به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، یکدفعه در خود فرو رفت. انگار میخواست حرفی را به زبان بیاورد. نگاه مختصری به من کرد و گفت: «مامان من یه آرزویی دارم… دعا میکنین برآورده بشه؟» التماس دعایش هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. خندان پرسیدم: دختر من چه آرزویی داره؟ از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کرد: «مامان دعا کنین بشم جراح قلب و خدای مهربون مطبی بهم بده که پنجرهش رو به کعبه باز شه.»
دختر برایش رحمت بود. همیشه دوست داشت خداوند دو دختر به آنها هدیه دهد و به نیت حضرت زهرا (س) اسمهایشان را مرضیه و راضیه بگذارد. اما تیمور مثل همه پدرها دوست داشت پسری داشته باشد تا به هنگام پیری عصای دستش شود. از آنجایی که علاقه و ارادت زیادی به امام علی (ع) داشت، تصمیم گرفته بود اگر بچه دومشان پسر به دنیا آمد اسم آن را مرتضی بگذارد.
وقتی وارد بیمارستان شد قبل از اینکه به مادر سر بزند و احوالش را جویا شود، سراغ بچه را گرفت. او را که بغل کرد، محو صورت روشن و چشمان بزرگ قهوهایاش شد. انگار سالهاست منتظر همچین دختری بوده. چنان به او وابسته شد که تحمل لحظهای دوریاش را نداشت. روز به روز محبت پدر و مادر به راضیه بیشتر میشد.
گاهی وقتها ساعتها به همراه پدر مینشست و عکسهای آلبوم را یکی پس از دیگری ورق میزد. با ذوق و شوق به خاطرات جوانی پدر گوش میداد و در میان خاطرات تلخ و شیرین پدر غرق میشد.
بعضی شبها که راضیه برای درس خواندن تا دیروقت بیدار میماند، پدر هم با همان آرامش همیشگی اش کنارش مینشست و گهگاهی با شوخیهایش لحظات را شیرینتر میکرد.
«بابا راضیه، دیروقتِ. دیگه بسه درس خوندن. چشمات ضعیف میشه. بگیر بخواب.»
سرش را برگرداند و گفت: «چندتا تست دیگه بزنم بعد میخوابم.»
وارد اتاق شدم. کنارش ایستادم و دستم را روی شانهاش گذاشتم: «میگم بابا… اینقدر درس میخونی، انشاءالله میخوای چیکاره بشی؟»
سرش را به چپ و راست تکان داد و با ناز گفت: «میخوام جراح قلب بشم و بیمارستان بزنم.»
ابروهایم را در هم کردم و با لحنی جدی گفتم: «حالا راضیه، اومدیم یه جوونی قلبش ناراحت بود و تو قلبش رو عمل کردی. دکتر بعد از عمل باید بره بالای سر مریضش. اون جوون وقتی یه خانم دکتری مثل تو ببینه، دوباره که قلبش میگیره.»
نگاهش کردم تا عکسالعملش را ببینم. سگرمههایش را در هم کرد: «بابا؟ چرا از این حرفا به من میزنی؟»
خندیدم، به سینهام چسباندمش و پیشانیاش را بوسیدم: «توی بیمارستانت من رو به عنوان آبدارچی قبول میکنی؟»
دستم را گرفت و بوسید: «اختیار دارین. همهکاره بیمارستان، شما و مامانی هستین.»
راضیه نه تنها دوست و رفیقی برای پدرش، بلکه همدمی برای تنهاییهای برادر کوچکش هم بود. وقتهایی که راضیه خانه نبود، خیلی احساس تنهایی میکرد. هیچکس نمیتوانست مثل راضیه جای خالی همه را برایش پر کند.
روزی که با اقوام به تفریح رفته بودند، علی مثل همیشه گوشهای نشسته بود و بازی دخترها را تماشا میکرد. تنها پسر جمع بود و همبازیای نداشت. راضیه که همیشه حواسش به او بود، زود متوجه دلگیری علی شد. کنارش نشست، با خنده ضربهای به بازویش زد و توپی آورد تا گلکوچکی بازی کنند.
گاهی حتی از علی شجاعتر به نظر میرسید. زمستان چند سال گذشته بود که در پیست اسکی، بالای بلندترین تپه برفی ایستاده بودند. علی که نگاهی به پایین انداخت و جمعیت سیاه و متحرک را دید، آب دهانش را قورت داد و تا لحظه آخر تلاش خود را کرد تا راضیه را از این کار منصرف کند.
«علی بیا دیگه، به قول بیبی داری استخاره میکنی؟»
کنارش نشستم و دستانم را دور گردنش انداختم. راضیه هم دستش را دور کمرم حلقه کرد و به پایین تپه سر خوردیم. صدای خندهمان داشت بلند میشد که ناگهان در هوا چرخ خوردیم و از تیوپ کنده شدیم. با سر در برفها فرو رفتم و راضیه هم با ضربه زدن و خوردن از تپهای بلند شد و لباسش را تکاند. چشمانم از انبوه سفیدی زده شد و برای چند لحظه بسته ماند. راضیه دستانش را جلو دماغش گرفته بود و ها میکرد و پاورچین پاورچین به طرفم میآمد.
«علی دماغتو انگار گوجه له شده.»
به دماغ راضیه زل زدم و خندهام را رها کردم: «خانم محافظهکار، دماغ خودت رو ندیدی؟ شده مثل لبو!»
راضیه نه تنها یک همبازی خوب برای علی بود، بلکه مثل یک مادر مراقب و محافظش بود. گاهی وقتها هم مثل یک خواهر نصیحتهای خواهرانهای برایش داشت.
روزی متوجه میشود که علی و رفقایش حین بازی حرفهای خوبی به یکدیگر نمیزنند. او خوب میدانست اگر پدر و مادرشان چنین چیزهایی را از زبان علی بشنوند، دلگیر میشوند.
«سوار ماشین بودیم و داشتیم از مهمانی برمیگشتیم که این حرف را زد. مرضیه سرش را به صندلی تکیه داده بود و خواب هفت پادشاه میدید. راضیه هم بین من و مرضیه نشسته بود. چشمانم بین بسته شدن و باز بودن مانده بود که راضیه سرش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت: «علی از همین نه سالگی سعی کن حرف زشت نزنی. بعد هم تو میتونی قشنگتر رفتار کنی و حرفای بهتری بزنی. اگر مامان و بابا این چیزا رو بدونن خیلی ناراحت میشن و از اینکه بچههاشون اون حرفها رو زدن خجالت میکشن. نباید جوری رفتار کنیم که آبروشون بره.»
اما خواهرانههای راضیه تمامی نداشت. علی را بهخاطر نمره کمی که در امتحان گرفته بود تنبیه کرده بودند. راضیه خیلی آرام وارد اتاق میشود و علی را کز کرده و ناراحت گوشه تخت میبیند. با لبخندی که صورتش را قشنگتر میکرد کنارش نشست: «نبینم علی مرد خدا اخماش رو توی هم کنه!»
همینطور که به شلوارم زل زده بودم گفتم: «مامان و بابا دعوام کردن.»
بوسهای به گونهام زد: «میدونم! اما خب اونا میخوان تو موفق بشی و وقتی میبینن کوتاهی میکنی عصبانی میشن.»
به شانهام زد و ادامه داد: «هر موقع امتحانت رو خراب کردی به خودم بگو تا باهات کار کنم که امتحان بعدی رو خوب بگیری و خوشحال بشن.»
برای راضیه درس خواندن خیلی مهم بود، بهقدری که مدرسهای را برای خود انتخاب کرد که از لحاظ علمی خیلی قوی باشد. همیشه یک ساعت پیش از نماز صبح بیدار میشد و به مرور درسهای مدرسهاش میپرداخت. این عادت خوبش را با زهرا تنها دوست و رفیقش در مدرسه انجام میداد.
رفاقتشان چنان جان گرفته بود که در اخلاق و رفتار هم بسیار به یکدیگر شبیه شده بودند.
سال گذشته که اولین اردوی مشترکشان را با هم میروند، در حرم امام رضا با یکدیگر عهد بستند که خوب درس بخوانند تا بتوانند به کشورشان خدمت کنند؛ و در هرجا و هر شرایطی که بودند، نمازشان را اول وقت بخوانند.
در میان هیاهو و شلوغی بچهها، به محض اینکه معلم وارد کلاس میشد، راضیه قد علم میکرد و به احترام او میایستاد. تا زمانی که معلم پشت میزش قرار نگرفته بود، او هم نمینشست و هیچوقت قبل از خروج معلم از کلاس، پا از در نمیگذاشت.
روزی که مادر به مدرسه راضیه میرود تا از وضعیت درسیاش مطلع شود، هرچقدر چشم میگرداند تابلویی یا پلاکاردی نمیبیند که قهرمانی دخترش را تبریک گفته باشند: «ببخشید من وارد مدرسه که شدم، ندیدم برای مسابقهی کاراته که راضیه مقام اول را کسب کرده، کاری کرده باشین؟»
راضیه طوری که مدیر متوجه نشود، با دستش آرام به بازویم زد. تعجب به مدیر هم سرایت کرد. به راضیه خیره شد: «راضیه که حکمش را نیاورد مدرسه.»
نگاهم به سمت راضیه کشیده شد. سرش را نزدیک آورد و زمزمه کرد: «مامان، نمیخواد درباره مسابقه و حکم قهرمانی چیزی بگین. من میخواستم شما رو خوشحال کنم. نمیخواستم کس دیگهای بفهمه!»
گاهی هم مثل بچگی هایش دلش برای لالاییهای مادرش تنگ میشد و خود را روانه آغوش مادر میکرد. ظهر شنبه قبل از آنکه به هیئت هفتگی محلهشان برود، بیهوا احساس کرد دلش برای مادرش تنگ شده: «بعد از نهار در سالن دراز کشیده بودم که راضیه بالش به دست بالای سرم ایستاد و گفت: «مامان میخوام تو بغلت بخوابم با تعجب بهش خیره شدم.»
«چی شده؟ تو که شنبهها بعد از مدرسه کارات رو انجام میدادی که وقتی میری حسینیه درس نخونده نداشته باشی. بالشش را به زمین انداخت و کنارم نشست.
- مامان خیلی خستم میخوام یه کم بخوابم
کنارم دراز کشید سرراضیه را روی بازویم جا دادم. صورتش را به قلبم نزدیک کردم و با انگشت موهایش را بازی دادم.
- راضیه… چه موهات قشنگه
لبانم را به موهای موج دار بلندش رساندم پلکهای راضیه با شروع لالاییام سنگین شدند.
لالالالا گلم باشی / همیشه در برم باشی / لالالالا....»
ظهر همان شنبه بود که حسینیه هم حال و هوایی دیگر داشت. طبق عادت همیشگی پیش از شروع سینهزنی، دم گرفته بودند و ذکر اباعبدالله میخواندند که در یک آن، صدایی مهیب فضا را شکافت. دیوارها به لرزه افتادند. شیشهها مثل ترکشهایی بر جانشان فرو رفت. دود سیاهی همه جا را پر کرد. شعلههای آتش زبانه میکشید. صدای داد و فریاد بلند بود. هر کسی به دنبال جانپناهی میگشت. در آن درآن صحرای محشری که به پا شده بود مادر از راه رسید. برعکس بقیه به سمت جلو می رفت و خودش را به حسینیه میرساند. دلشوره و اضطراب در نگاهش موج میزد. هر کسی را که میدید، سد راهش می شد و با صدایی لرزان میپرسید: «شما دختر من و ندیدید؟ راضیه رو ندیدید؟
_کدام راضیه؟
_راضیه کشاورز»
همان شد که همیشه آرزو داشت.
راضیه با دلها سر و کار داشت؛ مرهمی بود برای زخمهای کهنه و پناهی برای دلهای تنها. رفتار و حرفهایش آیینهای از ایمان بود. رفتار، کلام و اخلاقش رنگ و بوی خدا گرفته بود. گویی در دلش پنجرهای به سمت کعبه باز کرده بود.
نظر شما