس از بازجویی و شکنجه، ما را به استخبارات بردند.
او، ادامه داد: شب اول، در سلول یکی از رزمندگان عملیات کربلای ۴ را دیدم که هر دو پایش زخمی شده بود. او بر اثر انفجار خمپارهای، ساق دو پایش به شدت آسیب دیده بود، بوی تعفن زخمهایش تمام سلول را پر کرده بود. اما هیچ درمانی برایش انجام ندادند. سحرگاهی از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از دوستان ناراحت است. پرسیدم چه شده؟ گفت: «همان اسیر مجروح، سه بار گفت یا حسین و به شهادت رسید.» بچهها او را برداشتند و به عقب سلول بردند. چند روحانی در اردوگاه بودند و بر پیکر او نماز خواندند. وقتی نگهبانها درِ سلول را باز کردند تا پیکر شهید را بیرون ببرند، او را از کنار من عبور دادند. همان لحظه که نفس کشیدم، بوی عطری در فضا پیچیده بود. عطری که تا امروز، دیگر هرگز آن را در هیچ جایی احساس نکردهام.
نظر شما