سرویس تاریخ خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - محسن آزموده: در بخش پنجم روایت بلعمی از قیام امام حسین (ع) ابتدا خطبه امام حسین (ع) را خواندیم که با سپاه ابن سعد تمام حجت کرد و بیعتشکنیشان را خاطر نشان شد. او تاکید کرد که نمیخواهد آغازگر جنگ باشد و اینک ادامه ماجرا:
***
خبر محاربه عسکر یزید مع الحسین بن علی
پس نخستین کس از لشکر عمر، مردی بیرون آمد- نام او عبدالله بن حوزه- برابر حسین بیستاد و گفت یا حسین، بشارت باد ترا به آتش. حسین گفت آن روز مباد، خدای بر من رحیم است. پس پرسید که این کیست؟ گفتند حوزه است. حسین گفت اللهم حزه الی النار پس پای اسبش به چاهی فرو شد. اسب بجست و پای او در رکاب ماند. اسب همی دوید و ویرا همی کشید و سرش بر زمین همی زد تا نزدیک آن کنده که آتش بود و در آن آتش افکندش تا بسوخت.
از پس او حر بن زیاد التمیمی، از میان لشکر عمربن سعد- لعنهم الله- بیرون آمد و عمر را گفت این همی پسندید که او عرضه کند؟ عمر گفت عبیدالله بن زیاد میپسندد. پس گفت من نخست به حرب روم و سپر بر پشت افکند و گفت السلام علیک یابن رسول الله، حسین جواب داد و گفت به چه آمدهای یا حر؟ [حر] بن زیاد گفت آمدم تا با تو کشته شوم. گفت هنیا لک الشهاده.
پس شمر، عمر را گفت چه روزگار بری؟ سپاه را به حرب فراز کن- و عمر دعوی تیر انداختن کردی- تیری بر کمان نهاد و گفت گواه باشید پیش امیر که نخستین تیر، من انداختم بر حسین و حرب آغاز کردند.
و دو تن بیرون آمدند از لشکر عمر- یکی را نام یسار و یکی را سالم- و مبارز خواستند، و دو تن از لشکر حسین- یکی حبیب بن المظاهر دیگر یزید بن الحصین و این هر دو مهتران بودند- حسین گفت شما جای نگاه دارید که این دو مولا را چندین مقدار نیست که شما را پیش ایشان باید شدن.
پس مردی بیرون آمد- نام او عبیدالله بن عمیر الکلبی- و گفت هر دو را من بس باشم. ایشان گفتند چرا مهتران بیرون نیامدند تا ما با ایشان حرب کردیمی. عبیدالله گفت ای سگان، شما را چندین مقدارست، هر که از این لشکر کمتر است از مهتران شما بزرگتر است و حمله کرد و شمشیری بزد- بر چپ- و یسار را سر بیفکند. از لشکر حسین مردی دیگر بیرون آمد- نام او یزید بن الحصین- و حمله کرد و یزید بن مقعل را بکشت.
و مردی از لشکر عمر آمد- نام او رضی بن منقذر العبدی- یزید بن الحصین او را نیز بکشت. و مردی از لشکر حسین بیرون آمد، تیری از لشکر عمر بیامد او را بکشت و برادرش- علی بن قرطه- با عمر بود، از لشکر بیرون آمد و برابر حسین آمد و گفت یا کذاب، برادر مرا بفریفتی تا کشته شد، نافع بن هلال بر علی بن قرطه حمله کرد و بکشتش. و یزید از لشکر حسین بیرون آمد و حمله کرد. حصین بن نمیر، در آمد او را بکشت. پس مزاحم بن حریث، از لشکر عمر بیرون آمد- مردی مبارز بود- نافع بن هلال بر وی حمله کرد او را نیز بکشت.
و روز چاشتگاه شد و یاران حسین- رضیالله عنهم- تشنه شدند. عمروبن الحجاج بر میسرهی عمر بود گفت این مردمان حسین دل به مرگ نهادهاند ما از ایشان یکی نکشیم تا ده تن از ما نکشند. ما را به یکبار حمله باید کردن که اگر هر کسی مشتی خاک بر ایشان افکنیم همه را زیر خاک کنیم. پس عمر تیراندازان را پیش آورد و تیرباران کردند بر لشکر حسین-رضیالله عنه- و جملهی اسبانرا به تیر زدند مگر اسب حسین و آن پسرش. و با وی دو پسر بود یکی علی الاکبر نام و کهتر را علی الاصغر نام بود و این علی کهتر هفت ساله بود.
و حسین و علی مهتر بر اسب بودند و دیگر همه پیاده ماندند. و لشکر عمر بیکبار حمله کردند و عمروبن الحجاج از میمنه و شمر از میسره، و گرد برخاست و نخستین کس که اندر آن حمله کشته شد مسلم بن عوسجه الاسدی بود- و مهتر همه یاران حسین بود- و شمر- لعنه الله- سوی خیمهی حسین بن علی شد و سکینه- دختر حسین- و ام کلثوم- خواهر حسین، دختر علی که زن عمر بن الخطاب بوده بود- در آن خیمه بودند و بسیار زنان و کودکان و اهل بیت.
پس شمر آتش خواست تا آن خیمه را بسوزد، نافع بن هلال حمله کرد و او را از آنجا دور کرد. شمر برفت و بر اسب دیگر نشست و حمله کرد. وقت نماز بود، حسین آواز کرد که نماز کنیم. ایشان از حرب دست باز نداشتند. حسین –رضی الله عنه- نماز خوف کرد. و از پس نماز، با آن یاران که مانده بودند به حرب شد و حرب سخت شد و حسین پیش صف اندر آمد. یاران در آمدند و گفتند تا جان با ماست تو پیش نشوی، تا ما را به خدای – عزوجل- و پیغامبر –علیه السلام- عذر نبود. تو بایست تا ما همه کشته شویم، آنگاه به تو رسد.
حسین آب از چشم روان کرد و گفت خدا- عزوجل- شما را از من نیکی کناد. پس حسین بایستاد و هر یک یگان یگان پیش حرب میشد و هر که شدی، او را گفتی السلام علیک یابن رسولالله، بدرود باش. حسین گفت و علیک السلام و رحمه الله، تو رفتی و من اینک از پس تو میآیم.
پس همچنین کردند تا هر که از شیعت او کس بود- همه- کشته شدند و حسین ماند با برادران و فرزندان و برادرزادگان و اهل بیت خویش- رضیالله عنهم- پسران جعفر بن ابی طالب و پسران عقیل و پسران مسلم. ایشانرا گفت اکنون نوبت من آمد. شما این زنانرا نگاه دارید و چندانکه من زندهام تا روی عورتان من کس نگشاید و چون من شدم ایشانرا خدای – عزوجل- نگهبان بس است. پس همه اهل بیت او گردآمدند و گفتند یابن رسول الله، ما از خدا و از رسول شرم داریم که ترا به دشمنان سپاریم تا بکشند. معاذالله که تا از ما یکی مانده است ایشان به تو نرسند.
نظر شما