دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶ - ۱۱:۵۴
میا بی دف به گور من، برادر!

سفرنامه قونیه در «عشق علیه السلام» به روز می شود.

ميا بي دف به گور من، برادر!

شب رفتيم بر سر قبر مولانا و از شما چه پنهان تا حدودي اشك بر ديده مان جاري شد و يادمان رفته بود به سفارش مولانا عمل كنيم كه گفته بود:
ز خاك من اگر گندم برآيد
از آن گر نان پزي مستي فزايد
خمير و نانوا ديوانه گردد
تنورش بيت مستانه فزايد
ميا بي دف به گور من، برادر!
كه در بزم خدا غمگين نشايد...
ناگهان تمام قبر مولانا به دشت سرسبزي بدل شد كه در آن گندم كاشته بودند و بعد با كمك اتحاديه ي آرد و گندم قونيه، گندم ها را آرد كرديم و همانجا تنوري ساختيم و آردها را خمير كرديم، اما از آن جا كه خميرش ديوانه بود بي خود دور خود مي چرخيد و تازه علاوه بر خمير، ظرف خمير هم ديوانه شده بود و همين طور شعر مي خواند. بعد نانوا هم چرخ مي زد و شعر مي خواند و بعد هم نوبت به تنور رسيد كه كم مانده بود دست نانوا را بسوزاند از بس مي چرخيد، ما كه ديديم چرخ در چرخ است، جاي همه تان خالي ما هم چرخيديم و دلي از عزا درآورديم. بعد فهميديم كه بايد با دف وارد مي شديم. يك دفعه هفتاد و دو دف شروع كردند به كوبيدن! نفهميديم كدام دست براين دف ها مي كوبد! بعد حتي ستون ها و قبرها دف شدند و همه چيز دف شد و ما شروع كرديم با دف ها چرخيدن و لبيك اللهم لبيك گفتن. بعد به ما گفتند كه شما در بزم خدا هستيد و يكي از دوستان مولانا كه نمي دانم اسمش چه بود از طرف مولانا از همه ي كساني كه آمده بودند به زيارت قبر مولانا تشكر كرد و گفت كه مرگ در نگاه مولانا بزم خداست و همه ي شما الان مرده ايد و با هم هفت بار اين شعر را بخوانيم تا زنده شويم :
مرده بدم، زنده شدم، دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم.
بعد برادرمان شمس از راه رسيد و گفت كه چقدر هواي بيرون سرد است و پايش سرخ شده بود از برف و پابرهنه بر برف هاي قونيه راه رفته بود و آمده بود در كنارم ايستاده بود و مي گفت كه اين آستان مولاناست و آستان خود شمس گم است تا هنوز.
پرسيدم در كجاست آستانت؟ 
گفت در رازآباد! نرسيده به رمزآباد!
بعد هم حرف عوض كرد و گفت اگر مي خواهي سفرنامه بنويسي بنويس كه اين رواق، گنبدي سبز دارد و اين پارچه ي سياه را سلطان عبدالحميد عثماني آورده، همين طور كه داشت توضيح مي داد سلطان عثماني پيدايش شد و لباس سلطاني را درآورد و گفت اين جا فقط مولانا سلطان است. البته سلطان اين حرف ها را به تركي گفت و شمس هم براي من ترجمه كرد و سلطان را مرخص فرموديم تا برود به دنبال كار سلطاني اش. اما سلطان اجازه خواست تا ده دقيقه ي ديگر هم در آستان باشد و جالب اين كه اين اجازه را از من مي خواست. مي گفت صاحب سفرنامه تويي! من به شمس گفتم اختيار داريد، ‌شما شمسيد و ايشان سلطانند كه شمس به سوي قبر سلطان ولد پدر مولانا رفت و سلطان هم نشسته بود بالاي قبر خودش و شمس را كه ديد ياالله گفت و بلند شد.

این ها قسمتی از آخرین پست علیرضا قزوه در وبلاگ «عشق علیه السلام» است. که نامش، نام یکی از آثار محبوب قزوه است. نوشته های عشق علیه السلام اول هر ماه به روز می شود و نویسنده سعی کرده بر این نظم زمانی پایدار بماند اما محتوای زیبا و دل نشین نوشته ها و سروده های قزوه باعث می شود ناخودآگاه هر چند وقت یک بار دنبال مطلبی تازه و جذاب از شاعری محبوب سری برویم تا http://ghazveh.persianblog.com.
قزوه در این وبلاگ ساده به ارائه نظراتش در امور مختلف ادبی، اجتماعی و سیاسی زمان خود در قالب های شعر، سفرنامه و متن های ادبی پرداخته است. اولین یادداشت آرشیوی قزوه برمی گردد به شب یلدای سال 1371،
دل، گشاد كار ما از فال حافظ خواست امشب/
هر چه شمس الدين غزل دارد بخوان! يلداست امشب...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

تازه‌ها

پربازدیدترین