یکشنبه ۶ مهر ۱۴۰۴ - ۰۹:۱۰
مادری که سال‌ها چشم انتظاری‌اش ناکام ماند

خاله هاجر پس از سال‌ها چشم‌انتظاری، حالا در آستانه دیدار یوسف گم‌گشته‌اش بود؛ پسرش محسن قرار بود برگردد و دوباره چشم و چراغ خانه‌شان شود. سال‌ها با صبوری این بار را به دوش کشید تا پناه و آرامش باشد. صبح همان روزی که خبر بازگشت محسن را آوردند، گویی خیال خاله هاجر سبک شد؛ نفس راحتی کشید، چشم‌هایش را بست و آرام از این دنیا رفت.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا کتاب «مجموعه داستان خاله هاجر» به قلم حمید بناء، روایتگر زندگی، فداکاری‌ها و در عین حال نگرانی‌ها و دلهره‌های مادری است که یک فرزندش شهید می‌شود و فرزند دیگرش در جبهه‌های دفاع از کشور اسیر می‌شود.

خاله هاجر و حاج نعمت خانواده‌ای آبرومند و ریش‌سفید محله بودند. در کسب‌وکار و بازار اعتباری داشتند و در محله نیز همسایگان به آن‌ها علاقه زیادی نشان می‌دادند و هر جا مشکلی پیش می‌آمد، به سراغ این دو نفر می‌رفتند. آنها هیچ‌گاه مانع فعالیت‌های انقلابی و سیاسی دو پسرشان، مجتبی و محسن، نشدند و با وجود نگرانی‌های فراوان، همیشه حامی آن‌ها بودند. هر دو پسر در تظاهرات مختلف حضور داشتند و در روز ۱۷ شهریور، در میدان ژاله، هنگامی که نیروهای گارد شاهنشاهی مردم را به گلوله بستند، مجتبی زخمی شد. اما این زخمی شدن نه تنها باعث ترس و عقب‌نشینی‌شان نشد بلکه آن‌ها را در مسیر خود استوارتر کرد.

در شهریور ۱۳۵۹ و در آغاز جنگ، هر دو عزم رفتن کردن تا همچون دیگر هم‌سن‌وسالانشان از کشور دفاع کنند. خاله هاجر با وجود تمام نگرانی‌ها، باز هم مانع نشد و آن‌ها را بدرقه کرد. در آخرین اعزام، محسن و مجتبی راهی جبهه می‌شوند؛ مجتبی به شهادت می‌رسد و محسن به اسارت بعثی‌ها درمی‌آید. خاله هاجر با وجود این مصیبت‌ها آرامش خود را حفظ می‌کند، چرا که چشم و چراغ و امید یک محله بود. او دلگرمی مادران رزمندگان و شهدا و همچنین عروسش، همسر محسن، بود. حالا که پسر بزرگش محسن اسیر است و پسر کوچکش مجتبی شهید شده، او همچنان وظیفه خود می‌داند که دلگرم‌کننده امام نیز باشد و نشان دهد که با وجود از دست دادن فرزند، راضی نیست خم به ابروی امام بنشیند. در تشییع پیکر مجتبی، وقتی همه می‌گفتند کمر خاله هاجر شکسته، او محکم ایستاد و گفت: «پسرم شهید شد، فدای سر امام.»

چند سالی از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود که خبر آزادی اسرا رسید. خاله هاجر پس از سال‌ها چشم‌انتظاری، حالا در آستانه دیدار یوسف گم‌گشته‌اش بود؛ پسرش محسن قرار بود برگردد و دوباره چشم و چراغ خانه‌شان شود. اما انگار رسالت او چیز دیگری بود؛ ایستادن تا لحظه بازگشت محسن و نگذاشتن اندوه و دلواپسی در دل عروس و نوه‌اش. سال‌ها با صبوری این بار را به دوش کشید تا پناه و آرامش آنان باشد. صبح همان روزی که خبر بازگشت محسن را آوردند، گویی خیال خاله هاجر سبک شد؛ نفس راحتی کشید، چشم‌هایش را بست و آرام از این دنیا رفت.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:
«ده پانزده دقیقه همان طور صمٌ بُکم نشسته بودیم کنار هم. نگاه ناامید و ماتم زده‌اش از این سر خانه پرت میشد آن طرف و از آن طرف می‌خورد به آجر خشتی‌ها و پنجره‌های چوبی چندبار سعی کردم سر حرف را باز کنم.
- حساب روز و ماه نبودنت رو دارم؛ ۸ سال و ۴ ماه و با این چند روز قرنطینه ۲۰ روز شدی پوست و استخون باید برام تعریف کنی که تو این هشت سال چی بهت گذشت. نمیدونم الان حواست به منه یا نه ولی هیچکس مثل من حالت رو نمیفهمه با شوق برگردی خونه و ببینی مادرت نیست. پیرزن بنده خدا یه عمر چشمش رو سنجاق کرد به این در… هی زمونه هی روزگار… اینا همش خواست اوس کریمه باید شکر کنیم؛ باید صبر کنیم؛ باید زندگی کنیم به قول خود خاله هاجر هر چه دلم خواست نه آن شد / هر چه خدا خواست همان شد…»

کتاب «مجموعه داستان خاله هاجر» به قلم حمید بناء تصویری از زندگی یک مادر در دوران انقلاب و دفاع مقدس ارائه می‌دهد و تلاش و پایداری خانواده‌ای را نشان می‌دهد که در مواجهه با بحران‌های اجتماعی و شخصی، مسیر زندگی خود را حفظ کرده‌اند. این کتاب در ۹۶ صفحه و با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه توسط انتشارات قدر ولایت روانه بازار شده است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها