سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: در قسمت ۴۵ تا آنجا گفتیم که بهمن به پایان شهریاری نزدیک شد او پسری با نام ساسان و دختری با نام همای چهرزاد داشت. در این قسمت، داستان شهریاری اولین زن در شاهنامه را خواهیم خواند.
به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بیکار تاج و سریر
اردشیر فرزند بهمن از دنیا میرود و همای، فرزند دیگر بهمن، به عنوان اولین شهریار زن در شاهنامه تاجکیانی بر سر گذاشته و شهریار ایران زمین میشود. تا زمان شهریاری فریدون بحث جهان است و شهریارِجهانی و به همین دلیل است که ایرانیان مدعی هستند که اسطوره و حماسه ایران، برد جهانی دارد و بعضی ابیات شاهنامه فردوسی برای تمام جهانیان در شهریاری، حکومت، مردمداری، مهر، محبت، بزم، رزم و از همه مهمتر در کاربرد مهارتهای زندگی، حرف برای گفتن داشته و جنبه جهانی دارد.
این فریدن است که جهان را به سه قسمت بین سه پسرش تقسیم میکند و ایران را به ایرج میدهد. از فریدون به بعد شهریاران شاهنامه، شهریارانِ ایرانزمین هستند و همای اولین شهریار زن در ایران زمین است.
چقدر مقام زن در اسطوره ایرانی والاست و نگاه به زن از دید حماسه ایرانی و فردوسی بزرگ، نگاهی اندیشمندانه و خردمندانه است.
و به این ترتیب:
همای آمد و تاج بر سر نهاد
یکی راه و آیین دیگر نهاد
سپه را همه سربسر بار داد
در گنج بگشاد و دینار داد
همای به نیروی نظامی و سپاه اهمیت میدهد و آنان را گرامی میدارد و همچون فریدون «دهش» را سرلوحه کار خود قرار می دهد چرا که فردوسی گزارش میدهد «در گنج بگشاد و دینار داد»:
به رای و به داد از پدر برگذشت
همی گیتی از دادش آباد گشت
همیشه داد و دهش سرلوحه شهریاران بوده و همای هم از این داد و دهش غافل نیست:
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد
که این تاج و این تخت فرخنده باد
دل بدسگالان ما کنده باد
همه نیکویی باد کردار ما
مبیناد کس رنج و تیمار ما
توانگر کنیم آنک درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
مهان جهان را که دارند گنج
نداریم زان نیکویها به رنج
همای چهرزاد، که با نامهای هما و همایچهرزاد نیز شناخته میشود، یک شخصیت افسانهای و پادشاه زن در شاهنامه فردوسی و دیگر متون حماسی ایرانی است. او دختر بهمن و نوه اسفندیار و مادر داراب است. همای بر اساس شاهنامه ۳۲ سال و بر اساس منابع دیگر ۳۰ سال پادشاهی کرد.
همای پس از مرگ پدرش بهمن، تاج و تخت را به دست میگیرد و به عنوان پادشاه زن بر ایران حکومت میکند. در دوران حکومت همای، مردم در آسایش و آرامش زندگی میکنند و او به داد و دهش مشهور است. همای در حالی که پادشاهی میکند، پسری به نام داراب به دنیا میآورد و او را به دور از چشم دیگران بزرگ میکند.
چو هنگام زادنش آمد فراز
ز شهر و ز لشکر همی داشت راز
همی تخت شاهی پسند آمدش
جهان داشتن سودمند آمدش
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت
بیاورد آزادهتن دایه را
یکی پاک پرشرم و بامایه را
نهانی بدو داد فرزند را
چنان شاه شاخ برومند را
کسی کو ز فرزند او نام برد
چنین گفت کان پاکزاده بمرد
همان تاج شاهی به سر بر نهاد
همی بود بر تخت پیروز و شاد
ز دشمن بهر سو که بد مهتری
فرستاد بر هر سوی لشکری
ز چیزی که رفتی به گرد جهان
نبودی بد و نیک ازو در نهان
به گیتی به جز داد و نیکی نخواست
جهان را سراسر همی داشت راست
جهانی شده ایمن از داد او
به کشور نبودی به جز یاد او
«داد» شیشه عمر قوم ایرانی است، بنابراین با دادگری همای است که فردوسی میفرماید:
جهانی شده ایمن از داد او
به کشور نبودی به جز یاد او
اما اولین شهریار زن که از روش شهریاری خود خوشحال است، فرزند هشت ماهه خود را در صندوقی چوبین و قیراندود و عایقکاری شده به عنوان قایق بهکار میگیرد و فرزند را به امواج رود شانس و تقدیر میسپارد:
بدین سان همی بود تا هشت ماه
پسر گشت مانندهٔ رفته شاه
بفرمود تا درگری پاکمغز
یکی تخته جست از در کار نغز
معنای عبارت «درگر» به تعبیر دهخدا درودگر و نجار است. فردوسی واژه درگر را در جاهای دیگر شاهنامه نیز آورده است. برای مثال:
بفرمود تا درگران آورند
سزاوار چوبی گران آورند.
بفرمود تا درگری پاک مغز
یکی تخته جست از پی کار نغز.
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین.
بسر بر یکی کرد صندوق نغز
بیاراست آن درگر پاک مغز.
برفتند بیداردل درگران
بریدند از او تخته های گران
به هرحال همای فرزند دلبند را به رودخانه سرنوشت و تقدیر الهی میسپارد و گازری (لباسشویی) کودک را در درون صندوقی چوبین مییابد و به پرورش او همت میگمارد، اینجا ردِپای استفاده ادیان از اسطورهها باز نمایان است و انسان ناخودآگاه به یاد داستان به آب انداخته شدنِ موسی توسط مادر، به رود نیل میافتد که پروین اعتصامی بسیار زیبا و دلنشین بیان کرده است:
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت به یاد
آب خاکت را دهد ناگه به باد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
به هر روی، همای و آن دو مرد مورد اعتماد:
یکی خرد صندوق از چوب خشک
بکردند و برزد برو قیر و مشک
درون نرم کرده به دیبای روم
براندوده بیرون او مشک و موم
به زیر اندرش بستر خواب کرد
میانش پر از در خوشاب کرد
بسی زر سرخ اندرو ریخته
عقیق و زبرجد برآمیخته
ببستند بس گوهر شاهوار
به بازوی آن کودک شیرخوار
بدانگه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایهٔ چرب دست
نهادش به صندوق در نرم نرم
به چینی پرندش بپوشید گرم
سر تنگ تابوت کردند خشک
به دبق و به عنبر به قیر و به مشک
ببردند صندوق را نیم شب
یکی بر دگر نیز نگشاد لب
ز پیش همایش برون تاختند
به آب فرات اندر انداختند
پساندر همی رفت پویان دو مرد
که تا آب با شیرخواره چه کرد
چو کشتی همی رفت چوب اندر آب
نگهبان آنرا گرفته شتاب
سپیده چو برزد سر از کوهسار
بگردید صندوق بر رودبار
به گازرگهی کاندرو بود سنگ
سر جوی را کارگه کرده تنگ
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپویید وز کارگه برکشید
چو بگشاد گستردهها برگرفت
بماند اندران کار گازر شگفت
به جامه بپوشید و آمد دمان
پرامید و شادان و روشنروان
دیدبان که سرنوشت و سفر کودک هشت ماه در رودخانه را دنبال می کند و مشاهده میکند که گازری صندوق را از آب میگیرد، شتابان نزد همای بر میگردد. اتفاقاً گازر یا همان رختشوی و همسرش پسرشان را از دست داده بودند و از دیدن آن طفل به همراه جواهرات فراوان همراهش خوشحال شدند. گازر با دیدن جواهرات و صندوق میگوید این کودک حتماً فرزند شخص نامداری است. لذا او را به فرزندی گرفته و نام او را داراب نهادند.
ادامه داستان دارای و رختشوی را به نثر از سایت ویکی شاهنامه بخوانید:
روزی زن به شوهرش گفت: با این جواهرات چه کنیم؟ رختشوی گفت: بهتر است از این شهر به شهر دیگری رویم که کسی ما را نشناسد. پس سحرگاه به راه افتادند و در شهر دیگری مقیم شدند و آن زر و سیم ها به جز یاقوت سرخ را فروختند به طوری که توانگر شدند.
کودک بزرگ شد و همه کودکان از دست او به ستوه آمده بودند و رختشوی هم از دستش به جان آمده بود. داراب از آنجا گریخت و رختشوی مدتی به دنبالش می گشت تا او را یافت. پس به او گفت: چرا به دنبال پیشه نیستی؟ آخر چه میخواهی؟ او گفت: مرا به فرهنگیان بسپر تا درس بخوانم و سپس بیاموزم. رختشوی نیز چنین کرد. سپس فنِ سواری پیش گرفت و در تیراندازی و چوگان و تمام مهارتهای جنگی کارآمد شد.
روزی داراب نزد گازر آمد و گفت: من اصلاً شبیه تو نیستم. گازر پاسخ داد: دریغ از زحماتی که برایت کشیدم بهتر است از مادرت بپرسی. روزی که گازر بیرون بود با شمشیر زنش را تهدید کرد تا نام پدرش را بگوید و زن همه ماجرا را تعریف کرد. داراب پولی از زن گرفت و اسبی خرید و به نزد مرزبانی رفت و آن مرد نیز با او به خوبی رفتار کرد تا اینکه روزی رومیها هجوم آوردند و مرزبان کشته شد.
خبر حمله رومیها به همای رسید پس به سپهبد خود رشنواد گفت تا به سوی روم رود. رشنواد برای سپاه اسمنویسی میکرد و داراب هم به نزد او رفت و اسم نوشت پس روزی همای از کاخ بیرون آمد تا سپاه را ببیند وقتی چشمش به داراب افتاد از او خیلی خوشش آمد. چندی بعد سپاهیان به راه افتادند. روزی باد سختی همراه با رعد و برق و باران شدید آمد، داراب ویرانهای دید و به سوی آن رفت ناگاه رشنواد صدایی از ویرانه شنید که می گفت «ای طاق مراقب باش و دوام بیاور که شاه ایران اینجاست» سه بار این آوا تکرار شد پس رشنواد کسی را فرستاد تا ببیند که چه کسی آنجاست. وقتی داراب را یافتند و او از ویرانه بیرون آمد آنجا خراب شد.
رشنواد به فکر فرو رفت و سپس اسبی تازی با ستام زرین و جوشن و تیغ به داراب داد و از نام و نشان او پرسید. داراب هم گذشتهاش را شرح داد پس رشنواد به دنبال گازر و همسرش فرستاد و خود با سپاه به سوی مرز روم رفت و طلایه سپاه را به داراب سپرد. جنگ سختی درگرفت و داراب شیرآسا میجنگید و رومیان را تباه میکرد، رشنواد او را بسیار ستود. پس داراب به قلب سپاه حمله کرد و آنجا را پراکنده کرد سپس به راست رفت و آنجا را هم از هم پاشید. شب که همه از جنگ برگشتند رشنواد به همه پول و مال فراوان داد. صبحگاه دوباره جنگ آغاز شد و کار رومیان یکسره گشت پس قیصر پیکی روانه کرد و درخواست صلح کرد و گفت که حاضر است باژ بدهد و رشنواد هم پذیرفت. از آنجا برگشتند و به آن طاق ویرانه رسیدند و زن گازر و شویش هم آنجا منتظر بودند. رشنواد درباره داراب پرسید و وقتی همه چیز را شنید نامهای به همای نوشت و همه چیز را تعریف کرد.
وقتی همای نامه را خواند گریست و فهمید که آن جوانی را که در سپاه دیده بود پسرش است. ۱۰ روز بعد رشنواد و داراب به همراه لشکریان بازگشتند. همای، داراب را دعوت کرد و سپس او را به آغوش گرفت و بوسید و بر تخت نشاند و همه چیز را برایش تعریف کرد و پوزش خواست. داراب گفت تو از نژاد خسروان هستی، به خاطر یک کار بد اینقدر خودت را آزار نده که من کینهای به دل ندارم. همای همه چیز را برای نامداران تعریف کرد و گفت که او فرزند بهمن است و همه باید گوش به فرمانش باشند. سپس داراب ده کیسه زر و جامی پر از گوهر و جامه های زیبا به گازر و همسرش داد و از آنها سپاسگزاری کرد.
نظر شما