شنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۲ - ۰۹:۱۵
لوسوردو ناسیونال‌سوسیالیسم را میراث «ایدئولوژی جنگ» تلقی می‌کند/ تلاشی برای انتقاد از ایدئولوژی آلمانی در قرن بیستم

سیدامین‌الدین ابطحی مترجم کتاب «هایدگر و ایدئولوژی جنگ» با اشاره به اینکه لوسوردو ناسیونال‌سوسیالیسم را به عنوان میراث «ایدئولوژی جنگ» تلقی می‌کند، باور دارد این کتاب توصیفی درباره بنیان‌های ایدئولوژیکی بوده که باعث ایجاد بسیج توده‌ای فاشیستی در جریان جنگ‌جهانی اول در آلمان شده است.

سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب‌ایران(ایبنا)، کتاب «هایدگر و ایدئولوژی جنگ» برای اولین بار در سال 1991 در ایتالیا منتشر شد. این کتاب یکی از معدود آثاری است که ضمن بی‌اهمیت تلقی نکردن نقش مارتین هایدگر به عنوان یک نازی مرتجع و معمولی، تلاش می‌کند تا زمینه تاریخی، اجتماعی و سیاسی‌ را توضیح دهد که باعث شد اندیشمند بزرگی نظیر هایدگر تسلیم فاشیسم شود. این کتاب در هفت فصل به مباحث و موضوعات مختلفی اشاره می‌کند. از اجتماع و سوسیالیسم جنگی تا ایدئولوژی جنگ در خارج از آلمان. با سیدامین‌الدین ابطحی مترجم این کتاب گفتگویی انجام داده‌ایم که در ادامه می‌خوانید:
 
درباره آَشنایی‌تان با نویسنده کتاب دومینیکو لوسوردو بگویید.

در حقیقت من با دومینیکو لوسوردو از طریق کتاب «هایدگر و ایدئولوژی جنگ» آشنا شدم، به این ترتیب که در برخی نشریات و وب‌سایت‌های آلمانی با توصیفات مثبت و هیجان‌انگیزی از این کتاب و همچنین نویسنده‌ آن، مواجه شدم و این موضوع ضمن ترغیب من به ترجمه‌ این کتاب، زمینه‌ آشنایی من با لوسوردو را نیز فراهم کرد. البته فکر کنم تا قبل از ترجمه کتاب «هایدگر و ایدئولوژی جنگ»، فقط یک اثر دیگر از این فیلسوف ایتالیایی به فارسی ترجمه و به انتشار رسیده بود.
 
لوسوردو، تاریخ‌نگار، فیلسوف مارکسیست، استاد دانشگاه و محقق و نویسنده‌ای پرکار بود که در طول حیات خود بیش از پنجاه کتاب منتشر کرده و آثار متعددی نیز به زبان آلمانی به رشته تحریر درآورده است. وی نه تنها در حوزه‌ نظری، بلکه با عضویت در حزب کمونیست ایتالیا در حوزه‌ عملی نیز فعال بود. از این گذشته وی ریاست انجمن‌ها و کانون‌های متفاوتی نظیر «انجمن بین‌المللی هگل-مارکس برای اندیشه دیالکتیکی» و «انجمن سیاسی و فرهنگی مارکس» را بر عهده داشت.
 
لوسوردو در تحلیل‌های خود برای تاریخ اهمیت بسیاری قائل بود و در مورد بزرگان فلسفه‌ آلمان نظیر کانت، هگل و نیچه نیز آثاری به نگارش درآورده است. وی به زبان آلمانی نیز تسلط داشت، اما بیشتر کارهایش توسط همسر آلمانی‌اش به زبان آلمانی ترجمه شده است. لوسوردو یک کتاب در مورد آنتونیو گرامشی نیز نوشته است که در آینده‌ای نه چندان دور با ترجمه‌ من منتشر خواهد شد.
 


این کتاب بنا بر آنچه در مقدمه بیان کردید تلاش می‌کند تا زمینه تاریخی اجتماعی و سیاسی را توضیح دهد که باعث شد هایدگر تسلیم فاشیسم شود. در ابتدا درباره ضرورت ترجمه این اثر شرح دهید؟

به نظر من بُعد سیاسی-تاریخی این کتاب نسبت به بُعد فلسفی آن، از اهمیت بیشتری برخوردار است، و در بین کتاب‌های موجود در مورد هایدگر و اندیشه و فلسفه این فیلسوف دوران‌ساز، کمتر اثری به اهمیت بُعد سیاسی-تاریخی فلسفه‌ هایدگر و پی‌آمدهای آن پرداخته است. به همین دلیل فقدان چنین کتابی به نظرم قابل احساس بود. البته بسیاری از مفسرین اصرار داشته‌اند که هایدگر اندیشمندی غیرسیاسی است و به این ترتیب وی را رها از لکه نازیسم می‌دانند، اما به قول لوسوردو، پافشاری برای جدا دانستن هایدگر از سیاست بیهوده است، چون او از ابتدا خود را متعهد به محکوم نمودن مدرنیته می‌دانسته و آشکارا بر عواقب عمیق سیاسیِ چنین محکومیتی تأکید داشته است.
 
در واقع، این کتاب هم توصیفی در مورد بنیان‌های ایدئولوژیکی است که باعث ایجاد بسیج توده‌ای فاشیستی در جریان جنگ‌جهانی اول در آلمان شدند، و هم تحلیلی جذاب از مبانی فلسفیِ تعهد هایدگر به آرمان آلمان نازی، از زمان تصرف قدرت توسط هیتلر در سال 1933 تا پایان جنگ جهانی دوم در سال 1945 ارائه می‌دهد. این کتاب همچنین فلسفه‌ هایدگر را در زمینه‌ای تاریخی بررسی و مشخصه‌های مفهوم «ایدئولوژی جنگ»، که اولین‌ مرتبه در آلمان در ابتدای جنگ جهانی اول رایج شده بود را تجزیه و تحلیل می‌کند.
 
به نظرم این موارد باعث گیرایی بیشتر کتاب می‌شود به خصوص برای علاقه‌مندان به هایدگر و به طور کل علاقه‌مندان به رویدادهای منتهی به جنگ‌جهانی اول و همچنین رویدادهای بین دو جنگ‌جهانی. از این گذشته به این کتاب می‌توان به عنوان تلاشی برای انتقاد از ایدئولوژی آلمانی در قرن بیستم نگریست.
 
 در این کتاب فلسفه هایدگر در بستر تاریخی بازسازی می‌شود. در این بستر چه مولفه‌ها و کلیدواژههای اصلی وجود دارد که می‌توان بر اساس آن فلسفه هایدگر را تحلیل کرد؟

به نظر من مقوله‌هایی نظیر سرنوشت، تاریخی‌بودن و اجتماع، مقوله‌های اساسی اندیشه‌ سیاسی هایدگر به شمار می‌روند و لوسوردو نیز این موارد را به عنوان مؤلفه‌های اصلی «ایدئولوژی جنگ» مطرح و ناسیونال‌سوسیالیسم را به عنوان میراث «ایدئولوژی جنگ» تلقی می‌کند. در حقیقت «ایدئولوژی جنگ» مبتنی بر تضاد بین اجتماع (که به آلمان و ریشه‌دار بودن ملت آن اشاره دارد) و جامعه (که به دشمنان آلمان مربوط می‌شود) است. دشمنانی که مظهر «ایده‌های سال 1789»، یعنی جهان‌گراییِ روشنگری و انقلاب فرانسه هستند.
 
تمایز بین اجتماع و جامعه در طول جنگ‌جهانی اول در آلمان بسیار رونق داشت؛ در واقع آلمان یک اجتماع پنداشته می‌شد، در حالی‌که دشمنان آلمان از جوامع تشکیل شده بودند. بنابراین در بین  افکار عمومی آلمان پیروزیِ «اجتماع» به عنوان سقوط قطعیِ «ایده‌های سال 1789» تلقی می‌شد، ایده‌هایی که «ایده‌های سال 1914» در برابر آن‌ها قرار می‌گرفتند. اصطلاح «ایده‌های سال 1914» واکنش روشنفکران آلمانی به وقوع جنگ‌جهانی اول بود. ایده‌هایی که در طول جنگ به منظور نوسازی سیاسی آلمان و با هدف از بین بردن آرمان‌های انقلاب فرانسه (ایده های سال 1789) شکل گرفتند.
 
قدرت ایدئولوژیک نازیسم چه نسبتی با فلسفه هایدگر پیدا کرد؟

از نظر بسیاری از مفسرین، منشأ پشتیبانی هایدگر از نازیسم، در یهودستیزیِ کاتولیسیسم قرن هفدهم و در تأثیرپذیری وی از جنبش نژادی سوسیال مسیحیِ اوایل قرن بیستم نهفته است. اما لوسوردو در این کتاب ضمن به چالش کشیدن چنین موضعی، به جای تلقیِ نازیسم به عنوان وارث ایدئولوژیک سنت فراگیر و دیرینه‌ «عقل‌گریزی» در فرهنگ و فلسفه‌ آلمان، بر مجموعه‌ ایدئولوژیکی خاصی تمرکز می‌کند که «ایدئولوژی جنگ» از آن نشأت گرفته است.
 
بسیاری از مفسرین هایدگر، نظیر هابرماس، «هستی و زمان» را یک اثر صرفاً فلسفی و نظری می‌دانند، اما لوسوردو نشان می‌دهد که مقولات نظری مطرح‌شده در این کتاب نظیر «مرگ»، «اجتماع»، «تاریخی‌بودن» و «سرنوشت» به صورت عمیقی با ایدئولوژی نازیسم در هم‌آمیخته‌اند. تصور هایدگر از «مرگ»، بازسازیِ ایده‌های از خودگذشتگی مربوط به سال 1914 است، موضوعی که بیشتر با ایدئولوژی اجتماع نازیسم مرتبط است. مقوله‌ی «تاریخی‌بودن» که در «هستی و زمان» بسیار حائز اهمیت است، ابتدا از نقش مهمی در «ایدئولوژی جنگ»، و سپس در ایدئولوژی نازیسم برخوردار است، مقوله‌ای  که زمینه را برای جنگی جدید علیه دموکراسی‌های غربی، لیبرالیسم، عقل و سرمایه‌داری فراهم می‌آورد. مقوله‌ «سرنوشت» نیز کلیدواژه‌ای برای ایدئولوژی جنگ و «هستی و زمان» محسوب می‌شود، مقوله‌ای که در ارتباطی نزدیک با مقوله «تاریخی‌بودن» قرار دارد.
 
این کتاب سعی می‌کند نظریات فلسفی اندیشمندان برجسته آلمانی را مورد خوانش سیاسی قرار دهد و فلسفه آلمانی برخلاف تصویر و خودفهمی به عنوان یک فلسفه غیرسیاسی، چگونه می‌تواند مورد برداشت‌های سیاسی قرار بگیرد؟ در این باره توضیح دهید.

همان‌گونه که اشاره شد، این کتاب را می‌توان به عنوان تلاش برای انتقاد از ایدئولوژی آلمانی در قرن بیستم مورد مطالعه قرار داد. در واقع در این کتاب به انتقاد از مفهوم مدرنیته‌ فیلسوفان آلمانی در قرن بیستم پرداخته می‌شود و نظریات فلسفی اندیشمندان برجسته‌ آلمانی مانند هوسرل، وبر، یاسپرس، مان، زیمل، اشپنگلر، یونگر، اشمیت و بالاتر از همه هایدگر در معرض خوانشی سیاسی قرار می‌گیرند.
 
به این نحو که لوسوردو تلاش می‌کند تا ویژگی سیاسی مقوله‌های بنیادی (نظیر تاریخی‌بودن) را در نظریه‌های پدیدارشناختی و فیلسوفانی که با این مکتب مرتبط هستند، آشکار کند. بحث اساسی در این کتاب این است که فیلسوفان، کم و بیش، سهمی در نظریه‌‌ مدرنیته داشته‌اند، نظریه‌ای که منشأ آن در رویدادی تعیین‌کننده در آن دوران، یعنی جنگ‌جهانی اول یا به طور دقیق‌تر «ایدئولوژی جنگ» نهفته است. به تعبیر لوسوردو، این رویداد ایده‌های اساسی و چارچوب مفهومی ایدئولوژی آلمانی در قرن بیستم را ایجاد کرد.
 
«ایدئولوژی جنگ» با پایان جنگ متلاشی نشد و لوسوردو معتقد است که تأثیر «ایدئولوژی جنگ» همچنان در طول قرن بیستم احساس می‌شود، اگرچه این ایدئولوژی تغییر شکل داده، دگرگون شده و به معنایی خاص، حتی رادیکال شده است. تداوم بی‌وقفه‌ فلسفه آلمانی، زمانی که در معرض خوانشی سیاسی قرار گیرد، ایدئولوژی جنگ را به عنوان سرچشمه خود آشکار خواهد کرد. لوسوردو تلاش می‌کند تا «ایدئولوژی جنگ» تقریباً با «ایده‌های سال 1914» یکسان دانسته شود، ایده‌هایی که در آن زمان به عنوان توجیهی برای جنگ در آلمان ایجاد گشتند و در تقابل با «ایده‌های سال 1789» تعریف شدند.
 
شما از بنیان‌های ایدئولوژیک یاد کردید. مهم‌ترین دیدگاه‌های نظری هایدگر که در این کتاب به آن‌ها اشاره شده چیست؟

در این کتاب به دیدگاه‌های نظری متعدد هایدگر اشاره می‌شود، اما به نظرم دیدگاه‌های وی در مورد اجتماع، مرگ، سرنوشت، مغرب‌زمین، تاریخی‌بودن و انتقاد از مدرنیته در این کتاب از اهمیت بیشتری برخوردار هستند. «اجتماع»، موضوع محوری ایدئولوژی جنگ، در آثار هایدگر به‌ویژه در دوران ریاستش در دانشگاه به صورت مکرر یافت می‌شود. مشکل آن زمان در ساختن یک «اجتماع اصیل آلمانی»، یک «اجتماع ملی» و یک «اجتماع ملی واقعی» جستجو می‌شد. این اصلی است که می‌بایست در هر جنبه‌ای از زندگی اجتماعی نفوذ کند، دانشگاه نیز می‌بایست به عنوان یک اجتماع آموزشی توسعه می‌یافت. هایدگر، «اجتماع» که به وضوح در برابر «جامعه» قرار داده می‌شد، را با مقوله‌ی «مرگ» مرتبط می‌ساخت.
 
وی معتقد بود که «مرگ و آمادگی برای از خودگذشتگی در ابتدا فضایی برای اجتماع ایجاد می‌کند». از نظر هایدگر اجتماع واقعی از طریق پیوند ناگسستنیِ «سرنوشت» همه اعضای آن تعیین می‌شود. سرنوشت شامل یک هم‌زیستی است، که در درون خود تاریخی است و بنابراین به قدرت‌های تاریخ وابسته است و از آنها تبعیت می‌کند. انتقاد از مدرنیته و آمریکانیسم از دیگر دیدگاه‌های مورد بحث هایدگر در این کتاب است. آمریکانیسم از نظر هایدگر مترادف با توده‌سازی و تاریخی‌نبودن بود. وی چنان به کلیشه‌های ایدئولوژی جنگ پایبند بود که در سال 1942 جنگ جهانی دوم را همچون نبردی سرنوشت‌ساز بین «تاریخی‌بودن» (آلمان) و «تاریخی‌نبودن» (دشمنان آلمان)، تلقی می‌کرد.
 
هایدگر در سال 1923 پدیدارشناسی را به تاریخی‌نبودن و از دست دادن بُعد «ریشه داشتن» متهم می‌کند. گسست میان هایدگر و هوسرل به احتمال زیاد به دلیل نتایج سیاسی این انتقاد صورت پذیرفته است. هایدگر کمونیسم و «خداناباوریِ»  آن را نیز نقطه اوج فرآیندِ مدرنِ انحلال «تاریخی‌بودن» می‌داند، چون از نظر وی «یک دازاین تاریخی» بدون خدا و خدایان امکان‌پذیر نیست.
 
شور و احساس نسبت به مغرب‌زمین نزد مارتین هایدگر به شدت با «ماهیت آلمانی» و «سرنوشت آلمان» ترکیب می‌شود. در هر صورت آلمان از نقش ویژه‌ای برای برعهده گرفتن وظیفه‌ای خاص، برخوردار است. تضاد بین مشرق و مغرب‌زمین و درخواست دوباره برای نجات مغرب‌زمین، موضوع محوری تأملات هایدگر را تشکیل می‌دهند.
 
درباره تقابل فلسفه هایدگر و توده‌سازی حاکم بر جامعه صنعتی غرب کمی توضیح دهید. این تقابل از کجا نمایان می‌شود؟

هایدگر منتقد انحطاط فرهنگی و «توده‌سازی» حاکم بر جامعه‌ صنعتی غرب بود. در واقع می‌توان این موارد را بخشی از انتقاد هایدگر از مدرنیته دانست. وی فقدانِ سرنوشت، غوطه‌وری در روزمرگیِ پیش پا افتاده، سرکوبِ مرگ، هم‌سطح‌سازی و توده‌سازی، بی‌ریشه بودن و از دست رفتن «تاریخی‌بودن»، را از مشخصه‌های مدرنیته و به نوعی جامعه‌ی صنعتی غرب تلقی می‌کرد. توده ­سازی از نظر هایدگر بیان­گر ریشه ­کنی و از دست دادن «تاریخی بودن» بود و بی­ تردید اجتماعی که در «هستی و زمان» به آن پرداخته می‌شود، ارتباطی با توده­ سازیِ ویران­گر یگانگی فردی ندارد، امری که مختص دنیای مدرن است. به نظرم این تقابل بیشتر از محکومیت مدرنیته سرچشمه می‌گیرد، چون توده‌سازی از نظر هایدگر یکی از مشخصات اصلی مدرنیته است.
 
اگر نکته دیگری درباره این کتاب باقی مانده که لازم است مورد توجه مخاطبان قرار گیرد بفرمایید.

کتاب «هایدگر و ایدئولوژی جنگ» نه به ارتباط یک اندیشمند خاص (هایدگر) با رایش سوم یا با جنبش و حزب ناسیونال سوسیالیسم، بلکه به ارتباط بین یک نسل کامل از روشنفکران با ایدئولوژی جنگ مربوط می‌شود، ایدئولوژی‌ای که به نازیسم منتهی می‌شود، جنبشی که در نهایت می‌تواند از میراث این ایدئولوژی بهره‌مند و آن را عهده‌دار شود. لوسوردو در این ضمن ارجاع به آثار هایدگر به انبوهی از منابع تاریخی نیز اشاره می‌کند تا تصویری از آلمان طی سال‌های جنگ ارائه کند.
 
او به بررسی گروه متنوعی از متفکران برجسته‌ آلمان در نیمه نخست قرن بیستم می‌پردازد که نقش مهمی در شکل‌گیری فضای فکری آلمان داشتند، نظیر ماکس وبر، توماس مان، ادموند هوسرل، زیگموند فروید، کارل یاسپرس، ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، ارنست یونگر، کارل اشمیت، و اسوالد اشپنگلر. باز هم چنان‌که مشهود است هایدگر فقط یکی از این متفکران و نه شخصیت ‌محوری این روایت است. البته برخی از این اندیشمندان نظیر توماس مان خیلی زود به انتقاد از این ایدئولوژی پرداختند و برخی دیگر نظیر کارل یاسپرس بلافاصله پس از جنگ‌جهانی اول از این ایدئولوژی فاصله گرفتند. مسئله‌ی هایدگر اما متفاوت است، فیلسوفی که تا پایان با آلمان نازی مرتبط باقی می‌ماند، حتی اگر در این‌جا موضوع یک ارتباط متناقض و گاهی انتقادآمیز مطرح باشد.
 
بحث در مورد رابطه‌ هایدگر و تأیید ناسیونال‌سوسیالیسم، بحثی بسیار جنجال‌برانگیز است که همچنان ادامه دارد و در سال‌های اخیر با انتشار «دفترهای سیاه» بر دامنه‌ آن افزوده نیز شده است، به نظر من اهمیت دادن به دازاین مغرب‌زمینی و درخواست برای نجات مغرب‌زمین، یکی از دلایل اصلی هایدگر برای تأیید ناسیونال‌سوسیالیسم و متعاقب آن وفاداری وی به رژیم نازیسم است. مارتین هایدگر، پس از شکست آلمان در جنگ‌جهانی دوم به این نکته اشاره دارد که وی با نگاهی به «موقعیت تاریخی مغرب‌زمین»، به این امید به نازیسم گرویده بود که هیتلر بتواند از عهده «مسئولیت تاریخی» خود برآید.
 
هایدگر همچنین معتقد بود که ناسیونال‌سوسیالیسم می‌بایست از تبدیل آلمان‌، به یک سد محافظ پشتیبانی کند، سدی که بتواند در «قلب اروپا» از نفوذ مدرنیته، جلوگیری کند، مدرنیته‌ای که عبارت است از یک فرهنگ بیش از حد روشنفکرانه‌ بدون «تاریخ» و بدون ریشه‌های اصیلِ فرهنگی.
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها