به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب «دیدار با دبیر کل» ۲۰ روایت از دیدار چهرههای فرهنگی و رسانهای و خانواده شهدای مقاومت با شهید سید حسن نصرالله را در بر میگیرد که به تازگی از سوی انتشارات سوره مهر، روانه بازار نشر شده است.
دهمین روایت این کتاب با عنوان «آخرین برادر» به قلم سجاد محقق، بر اساس گفتههای سید علی حجازی، پسر سردار سید محمد حجازی نوشته شده است. او در این روایت از دیدار خانوادگی با سید حسن نصرالله، پس از شهادت سردار حجازی میگوید.
در ادامه این روایت را میخوانید: «بعد از شهادت حاج قاسم، بابا برگشت ایران. دیگر سید را ندیدم تا بعد از شهادت بابا. اوایل دوره آقای رئیسی بود که از دفتر سردار قاآنی تماس گرفتند و گفتند: «آماده باشین فلان ساعت با همه خانواده میخوایم بریم دیدار. اول تصور کردم دیدار آقاست؛ اما از لحن متوجه شدم که ایشان نیست و حدس زدم که دوباره قرار است سید را ببینیم.
باران شدیدی میآمد. توی ترافیک گیر کرده بودیم. دامادهایمان، خواهرهایم، نوهها و مادرم همه بودند. سید ایستاده بود سرپا و به محض اینکه وارد اتاق شدم، آغوشش را باز کرد. ماشاء الله آقا سید رشید بود و من هم رفتم و در آن حجم انبوه محبت، خودم را غرق کردم. قلبم توی سینه داشت میترکید. همان آقا سید چند سال پیش بود، با همان هیبت و ابهت و همان شرم و حیای توأمان و چهره سرخ و خندان و خجالتزده. شاید سی ثانیه در آغوش آقا سید بودم. هر دو سمت صورت و پیشانیاش را بوسیدم و سید هم پیشانیام را بوسید که تازه متوجه بقیه شدم. سردار قاآنی و سردار زاهدی هم بودند. آقا سید با بقیه هم سلام و احوالپرسی کرد و من دوباره نزدیک ایشان نشستم. تا نشستیم، آن خنده سید جمع شد و سُرخی چهره باقی ماند و اولش سیثانیهای سکوت بود و هیچکس حرف نمیزد. همینطوری سید را نگاه میکردیم. مدام دهانش را جمع میکرد و سرخ میشد. بالاخره بسم الله گفت و این طور شروع کرد: «من در زندگیم داغ کم ندیدم. از سید هادی، پسرم تا سید عباس موسوی تا عماد و حاج قاسم. اما داغ این سید برای من خیلی سخت بود!» تا این را گفت، منقلب شد و شروع کرد به گریه. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. اشکهایش غلتید روی صورتش. ما هم شروع کردیم. من و مادرم و خواهرهایم. اصلاً انگار همهمان از لحظه اول، بغض سنگینی توی گلویمان بود و منتظر بودیم اتفاقی بیفتد تا بشکند.
...
مادرم دوباره با گریه بسیار شدید به آقا سید گفتند که «حاج آقا از اول جنگ، آرزوش شهادت بود؛ اما من خیلی ناراحتم! اونطور که دوست داشت، شهید نشد! همیشه دلش میخواس خونش روی زمین بریزه.» آقا سید نکتهسنج بود و با همان نکتهسنجیاش گفت: «حاج خانم، بین ائمه، ما فقط حضرت امیرالمؤمنین و سید الشهدا رو داریم که ضربت خوردن و خونشون بر زمین جاری شد و به شهادت رسیدن. از حضرت رسول که بالاتر نداریم. خود ایشون در بستر شهید شد.» یک پاسخ دلگرمکننده به مادر من داد و حاج خانم را خیلی آرام کرد.
خوابی که خواهرم درباره پدرم و شهادتش دیده بود، برای سید تعریف کردم. آقا سید خوب گوش کرد و با غم نفسش را بیرون داد و گفت: «از دشمن پلید ما هر چیزی برمیاد، هر چیزی!» این آخرین جملهای است که از آن جلسه به یادم مانده.»
نظر شما