به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، ۳۱ فروردین در تقویم ایرانیها روزی است که به گرامیداشت گندم و نان اختصاص یافته است؛ روزی که به یادمان میآورد نان تنها غذایی ساده نیست بلکه نماد برکت و زحمت است. نان، همواره به عنوان یکی از اصلیترین نیازهای انسان در کنار تمام سختیها و مبارزات، نمادی از ایستادگی و روزهای طاقتفرساست. در دوران جنگ، نان به معنای واقعی کلمه، خوراکی نبود که فقط به شکم رزمندگان برسد، بلکه یک پیوند بود میان خانهها و جبههها، میان زنان پشت جبهه و مردان در خط مقدم.
زنان که در پشت جبههها به فعالیت پرداختند، از این برکت استفاده کرده و با پخت نان، آن را برای رزمندگان ارسال میکردند تا از آن بهره ببرند. این زنان با دستان خود نه تنها غذایی برای نیروهای جبهه آماده میکردند، بلکه حماسهای از ایثار، فداکاری و پشتکار را رقم میزدند. در آن روزهای پر از درد و خون، نان برای رزمندگان تنها غذا نبود، بلکه نمادی از عشق و حمایت بیپایان زنان سرزمین بود.
به مناسبت این روز، به سراغ کتاب «نان سالهای جنگ» از انتشارات راهیار رفتهایم و هفت روایت از میان روایتهای مختلف این کتاب را از زنان روستای صدخرو انتخاب کردهایم. این روایتها نه تنها به نان بلکه به خاطراتی از دلیری، همت و غیرت زنان ایرانی در برابر سختیها و چالشها اشاره دارند. زنانی که در دل دشواریها و جنگ، در پخت نان و حمایت از جبهههای جنگ، نقشهای بیبدیل و فراموشنشدنی ایفا کردند. این روز، یادآوری آن است که حتی کوچکترین عمل در زمان جنگ، میتواند به اندازه یک حماسه بزرگ باشد و نان، شاهدی از این همه فداکاری است.
نان شب عملیات
اوایل جنگ پای جهادیها به صدخرو باز شد. با شوهرم حاج عباس رفاقت داشتند. گفته بودند برای جبهه نان میخواهند. حاج عباس هم گفته بود به روی چشم، وقتی به من گفت، باور نکردم. گفتم: مگر ما چقدر میتوانیم خمیر درست کنیم؟!» همسایهها را جمع کردیم و دست به کار شدیم. بعضیها تعجب میکردند و میگفتند: «مگر نان خانه جبهه را جواب میدهد؟!»
همیشه خمیرها را خودم باز میکردم. همسایهها میگفتند صبح زود سختمان است، بیاییم برای خمیر. اذان صبح که پا میشدم، لگنهای خمیر را آماده میکردم. لگن را آب میکردم، آرد میریختم و با دست خمیر میکردم. آنقدر خمیر را ورز میدادم تا برسد. مایه خمیر هم میزدم. آماده که میشد رویش را میپوشاندم. بعد سر میزدم که خمیر برآمده شود.
زمان عملیات که میشد، توی خانه ما یک وانت آرد خالی میکردند. زنان روستا هم میآمدند. روز خمیر، زنان روستا میگفتند میآییم. زنان در نوبت پختن نان بودند تا کاری برای جنگ بکنند. روزی سه کیسه آرد را برای جبهه خمیر میکردیم. قبل از اینکه آرد را خالی کنند، میدانستم کدام همسایه یک کیسه آرد را برایم میپزد. به ماشین آدرس میدادم که یک کیسه به خانه فلانی ببر. اوایل، پختن نان مخصوص زمان عملیاتها بود، کمکم پخت نان برای جبهه همهکسی شد.
پاتوق نانواییها
از طرف جهاد آرد آوردند و گفتند هرکسی میتواند بسمالله. خانه خیرالنساء شد پاتوق نان پختن. من هم پایم به آنجا باز شد. کارها از اذان صبح شروع میشد و تا غروب ادامه داشت. اذان صبح خمیر را باز میکردیم. هر روز نوبت یک نفر بود که خمیر را باز کند. وقتی آفتاب میآمد بالا، سروکله زنها پیدا میشد. دور هم جمع میشدیم و نان میپختیم. کار من خمیر زواله کردن بود. زمانی که بقیه خسته میشدند، شروع میکردم به نان پختن.نان پختن توی تابستان کار سختی بود. تابستان انگار آتش میبارید! کنار تنور هم که بودیم میپختیم از گرما. وقتی هوا داغ بود، خمیر خوبی از آب درنمیآمد و سریع تُرش میشد. برای اینکه نان به تنور نچسبد، یک تکه دستمال خیس دور تنور میچرخاندیم، بهش میگفتیم تنورو. اگر این کار را نمیکردیم، نان از کناره میافتاد داخل تنور. ماه رمضان هم فقط شبها نان میپختیم. بعد از افطار میرفتیم سر تنور.
جمعهها مخصوص جبهه بود
خانه موسی عیدی هم پاتوق نان پختن بود. صبح آفتاب نزده میرفتیم خانۀ موسی. شب قبل هم آردها الک شده و خمیرها آماده بود. موسی و زنش همیشه پای کار بودند. زنهای روستا چادر به کمر زدند و شروع کردند به کار. خانم حجازیان، یکی از زنهای فعال روستا بود. خیلی به جبهه کمک کرد. هروقت میخواست برای جبهه نان بپزد، میرفتم کمکش. صبح که میرفتم، خمیر آماده بود. مینشستم پای تنور و نان میپختم. شش روز هفته کارم نان پختن برای مردم بود، ولی نان جمعهها فرق داشت چون مخصوص جبهه بود.
نذر ماست!
چندتا گاو شیرده داشتیم. بعضی از پنجشنبهها نذر داشتم. شیر گاوها را میگذاشتم کنار. توی ظرفهای دردار شیر را مایه میزدم و ماست درست میکردم. ماست را توی دبه میریختم و میبردم حسینیه. چندتا زن دیگر مثل خودم میدیدم که دبه ماست آوردهاند تا برای جبهه بفرستند. چراغ والور و لباس و پتو هم فرستادم برای جبهه. یک بار دستبندم را گذاشتم لای مشما و بردم حسینیه. وضع زندگیمان معمولی بود. یک دستبند هم برایم یک دستبند بود. آن هم دستبند طلا؛ ولی راضی بودم و خوشحال.
یک روز دیدم زنی یک تخممرغ آورده است. با تعجب ازش پرسیدم: «این تخممرغ را برای چی آوردی؟» گفت: «من فقط یک مرغ دارم. امروز دیدم همین یک تخم را گذاشته آوردم که بفرستید جبهه.»
یک لحظه بیکار نمیشدم
پسرم که رفت سربازی، کارم شد گریه و دعا. هرجا روضهای بود، خودم را میرساندم و یک دل سیر اشک میریختم. خانه که بودم، نمیخواستم کسی اشکم را ببیند. روضه را بهانه میکردم. هنوز روضه شروع نشده، اشک توی چشمم جمع میشد. یک روز که از روضه برمیگشتم، یکی از همسایهها گفت: «طوبی، خبر داری برای رزمندهها نان میپزیم؟ تو هم اگر دوست داری بیا.» از خدایم بود پرسوجو کردم و فهمیدم کجاها نان میپزند. هرجایی دود تنوری بلند بود، خودم را میرساندم. دستم به نان پختن نمیگرفت و خیلی بلد نبودم. خمیر زواله میکردم، نان از تنور میکشیدم بیرون و نانها را پهن میکردم روی زمین. بعضی وقتها هم میرفتم هیزمها را از در حیاط میآوردم تا پای تنور. تنور که خاموش میشد، خاکسترها را از تنور بیرون میکردم. یک لحظه بیکار نمینشستم. جارو دست میگرفتم و حیاط را جارو میزدم. استکان و قوری آب میزدم.
فطیرهای هفت صبح
شوهرم رفته بود سبزوار. با جهاد کار داشت. به گوشش خورده بود صبح فردا پانزده تا کمپرسی میرود به جبهه.وقتی برگشت روستا، دیدم هول و ولا دارد. گفتم: «چه خبره؟» مثل مرغ پرکنده بال بال میزد. گفت: «حاج خانم فردا صبح بچهها میروند جبهه. میتوانی برایشان فطیر درست کنی؟» با خوشحالی جواب دادم آره. گفت: «مطمئنی میرسی؟ بچهها شش صبح از سبزوار حرکت میکنند و هفت لبِ جاده هستند. جوری درست کن که به دستشان برسد.» یا علی گفتم و تنور را آتش زدم. همین که تنور را روشن کردم، مردم بو بردند که خبری است. انگار خدا نیرویی به مردم روستا داده بود. یکی کره داد، یکی روغن. چند نفری هم آرد آوردند. تا هفت صبح تنور روشن بود. همینطور مردم لوازم میآوردند! نان روغنیها که درست شد، توی بقچه بستم و محکم گره زدم. حاج آقا را صدا زدم و بقچه را دادم زیر بغلش. آنقدر هول داشت که بدون خداحافظی رفت. خودش را مثل برق رساند لب جاده و فطیرها را رساند به ماشین جهادیها.
نظر شما