بهگزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – رضا دستجردی: «خدا، مرگ و زمان» نوشته امانوئل لویناس فیلسوف فرانسوی لیتوانیاییتبار با ترجمه احسان قاسمخانی از تازههای نشر نی است. کتاب یکی از مهمترین آثار فلسفی قرن بیستم است که به مفاهیم اساسی و بنیادین فلسفه اخلاق، دین و هستیشناسی میپردازد. در این اثر، لویناس بهطور ویژه به رابطه انسان با خدا، مرگ و زمان و نحوه تجربهی انسان از این مقولهها، توجه میکند. او در این کتاب به پرسشهای بنیادین فلسفی از جمله معنای زندگی، محدودیتهای انسان در برابر مرگ و جایگاه خدا در تفکر انسان پرداخته است. لویناس برخلاف بسیاری از فیلسوفان غربی که به دنبال اثبات یا رد وجود خدا بودند، بهجای آنکه خدا را بهعنوان یک موضوع فلسفی برای استدلال و استنتاج قرار دهد، بر تجربه انسان از خدا تأکید میکند. در نظر لویناس، خدا بیشتر از آنکه مفهومی عقلانی یا منطقی باشد، وجودی اخلاقی و تجربهای شخصی است که در ارتباط با دیگران معنا پیدا میکند. او معتقد است در رویارویی با دیگران و پذیرش مسئولیت اخلاقی نسبت به آنها، انسان میتواند به وجود خدا پی ببرد. این دیدگاه بهنوعی در راستای نقد فلسفههای دکارتی و کانتی است که خدا را عمدتاً بهعنوان یک موضوع عقلانی و انتزاعی بررسی میکنند. مرگ یکی دیگر از موضوعات اساسی در این کتاب است. لویناس مرگ را به عنوان محدودیت نهایی انسان میبیند، اما نه بهعنوان یک نقطه پایان، بلکه بهعنوان یک ابژه فلسفی که میتواند به انسان آگاهی از مسئولیتها و زمانبندی محدودش بدهد. او بر این باور است که مرگ چیزی است که انسان نمیتواند از آن فرار کند و همین است که انسان را به سمت تلاش برای درک و فهم زندگی سوق میدهد. بههمین ترتیب، زمان نیز برای لویناس بهگونهای است که نهتنها به عنوان یک عامل بیرونی و گذرا، بلکه بهعنوان عاملی درونی و وجودی برای انسان به شمار میرود، همچون یک تجربه انسانی. لویناس با تأکید بر مفهوم زمان به عنوان مسئولیت، استدلال میکند که انسان با آگاهی از مرگ و محدودیتهای زمانی خود، میتواند به مسئولیتهای اخلاقی خود پی ببرد. در حقیقت، او زمان را بهعنوان ابزاری برای خودآگاهی اخلاقی و مسئولیتپذیری مورد تحلیل قرار داده است. آنچه در پی میآید ماحصل گفتوگوی ایبنا با احسان قاسمخانی مترجم است.
***
چه عواملی باعث شد که لویناس در واپسین سالهای تدریس خود، سه مفهوم «خدا، مرگ و زمان» را محور درسگفتارهایش قرار دهد؟
درسگفتارهای «خدا، مرگ و زمان» در سال تحصیلی ۱۹۷۵–۱۹۷۶ در دانشگاه سوربن ارائه شد، زمانی که لویناس حدود ۷۰ سال داشت و به نظرم به مرحله جمعبندی در پروژه فلسفیاش رسیده بود. لویناس از هایدگر و هوسرل آموخته بود که زمانْ بنیادیترین افق پدیداری است، اما با هایدگر در این نکته مخالف بود که زمان صرفاً از افقِ «بهسوی-مرگ-بودن» فهمیده شود. او میخواست زمان را در پیوند با اخلاق بفهمد و تبیین کند، و این کار هم مستلزم تصریح مفهوم مرگ و نسبتش با امر غیر و دیگری بود، و همچنین مسئلۀ مرگ، که نزد لویناس نه پایان مطلق، بلکه دقیقهای است که سوژه با محدودیت بنیادین خود و ضرورت پاسخگویی به غیر مواجه میشود. از این منظر، مرگ پلی میشود برای ورود به بحث خدا در مقام غیریتی که هرگز در افق تجربه من جای نمیگیرد. این سه مفهوم، یا دقیقتر این سه مسئله، در کنار هم چارچوبی فراهم میکردند که لویناس بتواند پیامدهای اخلاق بهمثابه فلسفه اولی را در زبان پدیدارشناسی، الهیات فلسفی و تحلیل اگزیستانسیال همزمان مورد کاوش قرار دهد.

لویناس در این کتاب چگونه فلسفه هایدگر را «وارونه» میکند و این وارونگی چه معنایی دارد؟
پاسخ به این پرسش مستلزم شرح و تفسیر دو اثر اصلی لویناس است، یعنی «تمامیت و نامتناهی» و «ماسوای هستی یا فراسوی وجود». اما اگر بهطورکلی بگوییم، لویناس آنچه را هایدگر «اصیل / اصالت» میانگارد وارونه میسازد: یعنی بهجای آنکه هستیشناسی و تحلیل اگزیستانسیالِ دازاین مبنای فهم اخلاق، خدا و زمان باشد، «اخلاقِ نسبت با دیگری» را مبنای فهم هستی، مرگ و زمان قرار میدهد. اصلاً کتابی دارد به این عنوان: «از وجود به موجود» (۱۹۴۷). معنای وارونگی دقیقاً همین جابهجایی تقدم است: از «بهسوی-مرگ-بودن» به «بودن-برای-دیگری». در مورد مفهوم زمان نیز میشود اینگونه گفت که، زمان نزد هایدگر بر پایه مرگ به فهم درمیآید، اما لویناس مرگ را بر پایه زمان (یعنی تابعی از زمان) لحاظ میکند و سعی دارد زمان را مستقل از مرگ توصیف کند. همچنین لویناس اخلاق را فلسفه اولی میداند، و طبق عقیدۀ وی «خدا» نه بالاترین موجود و نه مقولهای در افق هستی (هایدگر)، بلکه ذیل مفاهیم ردّ و اثر (Trace) و اوبودگی (Iléite) در چهره دیگری مرا فرامیخواند. بنابراین خیرِ فراسوی هستی (برداشت افلاطونیای که لویناس احیا میکند) مبنا قرار میگیرد و هستی باید در پرتو آن سنجیده شود. بههمین ترتیب لویناس تأکید میکند که امر الهی/اخلاقی بهصورت حضور ابژکتیو درنمیآید؛ خطابی است که میآید و میگذرد، نمود ندارد اما الزام میآورد. این «نا-پدیداری الزامآور» یکی از ستونهای وارونگیِ پدیدارشناسیِ هایدگر است. خلاصه اینکه لویناس تقدمها را جابجا میکند: تقدم اخلاق بر هستیشناسی، مسئولیت بر آزادی، دیگری بر خود و عدالت بر حقیقت.
جایگاه «رابطه اخلاقی با دیگری» در پیوند دادن مفاهیم خدا، مرگ و زمان چیست؟
در اندیشه لویناس، «رابطه اخلاقی با دیگری» محور و پیونددهنده مفاهیم خدا، مرگ و زمان است؛ این رابطه نهفقط ساختاری، بلکه بنیادین است، زیرا فلسفه را از امر غیر آغاز میکند و نه از خود یا هستی. در پرتو این رابطه، خدا بهعنوان حضور غیریت مطلق در چهره دیگری حس میشود و نه بهمثابه موجود متافیزیکی، مرگ دیگریْ الزام اخلاقی من نسبت به او را آشکار میکند و زمان از قالب خطی به زمانی دیاکرون (درزمانی) تبدیل میشود که امکان پاسخگویی و تجربه غیریت و فناپذیری را فراهم میآورد. بدین ترتیب، رابطه اخلاقی حلقه واسط سه مفهوم است: خدا از طریق خطاب، مرگ از طریق مسئولیت و زمان از طریق فاصله دیاکرونیک، و این بنیاد، وارونگی لویناس نسبت به هایدگر را آشکار میکند؛ اخلاق مقدم بر هستیشناسی است و مفاهیم کلیدی از بطن تجربه اخلاقی شکل میگیرند.
آیا میتوان گفت این اثر ادامه یا تکمیل کتاب «زمان و دیگری» است؟
پاسخ کوتاه اما دقیق، این است که «خدا، مرگ و زمان» (۱۹۷۵) را نه میتوان صرفاً ادامه خطیِ «زمان و دیگری» (۱۹۴۷) دانست، نه کاملاً بیارتباط با آن، بلکه باید آن را بازگشایی و تعمیق پرسشهای طرحشده در کتاب پیشین، در افق متأخر و رادیکالتر اندیشه لویناس تلقی کرد.
در «زمان و دیگری»، لویناس نخستینبار بهشکل نظاممند از مفاهیمی همچون زمان دیاکرون، غیریت مطلق و رابطه با دیگری سخن گفت. مرگ در آنجا هم بهعنوان رویدادی که نمیتوان «تجربه مستقیم» اش کرد، و هم بهعنوان راهی برای گشودگی به آینده دیگری مطرح شده بود. خدا در آن کتاب بیشتر بهصورت افق یا استعارهای از غیریت ظاهر میشود و جایگاه الهیاتی-فلسفیاش تثبیت نشده است. اما این کتاب «خدا، مرگ و زمان» حاصل دوره پختگی فکری لویناس پس از تمامیت و نامتناهی (۱۹۶۱) و «ماسوای هستی یا فراسوی وجود» (۱۹۷۴) است. از نظر پیوستگی میان دو کتاب، پرسشهای بنیادین «زمان و دیگری» (رابطه با دیگری، ماهیت زمان، معنای مرگ) همچنان در مرکز بحثاند. این اثر از همان افق پدیدارشناسی قارهای و اخلاقی حرکت میکند. لویناس اکنون دستگاه مفهومی کاملتری دارد: مفاهیم «خیر فراسوی هستی»، «ردّ و اثر خدا»، «دیاکرونی» و «گروگانبودن» جایگاهی تثبیتشده پیدا کردهاند. اینها امکاناتی هستند که در «زمان و دیگری» فقط بهصورت طرح اولیه وجود داشتند. خلاصه اینکه اگر «زمان و دیگری» «طرح مقدماتی» برای عبور از هستیشناسی به اخلاق است، «خدا، مرگ و زمان» «بازبینی و تعمیق» همان مسیر در پرتو سه دهه کار فلسفی و الهیاتی لویناس است.
در کتاب اشاره میشود که فلسفه، خدا را به حاشیه رانده است. لویناس دقیقاً چه برداشتی از این «به محاق رفتن خدا» دارد؟
برداشت لویناس از «به محاق رفتن خدا» نوعی داوری صرفاً جامعهشناختی درباره سکولارشدن مدرن نیست، بلکه تحلیلی روششناختی و پدیدارشناختی از حدود فلسفه است. او میگوید فلسفه، از همان جایی که خود را بهعنوان هستیشناسی و پدیدارشناسی و علم به «آنچه حاضر و قابلتوصیف است» تعریف میکند، خدا را اگر به همان منطق سنجیده شود ناگزیر به حاشیه میراند. اما این حاشیهرانی، برای لویناس نه فقط نقص، بلکه سرنخی مثبت درباره شیوه «حضور-ناحضورِ» امر الهی است. به بیان دیگر، فلسفه (از ارسطو تا پدیدارشناسی) معمولاً با قصدیت و ابژهسازی کار میکند: آنچه در افقِ آگاهی حاضر میشود، موضوع شناخت است. لویناس میگوید خدا به این معنا پدیدار نمیشود؛ نه «چیزی» است و نه «معنایی» که بتوان بهمثابه موضوع آگاهی درآورد. پس اگر فلسفه بخواهد خدا را با همان دستگاه ابژهساز بسنجد، ناگزیر او را به حاشیه میفرستد. نتیجۀ نظری این دیدگاه این است که «محاق» یعنی نامحاطبودنِ امر الهی در منطقِ ظهور / حضور. لویناس میگوید خدا به مثابه خیرِ فراسوی هستی فهمپذیر است. یعنی سنجه اخلاقیای که پیشاپیش بر هر سنجش وجودی تقدم دارد. از این رو، در افق «هستی»، خدا بهضرورت به «محاق» میرود، چون جای او بیرون هستیشناسی است. فلسفه میکوشد «بداند»، اما نسبت ما با خدا نزد لویناس نه دانستنی، بلکه پاسخدادنی است. خدا «شناختنی» نیست، بلکه مطالبهگر است: در قالبِ فرمانِ اخلاقیای که از چهره دیگری میآید («قتل مکن»، «مسئول باش»). پس «محاق» یعنی خروج از مرکز معرفت، و ورود به ساحت مسئولیت. لویناس میگوید خدا نه در هیئتِ حضورِ «تو» در یک گفتوگو (الهیات حضوری من-تو) بلکه بهمثابه اوبودگی فرامیرسد: سومشخصی که هیچگاه به مواجهۀ دوسویه تقلیلپذیر نیست. ما نه خودِ خدا، بلکه ردّ و اثر او را در خطابِ چهره دیگری درمییابیم. «محاق» در اینجا نامِ شیوه ظهورِ غیرحضوریِ الهی است: اثر بدون حضور، الزام بدون ابژه. لذا خدا در مرکز اخلاق ظاهر میشود، اما بهصورت اثر-خطاب، نه ابژه-مفهوم.
لویناس در این اثر بیشتر با چه فیلسوفانی وارد گفتوگو میشود و دلیل این انتخابها چیست؟
لویناس عمدتاً دو مسیر گفتوگو را دنبال میکند: یکم، بررسی سنت متافیزیکی و وجودشناسانه (افلاطون/ارسطو/دکارت/ کانت/هگل) تا نشان دهد چگونه آن سنت مرگ و زمان را «در چارچوب هستی» میفهمد، و دوم، مواجهه مستقیم با معاصران پدیدارشناسی و اگزیستانسیال مانند هایدگر و هوسرل و نیز با متفکری نومارکسیستی-اوتوپیایی مانند ارنست بلوخ که خوانشی متفاوت از زمان و امید عرضه میکنند. لویناس با هایدگر وارد گفتوگو میشود تا خوانش او از زمان و مرگ را که در افق هستیشناسی است، به نفع تقدم اخلاق بر هستیشناسی نقد کند. از هوسرل روش پدیدارشناسی را وام میگیرد اما اگو-محوری او را با تأکید بر تأثر از دیگری به چالش میکشد. از برگسون نیز بهره میگیرد تا نشان دهد زمان (مفهوم دیرند) میتواند ساختاری غیرهمزمان و سیال داشته باشد. با اینکه الهیات بلوخ سکولار-اوتوپیایی است، اما لویناس ایده «آینده نیامده» را با آمدنِ دیگری و فراخوان الهی پیوند میزند. همچنین بازخوانی ایدۀ افلاطونی «خیر فراسوی هستی» به لویناس این امکان را میدهد که خدا را فراتر از افق هستیشناختی و در مقام الزام اخلاقی بیشرط بنشاند. لویناس همچنین از «ایده نامتناهی» دکارت و مسئله «ایده خدایی که از ذهن متناهی نشأت نگرفته» بهره میبرد. او پرسش میکند که چگونه ذهنی متناهی میتواند دربردارندۀ ایده نامتناهی باشد و این پرسش را به بحث گستردهتری درباره نحوه ورود امر «مطلق و الهی» به درون زمان و ذهن پیوند میدهد و از آنجا بحث خود راجع به چهرۀ دیگری و نامتناهیبودن آن را پیش میبرد. کانت در بحث زمان (بهعنوان صورت پیشینی تجربۀ ممکن) و در مبحث ایدههای عقل محض (ایده خدا، آزادی و جاودانگی) برای لویناس متن مرجع است. لویناس کانتیسم را میخواند تا تمایز زمان نظری عقل از زمان اخلاقی تجربی را روشن کند؛ او از کانت استفاده میکند تا نشان دهد که تجربۀ اخلاقی، آنگونه که از رابطۀ با دیگری برمیآید، نمیتواند صرفاً به قالبهای پیشینی عقل نظری بازگردانده شود. در مورد هگل، لویناس با دقت به منطق دیالکتیکی او دربارۀ مرگ و نفی مینگرد. هگل مرگ را در فرایند کلان نفی و بازگشت به کلّیت ادغام میکند؛ یعنی فقدان یا دیگری نهایتاً در کلیت عقلانی/تاریخی جذب میشوند. نقد لویناس این است که چنین نگرشی «دیگری» را از حیث «دگربودگی» تهی میکند و بهجای حفظ جدایی و نامتناهی بودنِ رابطه، او را به دقیقهای از خودآگاهی کلی فرومیکاهد. برای لویناس مرگ دیگری و مواجهه با چهرهاش لحظه یا آنی است (Instant) که نمیتوان آن را در هر نظام یا کلیتی حل کرد. این مواجهه بنیاد اخلاق است و باید بیرون از منطق جذب و رفع هگلی باقی بماند.
چگونه فضای زنده کلاسهای لویناس و تکرارها و حاشیهرویهای او را در متن فارسی بازآفرینی کردید؟
مسلماً درسگفتارهای شفاهی با متن فلسفی مکتوب تفاوتهایی دارد. مثلاً لویناس اغلب بر مفاهیم مهم با تکرار یا بازگویی با زاویهای متفاوت تأکید میکند. در ترجمه، این تکرارها با روانسازی و تطبیق با ریتم طبیعی فارسی منتقل شدند. یا اگر بخواهم به موردی دیگر اشاره کنم، بعضاً پاراگرافهایی طولانی، جملات بدون فعل، تککلمهها، پرسشهایی که در بطن خود به چند پرسش پشت سر هم تبدیل میشوند، یا استفاده از جملات معترضه بیش از حد در هر مبحث، کار ترجمه را مشکل میکرد. سعی بر آن بود تا جایی که ساختار زبان فارسی اجازه میدهد همۀ این موارد حفظ و عیناً به متن مقصد وارد شوند تا خللی در فرایند انتقال معنا ایجاد نشود. مورد آخر اینکه ترتیب فصول کتاب (یا تاریخ برگزاری جلسات) به گونهای است که فصل اول از بخش اول با فصل اول از بخش دوم در یک روز و در دو جلسۀ پیوسته برگزار شده است، و این به خواننده امکان آن را میدهد تا مباحث را با همان پیوستگی برگزاری جلسات بخواند. این مطلب با جزئیات فلسفیاش در پیشگفتار توضیح داده شده است.
کتاب چه کمکی به معرفی لویناس در جامعه فکری ایران خواهد کرد؟
به شخصه فکر میکنم در ایران بسیاری از خوانندگان با فلسفۀ اخلاقی لویناس کمتر آشنا هستند و غالباً توجه فلسفۀ معاصر به هستیشناسی یا معرفتشناسی است. لویناس نشان میدهد که اخلاق (نسبت به دیگری) میتواند نقطه آغاز فلسفه باشد و نه صرفاً نتیجهای از منطق یا متافیزیک. این نگاه بهویژه در شرایطی که جامعهمان با مسائلی در حوزههای فرهنگ، عدالت، اقتصاد، آزادی فردی و جمعی، بهرسمیتشناسی تفاوتها و همزیستی صلحآمیز و همزمان نقادانه مواجه است میتواند نور دیگری به مسائل بتاباند. همچنین لویناس در مسیر کار فکری خود به بازاندیشی نسبت انسان با خدا میپردازد، به طوری که خدا دیگر مفهومی انتزاعی یا ابژۀ صرف نیست، بلکه در چارچوب «رابطۀ اخلاقی با دیگری» معنا پیدا میکند. این نگرش میتواند در فضای جامعۀ ما، جایی که دین و فلسفه غالباً از هم جدا یا درآمیخته در برداشتهای سنتی شدهاند، پرسشهای جدید و تأملاتِ اخلاقی-الهیاتی ایجاد کند. خواندن لویناس به نظرم زمینۀ گفتوگوی نقادانه میان اندیشۀ فلسفی-اخلاقی، فلسفۀ دین و مطالعات اجتماعی-سیاسی را هم فراهم میآورد؛ این گفتوگوها میتوانند در زمینههای گوناگونی سودمند و نتیجهبخش و حتی ضروری نیز باشند، زمینههایی همچون: بازاندیشی در حوزههای فرهنگ، آموزش، عدالت، مسئولیت فردی و اجتماعی، مسئلۀ آزادی و حراست از حقِ انتخابهای من و دیگریها، پذیرش نقادانۀ افراد با تمام تفاوتهایشان (در عین حفظ و خلق امکانهایی برای استدلال جمعی) و بهویژه اندیشیدن به «معنای زندگی» از معیار و چشماندازی دیگر. امیدوارم در آینده آثار بیشتری از لویناس ترجمه و منتشر بشوند که بتوانیم در اندیشههای این فیلسوف عمیقتر تأمل کنیم، تا شاید در زمانهای که زیستن دشوار شده است، بتوان شیوههای دیگری از دیدن، شنیدن، تجربه کردن، گفتوگو کردن و نتیجتاً بودن را کشف یا خلق کرد.
نظر شما