سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – زهره مظفریپور، نویسنده، محقق و پژوهشگر ادبی: آخرین پرندهای که عطار در کتاب «منطقالطیر» به شرح بهانههایش میپردازد، پرندهای بسیار کوچک است با سری سرخ که صعوه نام دارد:
صعوه آمد دل ضعیف و تن نزار
پای تا سر همچو آتش بیقرار
گفت من حیران و فرتوت آمدم
بی دل و بی قوت و قوت آمدم
همچو موسی بازو و زوریم نیست
وز ضعیفی قوت موریم نیست
صعوه گفت من زار و ضعیفم و همچون موسی یاری دهندهای ندارم (در مورد آیهای میگوید که خداوند حضرت موسی به برادرش هارون قوت میبخشید).
من نه پر دارم نه پا نه هیچ نیز
کی رسم در گرد سیمرغ عزیز
در واقع صعوه بهانهاش را کوچک بودن جثه و ریز و ضعیف بودن خویش بیان میکند و میگوید:
پیش او این مرغ عاجز کی رسد؟
صعوه در سیمرغ هرگز کی رسد؟
گر نهم رویی به سوی درگهش
یا بمیرم یا بسوزم در رهش
در واقع صعوه نمودار کسانی است که به دست آویز ضعف بشریت طالب دیدار حق نمیشوند و میگویند ما توانایی این راه را نداریم یا میمیرم یا میسوزم:
چون نیم من مرد او این جایگاه
یوسف خود باز میجویم ز چاه
یوسفی گم کردهام در چاهسار
باز یابم آخرش در روزگار
گر بیابم یوسف خود را ز چاه
برپرم با او من از ماهی به ماه
صعوه در سخنان و بهانهاش حضرت یوسف را مثال میزند و بین زندگی در چاه و افتادن حضرت یوسف در چاه شباهت میآورد و میگوید که من بر سر چاه نشستهام منتظر یوسف و محبوبم هستم و چون آن را بیابم به افلاک و آسمانها پرواز خواهم کرد:
هدهدش گفت ای ز شنگی و خوشی
کرده در افتادگی صد سرکشی
جمله سالوسی تو من این کی خرم
نیست این سالوسی تو در خورم
پای در نه مزن دم لب بدوز
گر بسوزند این همه تو هم بسوز
گر تو یعقوبی به معنی فی المثل
یوسفت ندهد کمتر کن حیل
می فروزد آتش غیرت مدام
عشق یوسف هست بر عالم حرام
هدهد دانا این بهانهها و حرفهای صعوه را حیله و مکر او میداند و به او میگوید که حتی اگر تو میخواهی چون حضرت یعقوب علیه السلام انتظار یوسف را بکشی بدان که غیرت حق عشق یوسف را حرام میداند در واقع عشق واقعی آتش روح را میسوزاند و این عشق ممکن است برای دیگران حرام باشد سپس برای شرح و توضیح این سخنان، هدهد حکایتی را بیان میکند.
میگویند چون یعقوب از غم فراق فرزندش اشکریزان بود و دم به دم نامش را میبرد حق تعالی جبرئیل را فرستاد و به او گفت دیگر حق نداری نام یوسف را بیاوری و یعقوب هم اطاعت کرد:
چون جدا افتاد یوسف از پدر
گشت یعقوب از فراقش بی بصر
موج میزد بهر خون از دیدگانش
نام یوسف مانده دائم در زفانش
جبرئیل آمد که هرگز گر دگر
بر زفان تو کند یوسف گذر
محو گرداند نامت بعد از این
از میان انبیا و مرسلین
چون درآمد امرش از حق آن زمان
گشت محوش نام یوسف از زفان
اما یعقوب شبی در خواب یوسف را دید و تا آمد صدایش کند یاد قول خود افتاد و تنها آهی سوزناک کشید:
دید یوسف را شبی در خواب پیش
خواست تا او را بخواند سوی خویش
یادش آمد آنچ حق فرموده بود
تن زد آن سرگشته فرسوده زود
لکن از بی طاقتی از جان پاک
برکشید آهی به غایت دردناک
جبرئیل بار دیگر بر یعقوبنبی ظاهر شد و گفت اگرچه نام او را نیاوردی ولی در آن آهی که کشیدی نام یوسف نمایان بود:
چون ز خواب خوش بجنبید او ز جای
جبرئیل آمد که مس گوید خدای،
گر نراندی نام یوسف بر زفان
لیک آهی بر کشیدی آن زمان
در میان آه تو دانم که بود
در حقیقت توبه بشکستی چه سود
عقل را زین کار سودا میکند
عشق بازی بین که با ما میکند
جبرئیل میگوید تو قول خودت را شکستی و به جای پروردگار یاد یوسف را در دل داشتی. آری خداوند دوست دارد فقط با ما عشقبازی کند نه اینکه ما با کس دیگر عشقبازی کنیم و عشق دیگری را در دل جای دهیم و این اوج عشق خداوند به بنده است.
دیگر مرغان که بهانههای این چند مرغ را شنیدند آنها هم شروع کردند به بهانه آوردن.
نظر شما