برای آغاز گفت وگو و با توجه به پرداختن کتاب به مفهوم برنامهریزی، به نظر میرسد که تعریف خنثایی از این مفهوم وجود ندارد. اساساً با توجه به دیدگاه فلوبیر برنامهریزی در این کتاب چگونه تعریف میشود؟
در واقع ارائه تعریفی هنجاری از برنامهریزی همان کاریست که فلوبیر نمیکند. پروژه او چیز دیگریست. اصلیترین نقد فلوبیر به نظریههای سنتی و جاری برنامهریزی – از نظریه برنامهریزی عقلانی گرفته تا تمام گونهها و شاخههای نظریههای برنامهریزی ارتباطی- معطوف به چیزیست که آن را هنجارگرایی مینامد. او معتقد است پژوهش برنامهریزی باید سویه بایستی و تجویزی را به یکسو نهد و ابتدا ببیند برنامهریزی در عمل چگونه در حال وقوع است؛ یعنی پرسشِ محوری در نزد فلوبیر دیگر نه ناظر بر «چه باید کرد» بلکه معطوف به «چگونگی» فرایند برنامهریزی است. از همین تأکید روشن میشود که برنامهی پژوهشی او مبتنی بر تمایزِ کردارهای گفتمانی از کردارهای غیرگفتمانی است. بر این اساس او از ارائه هر گونه تعریفی هنجاری از برنامهریزی میپرهیزد و فقط به آن خیره میشود و میکوشد توصیفگر نحوهی مفصلبندی گفتمانها بر روی کردارها و نهادها باشد. فلوبیر، سالها پیش هم، در مقالهای که در سال 1981 با همکاری وِرنر پترسون، با عنوان «درکی ماتریالیستی از برنامهریزی و مشارکت» نوشت، بر همین نکته تأکید داشت که نظریههای سنتی برنامهریزی از خود سیستم برنامهریزی پا فراتر نمیگذارند و در نتیجه قادر به درکِ برنامهریزی نیستند. در این مقاله نظریههای جاری برنامهریزی را گرفتار در بستار «سوبژکتیو-ایدئالیستی» میداند.
باری، اساساً رویکردِ گفتمانیِ فلوبیر به برنامهریزی در این کتاب، که از نیچه و فوکو خوراک بسیار گرفته، به او اجازهی ارائه تعریفِ عام برنامهریزی را نمیدهد. چنانکه فوکو هرگز برای مثال کردارهای کیفری یا پزشکی را تعریف نمیکرد، بلکه تلاش داشت نشان دهد که چیزها چگونه «به منزلهی ...» پدیدار میشوند. همانطور که فوکو و نیچه بر امر خاص تأکید میگذاشتند و از ارائه چارچوبهای روششناختی کلان و جهانشمول میپرهیختند، فلوبیر نیز فقط نشان میدهد که برنامهریزی در فلان اقلیم خاص مبتنی بر چه سازوکارهاییست و از این خلال میکوشد امر کلی را کشف کند. مسلماً نمیتوان رویکرد فلوبیر را به معنای فوکوییْ دیرینهشناسانه و تبارشناسانه دانست، اما او میکوشد با تکیه بر بصیرتهایی که از فیلسوف فرانسوی به دست آورده، به بیرون کشیدنِ اندیشهها و عقلانیتهای پسِ پشت نهادها و کردارهای دست اندرکار در فرایند برنامهریزی بپردازد. به همین دلیل است که مناسبات قدرت-دانش در کانون تحلیل وی قرار دارند، و وسواسگون کردارهای گفتمانی و نحوهی اتصال آنها به کردارهای غیرگفتمانی را زیر ذرهبین میگذارد تا از این خلال نشان دهد که این گفتمانها فلان پهنهی شهری، محله، مرکز تجاری شهر، بافت تاریخی، پایانهی حمل و نقل عمومی و جز آن را «چگونه» بازنمایی کردهاند، و این بازنمایی در راستای بهرهرسانی به چه گروههای خاصی است. بنابراین برنامهریزی شهری از نظر فلوبیر عرصهی جدالی سیاسی است که گروههای مختلف، از طریق ابزارهای گوناگون از جمله تولیدِ دانش در قالب برنامههای توسعه و طرحها و گزارشهای توجیهی، به دنبال بازنمایاندنِ منطقهی شهریِ مورد نظر در راستای اهداف مشخص سیاسی-اقتصادی هستند.
در ادبیات مطالعات شهری در ایران بعضاً برنامهریزی به منزلهی یک کنش سیاسی تعریف میشود؛ آیا این تصورْ فهم درستی از تجربه و وضعیت فعلی به ما میدهد؟
اول این نکته را بگویم که بنا به مشاهدات من درک رایج از برنامهریزی شهری در محیطهای دانشگاهی ما همچنان سنتی و عقبمانده است. یعنی برنامهریزی همچنان روالی علمی و «تخصصی» تلقی میشود، بطوریکه مشکلات شهری به عنوان اموری فنی بازنمایی میشوند که راه حلهای فنی و «علمی» دارند. همینجا اجازه دهید به سوءتفاهمی که دربارهی واژهی علمی میان برخی پژوهشگران وجود دارد اشاره کنم. برنامهریزی سنتی، برای مثال نظریهی برنامهریزی عقلانی که نظریهای رویهای-تجویزی است، معتقد بود مشکلات شهری به مددِ روشهای علمی قابل حل و فصل است. این دیدگاه را نباید با تلاشهای چپِ انتقادی برای «توصیفِ» علمی برنامهریزی خَلط کرد. برای مثال از دههی 1980 به بعد برخی پژوهشگران (که به گمان من بارزترینشان فیلیپ کوک است) در مطالعهی برنامهریزی شهری کوشیدند یک مدلِ مفهومی برای «توصیفِ» برنامهریزی شهری، با تکیه بر منظومهی نظری رئالیسم انتقادی (با محوریت اندیشهی باسکار) و درآمیختن آن با مجموعهای از نظریههای اقتصاد سیاسی، ارائه کنند. اینها معتقد بودند الگویی که از واقعیت برنامهریزی شهری ارائه میکنند الگویی بیطرفانه است، چرا که قائل به سطحی از واقعیت هستند که هستیای مستقل از سوژه دارد و در نتیجه میتوان آن را فارغ از تضایفاش با سوژهی شناسنده شناخت. بنابراین علمی و ابژکتیو بودنِ این مدلها را نباید با رویکردهای تجویزی برنامهریزی سنتی اشتباه گرفت. کوک هیچ حرفی در مورد حلِ مشکلات شهری، بر اساس مدلسازی ریاضی و علمی، نمیزند، بلکه میخواهد به چارچوبی عینی و علمی از واقعیتِ برنامهریزی برسد.
از این نکته که بگذریم، رفتهرفته طی یک دههی اخیر، به لطف ترجمهها و اقتضائات سیستم، تلقی جدیدی از برنامهریزی به منزلهی فرایندی سیاسی، وارد نوشتارهای این حوزه در ایران شد. بنابراین، این تلقی از برنامهریزی بسیار متأخر است. اما به گمان من، این تلقی - به اصطلاح - سیاسی از برنامهریزی، در دانشگاهها و نزدِ پژوهشگران و نویسندگان جریان غالب در ایران، فرسنگها از برداشتهای انتقادی از برنامهریزی فاصله دارد. اگر از تعداد انگشتشماری پژوهشگر مستقل، که غالباً از محیطهای دانشگاهی طرد میشوند، بگذریم، اساتید دانشگاهها، دانشجویان، مدیران شرکتهای مهندس مشاور شهرسازی و کارمندان آنها که گاهی از سیاسیبودن برنامهریزی حرف میزنند و چیزهایی مینویسند، نهایتاً درکی بسیار بدوی از ماجرا دارند. برای مثال بخش عمدهای از دانشگاهیها نهایتاً رویکردی پلورالیستی، آن هم به شکل کاریکاتوری، به برنامهریزی و قدرت دارند. ایشان جهان اجتماعی را متشکل از مجموعهای از نهادها و کانونهای متکثرِ سهمخواه از قدرت میدانند که برنامهریزی در میانه آنها باید میانجیگری کند تا برنامههایی اجراپذیر تهیه شود، که هم ویترینِ خوبی داشته باشد و هم پاسخگوی سهمخواهان باشد. به همین دلیل است که در دهه گذشته در ایران، متأثر از نهادهای معلومالحالی نظیر هابیتات وابسته به سازمان ملل و بانک جهانی، ادبیات وسیعی در این حوزه در مورد نحوه شناسایی ذینفعان، اصول تهیه برنامههای استراتژیک، نحوه بازی دادن مردم در برنامههای شهری، مکانیسمهای رسیدن به حمکرانی خوب، بازآفرینی شهری، توسعهی محلی و اجتماعمحور، طراحی زیرساختهای نهادی مؤثر و کارامد برای مشارکت، در کنار گفتمانهای توسعهی پایدار، تابآوری شهری، رقابتپذیری و جز آن تولید شده است.
تبار این متون بر کسی پوشیده نیست و روشن است که به چه میدان گفتمانیای تعلق دارند. این جریانها اگر گاهی به سازوکارهای جاری نقدی وارد میکنند و بر سیاسی بودن فرایند برنامهریزی تأکید میگذارند، عملاً به دلیل تلقی غیرانتقادی از قدرت و معادل گرفتن برنامهریزی شهری با میانجیگری، نقد را بیاثر میکنند و در واقع هیچ نمیگویند. البته خود این پدیده نیازمند یک مطالعهی تبارشناسانه است. باید تحقیق کرد که چه عقلانیت یا عقلانیتهایی در پس نهادهای دست اندرکارِ برنامهریزی شهری نهفته است و چه تکنولوژیهای قدرتی در کارند که سبب میشوند کردارهای گفتمانی فوقالذکر به این نهادها و کردارهای غیرگفتمانی متصل شوند.
با این مقدمه اگر بخواهم به پرسش شما بازگردم، باید بگویم که همه این رویکردهای نظری رایج در برنامهریزی شهری در ایران مدلهایی تجویزی هستند که عمدتاً یا بر هستیشناسی پلورالیستی از قدرت استوارند یا از درکی تحریفشده از برنامهریزی ارتباطی خوراک میگیرند. سویه تبیینی این نظریهها، حتی در مبدأشان در غرب، اساساً فاقد قدرت نظری دقیقی برای توضیح واقعیتِ برنامهریزی است، چه رسد به نسخههای تحریفشده آنها در ایران. بنابراین پاسخ منفیست. این ادبیات رایج کمترین نسبتی با الگوهای توصیفی-انتقادی از برنامهریزی ندارند و در نتیجه قادر به فهم وضعیت نیستند. برای توصیف برنامهریزی شهری در ایران ما نیازمند چارچوبهای مفهومی دقیق و منسجمی هستیم که بتوانیم جایگاه برنامهریزی را در میانهی دولت و جامعه مدنی روشن سازیم. برای مثال ادبیات اقتصاد سیاسی شهری در کنار چارچوبهای روششناختی مستخرج از منظومهی نظری تولیدِ فضای آنری لوفور، یا چارچوبهای انتقادیای نظیر کارِ فیلیپ کوک که پیشتر به آن اشاره کردم، از حوزههاییست که میتواند ما را در این زمینه یاری کند. البته در مقالات علمی-پژوهشیِ داخلی بعضاً نوشتههایی به چشم میخورد که تلاش کردهاند از این حوزهها استفاده کنند، اما خب وقتی مقالات را خوب نگاه میکنیم، پس از سه-چهار صفحه تألیفِ ترجمهایِ موسوم به مبانی نظری در ابتدای مقاله، میبینیم غالباً نویسنده به شکلی قیاسی چند مفهوم را به وضعیت ایران تحمیل کرده است. بدیهیست با این رویکردهای قیاسی نمیتوان با قضیه برخورد کرد. متأسفانه تا به امروز هیچ متنِ جدیای که توانسته باشد مدلی مفهومی برای توصیف برنامهریزی شهری در ایران عرضه کند نوشته نشده است.
جایگاه برنامهریزی شهری در دانشگاههای ایران چه نسبتی با شیوهی تحقیق و پژوهش برنامهریزی در سطح دانشگاههای جهان دارد؟
چنانکه در مقدمهی کتاب هم سعی کردم نشان دهم، شهر و برنامهریزی شهری اساساً موجودیتهایی غربی هستند؛ در اینجا اضافه میکنم که دانشگاه و تفکر انتقادی هم مفاهیمی غربی هستند. ما در ایران هرگز مفهومِ تجربهی شهری و تفکر انتقادی به معنای غربی نداشتهایم. دلیل آن عجز ما از تجربهی معاصرت، در بسیاری از حوزهها، از علوم انسانی گرفته تا زندگی روزمره، است. من این گرفتاری، یا بهتر است بگویم شکست را با مفهوم «فرمالیسم بدوی» توضیح میدهم. مادامی که قادر به تجربهی معاصرت نباشیم، از دایرهی فرمالیسم بدوی پا بیرون نگذاریم و به روی امکاناتِ دیگری گشوده نباشیم، تلاشهایمان برای برپاکردن نظامِ برنامهریزی شهری عدالتمحور و ایجاد فضاهای شهری دموکراتیک (اگر اصلاً چنین رسالتی را بتوان به برنامهریزی شهری نسبت داد) راه به جایی نخواهد برد. معتقدم یکی از برجستهترین وجوه یا به عبارتی معلولهای این فرمالیسم بدوی و عجز از معاصرت را میتوان در دانشکدههای شهرسازی سراغ کرد. برای این منظور میخواهم از کار کارل یاسپرس استفاده کنم، چرا که او نیز در زمان خودش شاهدِ ابتذالی فراگیر در سطح دانشگاههای آلمان بود و کوشید در باب این فلاکت و شکست تأمل کند. از یاسپرس بصیرتهای فراوان میتوان برگرفت. این رساله را مهدی و مهرداد پارسا به فارسی ترجمه کردهاند. استناد من به همین ترجمه است.
کارل یاسپرس، فیلسوف آلمانی، در مقام اندیشمندی که تحصیلات روانپزشکی دارد، هم بخوبی با روح تحقیق و پژوهش علمی آشناست، و هم معلمی اخلاقگرا و منضبط است. او که در سالهای پس از جنگ شاهد بسط و رواج ابتذال و بیمایگیای هولناک در میان استادان و دانشجویان بود تصمیم میگیرد در این خصوص دست به تأمل و نظرورزی زند که حاصل آن رسالهی ایدهی دانشگاه است. یاسپرس از منظری هنجاری به تشریح لوازم مقومِ دانشگاه میپردازد. او در این رساله میخواهد به ماهیت برسازندهی دانشگاه یا به تعبیری به دانشگاهیتِ دانشگاه بیندیشد، اینکه چه چیزی یک نهاد را بهراستی تبدیل به دانشگاه میکند؟ اوصاف ذاتی دانشگاه چیستند؟ او سه وجه مقوم دانشگاه را مورد اشاره قرار میدهد: تعلیم حرفهای، آموزش و پرورش کلی انسانی، و تحقیق. یاسپرس بر پیوستگی و درآمیختگی همزمانِ این سه وجه باهم تأکید میکند و معتقد است لحاظ کردن هر یک از آنها بطور مجزا سبب فروپاشی ذاتِ ایدهی دانشگاه میگردد چرا که دانشگاه همزمان مدرسهای حرفهای، مرکزی فرهنگی، و نهادی پژوهشی است. دانشگاه کلِ زندهایست که این سه عنصر اجزاء مقوم آن هستند. بنابراین نمیتوان نهادی مستقل داشت که در آن افرادی مشغول تعلیم و تربیت دانشجویان برای مقاصد حرفهای و شغلی باشند بیآنکه بهرهای از پژوهش و تحقیق برده باشند. به نظر میرسد نقطهی تأکید اصلی یاسپرس در ایدهی دانشگاه همین «کل» بودن دانشگاه است که او از طریق اشاره به ریشهی واژهی university در universe به این پیوند اشاره میکند. بنابر این تلقی، نمیتوان امر تعلیم را از پژوهش جدا دانست و «بهترین محقق بهترین و تنها معلم است». در واقع پژوهشگر و کسی که کار پژوهش را به نحو حرفهای و با انضباط و روشمندی میشناسد و به آن اشراف کافی دارد میتواند دانشجو را با «روح علم مواجه سازد». کسی که پژوهش را نمیشناسد و فاقد انضباط علمی است قاعدتاً توان این را ندارد که در دانشجویان روحِ دانشخواهی و دانشپژوهی و کنجکاوی و سماجت را بیدار کند، بلکه نهایتاً آنها را وادار به حفظ کردنِ مشتی اطلاعات طبقهبندیشده میکند و در پایان ترم تحصیلی آنها را در قالب آزمونی حفظی از دانشجویان پس میگیرد. مطابق ایدهی کل بودن دانش و مفهومِ وحدت که یاسپرس بر آن انگشت تأکید مینهد و دانشگاه و علم و دانش را تنها در پرتو آن واجد معنا میداند، دانشگاه پیوندگاهیست که در آن کلیهی رشتهها و متخصصین باید با امر کلی، یعنی انسان و شرایط حیات انسانی سر و کار داشته باشند. این توجه به امر کلی به بیان یاسپرس همان دیدگاه فلسفی است. «اگر آمادهسازی برای این حرفهها در دانشگاه نتواند ما را با کل مربوط سازد، قوای ادراکیمان را بطور کلی تقویت کند، گسترهی عظیم دانش را نشانمان دهد و به فلسفی اندیشیدن وادارمان کند، غیرمتفکرانه و غیرانسانی خواهد بود.»
از دیگر موضوعات مورد توجه یاسپرس، که در پیوند با دانشگاه به مثابه یک «کل» است، موضوع مراوداتِ میان قلمروهای دانشی گوناگون است. کل (universe) بودن دانشگاه ایجاب میکند که در دانشگاه میان همهی مطالعات از یک سو و اساتید و دانشجویان از سوی دیگر وحدتی وجود داشته باشد. شرطِ لازم برای قرار داشتن در این وحدت، ذهنی باز و گشودگیِ وجودی است: «ایدهی دانشگاه ذهنی گشوده میطلبد، آمادگی برای برقراری ارتباط با چیزها با هدف به دست آوردن تصویری از کل از منظر اصول خاص فردی.» اما برای ارتباطگیری و به اشتراک گذاشتنِ دانشها باید با دیگران در قالب انجمنها، نشستها و هستههای مطالعاتی وارد مباحثه و گفتگو شویم. شرطِ امکان شکلگیری چنین انجمنهایی در درجهی نخست آزادی اندیشه و بیان اندیشه به لحاظ سیاسی، و سپس تلقی نکردن موضع خود به عنوان حقیقتی ابدی و ازلی، عاری بودنِ مناسبات انسانی از قدرت و اقتدار، گشودگی بهروی دیدگاهِ دیگری، برخورداری از توانِ شنیدن و شکِ مدام به خود است. ممکن است به نظر مخاطب چنین فضای تعاملیای که در آن افراد بدور از میل به کسب قدرت و نفیِ دیگری، با آزادی روح و بزرگیِ شخصیت، و با صبر و شکیب، به یکدیگر گوش دهند و از یکدیگر بیاموزند رویایی و اصلاً ناممکن به نظر برسد. درست است که ایده هیچگاه به نحو تام و تمام مجالِ فعلیت یافتن ندارد، و یاسپرس خود نیز به این امر واقف است، اما مقصود او برنهادن ایدههاییست تنظیمی برای جهتیابی در حرکت و داشتن مناط و معیاری برای قضاوت در باب وضع موجود.
بنابراین آزادی اندیشه و جسارت اندیشیدن در کنار تعامل، دوستی و پیوند با کل از تأکیدات اصلی یاسپرس است. این تأکیدات را میتوان همان عنصرِ سقراطی اندیشهی غربی دانست: جسارت پرسشگری از کلِ هرآنچه هست، خود را فراتر از دیگری نداستن، و تلاش برای رسیدن به حقیقت از خلال گفتگو با دیگری. روحی که یاسپرس به گفتهی خود آن را از دو آموزگار بزرگ، کانت و وبر، به ارث برده است. احتمالاً تا همینجا هم روشن شده باشد که مراد من از غربی بودن مفهوم شهر و تجربهی شهری، و همچنین پژوهش و تفکر انتقادی و دانشگاه، چیست. اگر این ایده را از یاسپرس به عنوان ملاک داوری برگیریم، دربارهی پژوهش برنامهریزی شهری در دانشکدههایمان چه میتوانیم بگوییم؟ به گمانم مخاطب خودش جواب را میداند.
ببینید گسترهی دانش برنامهریزی شهری و منطقهای چنان وسیع است که هیچکس نمیتواند مدعی شود در تمام حوزههای آن متخصص است. اگر به اساتید برجستهی این حوزه در دانشگاههای مهم جهان نظری بیفکنیم میبینیم که عموماً در طول زندگی حرفهای خود یک پروژهی فکری واحد دارند و کل نوشتههایشان در راستای پیش بردن همان پروژهی فکری است. امکان ندارد استادِ صاحب اندیشهای را در دانشگاههای مهم غربی پیدا کنید که هم دربارهی تکنیک SWOT قلم زده باشد، هم نوشتههایی دربارهی معماری منظر و طراحی پارکها، برنامهریزی توسعهی منطقهای، و اندیشههای فوکو و گاندر داشته باشد و هم درگیر مدلسازی ریاضی و احتمالاً تدریسِ دورههای SPSS و Gis باشد. این گونه اساتید، گونههای متأسفانه رو به رشدی هستند که عمدتاً در دانشکدههای شهرسازی ایران شکل گرفتهاند.
بر کمتر کسی پوشیده است که عمدهی کتابها و مقالات به اصطلاح اساتید دانشکدههای شهرسازی (و نه فقط شهرسازی) را دانشجویانشان نوشتهاند. سالهاست دانشجویان در مواجهه با کتاب یا مقالهای که نام «دکتر فلان» بر آن درج شده، میدانند که آن اثر احتمال قریب به یقین حاصل زحمات نامهای دوم و سوم است. گرچه بر اساس آشنایی شخصیام با برخی از اساتید دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران میتوانم ادعا کنم که در آنجا هم وضع بهتر از اجتماع شهرسازان نیست، اما شرح تفصیلی آن را باید دانشجویان و پژوهشگران همان حوزه روایت کنند. باری، تا جاییکه به حوزهی شهرسازی مربوط است وضعیتْ اسفبار و بیاندازه تلخ است. در اینجا با نوعی عادیشدن بیاخلاقی و فراگیرشدنِ فرهنگ دروغ مواجهیم. اساتیدی ناآگاه و بی سواد کرسیهای استادی را از آن خود کردهاند و یک چشمشان به دستِ دانشجو (و استخراج مقاله و کتاب از او) است و چشم دیگرشان به کسب درآمد از طریق گرفتنِ پروژه و طرحهای مطالعاتی از دانشگاه یا سایر نهادهای دولتی. برخی هم صاحب شرکت خصوصی هستند، و یا با این شرکتها همکاری میکنند و در «تولید محتوا»های بیمحتوا به آنها یاری میرسانند. مکانیسم تولید این محتواهای بیمحتوا چیست؟
این مکانیسم را بر اساس همان چارچوبِ عامی که در پاسخ به پرسش اول عرض کردم میتوان درک کرد. اما اینجا قادر به ارائهی چنین منظومهای نیستم و قضیه را خیلی سطحی و کلی با یک مثال فرضی توضیح میدهم. یک پهنهی شهری را تصور کنید. در این پهنه، زمینی به مساحت 5 هکتار با کاربری باغی وجود دارد. شهر توسعه یافته است، اطراف آن پهنه با راهها و برخی سازههای زیرساختی دیگر پر شده است. قیمت اراضی مسکونی مجاور آن زیرساختها طی چندسال اخیر رشد صعودی داشته است. یک شرکت سرمایهگذاری پرقدرت مایل است در این اراضی مجموعهای تجاری-تفریحی بسازد. آقای الف به عنوان نمایندهی شرکت با آقای ب که صاحب یک شرکت مهندس مشاور شهرسازی است تماس میگیرد و او را در جریان خواستهی شرکت میگذارد. آقای ب که از قضا عضو هیئت علمی دانشگاه هم هست، به او میگوید ایدهی خوبی است ولی باید برخی مشکلات قانونی را از پیش رو برداریم، پس با دوستش آقای ج که عضو شورای شهر است تماس میگیرد. آقای ج میگوید باید برای تغییر کاربری طرح توجیهی قویای تهیه کنید تا بتوانید کارگروه فنی کمیسیون را مجاب کنید. آقای ب میگوید پروژهی توجیهی تغییر کاربری را آغاز خواهند کرد، اما در کنارش از دوستش میخواهد با او همراهی کند. آقای ج هم در زمان مقتضی و در جلسات گوناگون با آقایان د و ح و خ، در استانداری و وزارت راه و شهرسازی و شهرداری تماس میگیرد و آنها را با طرح همسو میکند. به این ترتیب ائتلافی میان یک شرکت سرمایهدار، مهندس مشاور در مقام عامل تهیهی طرح و برنامه، و برخی از عوامل دولتی شکل میگیرد تا اراضیای را که کاربری باغی دارند، به یک مجموعهی تجاری-تفریحی تبدیل کنند و از این طریق هر کدامشان سهم خود را از پروژه بگیرند. در اینجا وظیفهی دانشکدههای شهرسازی در همدستی با مهندسین مشاور، و به اصطلاح اساتیدی نظیر آقای ب، آن است که دانش پشتیبان لازم برای توجیه طرح فوق را تولید کنند. بکارگیری اصطلاحات پرطمطراق گوناگون، ارجاعات فراوان به اسناد مختلف، استفاده از آمار و ارقام و مدلهای پیچیدهی ریاضی و انواع شبیهسازیها و استفاده از انواع و اقسام نظرسنجیهای مردمی و امثالهم، در کنار ابزارهای تحکمی در قبال برخی مسئولینِ متعهد و مخالفِ تغییر کاربری، از جمله وسایلیاند که «همپیچِ مشاور-استاد» باید برای طرح خود تولید کنند. این یکی از سازوکارهای پس پشت به اصطلاح تولیدات علمی دانشکدههای شهرسازی است. تولیدکنندهی این مقالات و کتابها، چنانکه پیشتر هم اشاره شد، کارگران قلمی، یعنی دانشجویان یا کارمندانِ همپیچِ مشاور-استاد هستند. از این منظر اساتید فروشندگانی هستند که در بازار به دنبال مشتری خوب برای فروش کالاهای بنجل خودند. مشتریانْ نهادهای دولتی و شبه-دولتیاند، و دانشجویان کارگران قلمی و غلامان حلقه به گوش اربابان خود هستند. نباید از یاد ببریم که این ائتلاف میان دانشگاه و نهادهای دولتیِ دست اندرکار برنامهریزی شهری، مشخصاً شهرداری، هرگز اتفاقی نیست. هرگز اتفاقی نیست که گفتمانهای توسعهی پایدار، بازآفرینی شهری، توسعهی اجتماع-محور، تابآوری شهری و امثالهم در آن واحد هم مورد تقاضای نهادهای دولتی هستند و هم اساتید و دانشجویانشان مشغول ترویجشاناند.
از چشمانداز یاسپرسیْ استادی که دانشگاه را با بازار یکی میگیرد و به دستمزدی که از دانشگاه میگیرد بسنده نمیکند و به دنبال درآمدزاییست جایی در دانشگاه ندارد. مشروعیت استاد زمانیکه خود را به فروش گذاشت و کارش تولید کالاهای بنجل در راستای منویات اقتصادی و منافع خصوصی شد از بین رفته است. صریح بگویم: استادی که در شرکتهای مهندسی مشاور شهرسازی خصوصی یا پروژههای دولتی مشغول کسب درآمد است فاقد مشروعیت و صلاحیت علمیست. بنابراین بسیاری از اساتید دانشکدههای ما بر صندلیهایی نامشروع نشستهاند. آیا کار کردن در دفاتر مهندسی مشاور فینفسه مذموم است؟ خیر. آیا تولیدات دفاتر مهندسی مشاور یکسره لاطائل است؟ نه لزوماً. مسائل را نباید با یکدیگر خلط کرد. حرف بر سر جایگاه استادی است؛ استاد کسیست که قلم خود را به استخدام هیچ اتوریتهای جز پژوهشِ روشمند درنیاورد. نگارشِ چیزی «بر اساسِ» خواستِ دیگری یعنی تن دادن به منطقی جز منطقِ استقلال فکری و پژوهشگری که باید خصلت ذاتی مقام استادی باشد.
یکی دیگر از عوامل محرکهی شهوتِ چاپ در میان اساتید و دانشجویانشان، میل به طی کردن هرچه سریعترِ مراتب -به اصطلاح- علمی و دست یافتن به جایگاه «استاد تمامی» است. از سوی دیگر اساتیدی که در طی سال تعداد معینی متن تولید نکرده باشند رکود میخورند. این دو عامل تا حدی میتواند حجم انبوه تولید محتواها را توضیح دهد. تردید نیست که این مشکلی ساختاریست و به کل نظام آموزشی ما برمیگردد. اما باز هم این همهی ماجرا نیست. در برخی از دانشکدههای علوم انسانی اساتید با وجدانی سراغ دارم که نخواستهاند از زحمت دانشجو نان بخورند و با وادار کردن او به نوشتن مقاله برای خود امتیاز جمع کنند، بلکه نوشتههایشان حاصل پژوهش و تلاش شخصی خودشان است. بنابراین درست است که این دو عامل میتواند به شهوتِ اساتید برای چاپ مقاله و کتاب دامن بزند، اما استادِ با دیسیپلین تن به این بیشرافتی نخواهد داد.
اما دربارهی دانشجویان چه قضاوتی میتوان داشت؟ آیا باید آنها را صرفاً قربانی دانست و از هر گونه مسئولیتی بریشان دانست؟ من اینطور فکر نمیکنم. تردید نیست که بسیاری از موانع ساختاری (نظیر چاپ نشدن مقاله بدون نام استاد و قرار گرفتن در شبکهی بده-بستانهای اساتید) دانشجو را بر آن میدارد که برای شکستن این دیوارهای نامعقول، پشت دیوارِ استاد سنگر گیرد. از سوی دیگر هم اساتید در راستای افزودن بر رزومهی علمی خود و جمعآوری امتیازهای بیشتر، دانشجویان را با ابزارهای مختلف تطمیع میکنند تا برایشان مقاله و کتاب دست و پا کنند. برای مثال به آنها وعدهی ایجاد شغل یا جذبشان به عنوان دانشجوی دکتری را میدهند، یا ممکن است دانشجویان دکتری به امید عضویت در هیئت علمی آن دانشکده تن به فروش قلم خود دهند. باری، نظیر دو مورد قبل، و با همهی زوری که برای این ساختار قائلم، قانع نمیشوم که دانشجویان یکسره قربانیاند و هیچ مسئولیتی بر دوششان نیست. به نظر من دانشجویان نیز در بازتولید این چرخهی معیوب بیتقصیر نیستند. اگر، با تسامح، از دانشجویان مقطع لیسانس و ارشد که کمتجربهتر هستند بگذریم، قطعاً دانشجویان مقطع دکتری را باید مقصر دانست. دانشجویی که کتاب یا مقالهای را که حاصل زحمت و پژوهش خودش بوده، به هر دلیلی، به استاد تقدیم و نام او را بر کتاب و مقاله درج میکند، حتماً در بازتولید این چرخهی معیوب و بیاخلاقی سهم دارد. حاصل کار طنز تلخیست: استادی که حتی یک جملهی انگلیسی را نمیتواند به درستی بخواند و بفهمد صاحب چندین کتابِ ترجمهای یا مقالهی انگلیسیست!
کل آنچه گفتم اشاره به معلولها بود. بررسی تفصیلی این موضوع نیازمند تحقیقی جامع است که نهاد دانشگاه را در پرتو اقتصاد سیاسی طرحهای پژوهشی، در نسبت با نهادهایی نظیر شهرداری، شورای شهر، و سایر سازمانهای ذی ربط در برنامهریزی شهری بررسی کند. پژوهشی که نشان دهد چگونه گفتمانهایی که نهاد دانشگاه ترویج میدهد به کارِ نهادهای دولتی و شبه دولتی میآید، و چه میدانهای نیرویی مفصلبندی کردارهای گفتمانی موجود (دانشی که دانشگاهها تولید میکنند) را با کردارهای غیر گفتمانی ایجاب کردهاند. در اینجا به ذکر همین نکات کلی بسنده میکنم.
یکی از پرسشهای اصلی که بیان میشود رابطه بین تفکر و وضعیت است. نسبت میان این اثر و نیز افکار فلوبیر با وضعیت ما چیست؟ به عبارت دیگر فلوبیر به چه کار ما میآید؟
بنت فلوبیر پژوهشگر و نظریهپردازی انتقادی است. بنابراین اجازه دهید پرسش شما را به شکل پرسشی کلیتر، که بارها از زبان دانشجویان شنیدهام، برگردانم: تفکر انتقادی به چه کار ما میآید؟ یا اصلاً چرا باید به سراغ تفکر انتقادی در برنامهریزی شهری برویم؟ به یاسپرس اشاره کردم و گفتم که او کانت را آموزگار اصلی خود میدانست. پس اجازه دهید با کانت شروع کنم.
افق اصلی پروژهی فلسفی کانتْ حکمت عملی اوست. کار او نفی هر شکلی از مرجعیت غیر از عقل انسانی است. اینکه برای پیشرفت و سعادت هیچ ضابطهای جز خود عقل بشری درکار نیست. انسان تنها موجودیست که میتواند آزاد باشد، و دلیل این آزادی هم عقل اوست. اما این عقل و آزادی چگونه در جامعه میتواند بکارگرفته شود؟ کانت میان دو کاربرد خصوصی و عمومی عقل تمایز میگذارد. عقل تنها زمانی میتواند به درستی بکارگرفته شود که به شکل عمومی بکار رود. کاربرد همگانی عقل خویش را میباید همواره آزاد گذاشت و این یگانه ابزاری است که میتواند آدمیان را به روشنگری برساند اما کاربرد خصوصی آن چه بسا تنگ و محدود تواند بود. ما در کاربرد خصوصی عقل ناچاریم به گردن نهادن به منویات و خواستهای سازمان یا شرکتی که در آن کار میکنیم، چرا که در چنین مواردی دیگر جای عقل ورزیدن نیست بلکه شخص باید فرمان برد. اما باید این آزادی را داشته باشیم که بیرون از آن سازمان، در حوزهی عمومی، در مقام متخصص یا کارشناس رشتهی خود وضعیت سازمان را در بوتهی نقد بگذاریم. وظیفهی دولت پاسداری از این آزادی بیان و کاربرد عمومی عقل است. همه باید از آزادی اندیشیدن با دیگران، یعنی بحث و نقد در حوزهی عمومی برخوردار باشند. کانت معتقد است اندیشیدن و انتقال و بیان اندیشه با یکدیگر پیوند ذاتی و ناگسستنی دارند. این همان روحی است که پیشتر بدان اشاره کردیم: روح آزاداندیشی، نفی هر مرجعیت غیرعقلی و غیرانسانی و تأکید بر بحث و نقد در قلمرو عمومی از خلال بیان اندیشه.
بطور خلاصه پایهی تفکر انتقادی عبارتست از پرسشگری از کل و اندیشیدن به شرایط امکان تکوین و تکونِ پدیدهها، معناها، گفتمانها و به قول فوکو، نشان دادنِ نیروها به منزلهی میدانی که چیزها را «به منزلهی...» پدیدار میکنند. شرط پرسشگری و نقدْ امکان اِبرازِ نقد است؛ شرطِ تفکرْ امکانِ ابراز تفکر است، بنابراین تفکر با عرصهی عمومی، آزادی تجربه و تجربهی آزادی همبسته است. به گمانم دانشگاه دقیقاً باید همان جایی باشد که در آن بتوان به شکلی پویا اندیشید و کل را به پرسش کشید، و اندیشهی خود را با دیگران، یعنی در عرصهی عمومی، در میان گذاشت.
حالا برگردیم به پرسش «چرا باید به سراغ تفکر انتقادی برویم؟» و اهمیت یا ضرورت آن در برنامهریزی شهری در چیست؟ پاسخ به این پرسش به انسانشناسی ما گره خورده است. این را نباید با توهم اصالتِ اندیشه اشتباه گرفت. نباید از یاد برد که جهانبینی محصول فرایندهای سوژهسازی است و نفس اینکه بسیاری خودِ تفکر انتقادی را به زیر سؤال میبرند نیازمند تحقیقیست که در آن نیروهای شکلدهنده به کردارهای گفتمانی را نقشه نگاری کند و روشن سازد چه تکنولوژیهای قدرتی و چه فرایندهای سوژهسازیای دست اندر کارِ ساخته شدن گفتمانها هستند. اما اجازه دهید از این ملاحظه بگذریم. اگر همچون کانت و اندیشمندان روشنگری معتقد باشیم انسان برخوردار از حقِ تصمیمگیری برای تعیین سرنوشت و نحوهی زیست خود است باید جهان را انتقادی بنگریم. پس احتمالاً منطقیترین پاسخ به پرسش مزبور این خواهد بود: به جهان انتقادی مینگریم چون «درخت» نیستیم! اما اهمیت تفکر انتقادی در برنامهریزی از کجا ناشی میشود؟
از اینجا که برنامهریزی شهری قلمروی دانشیای است که بیش از هر حرفه و رشتهی دیگری مستقیماً با حیات روزمرهی انسانها سر و کار دارد؛ ابزاریست که از طریق آن بسیاری از اهداف و سیاستها و خواستهای گروههای مختلف تبلور مادی و عینی مییابد؛ عرصهایست که از طریق آن معنا و کیفیت زندگی برخی از ساکنین شهر تغییر میکند؛ ابزاریست که در همدستی با نیروهای اقتصادی و سیاسی، فضاهای شهری پر از طرد و تبعیض تولید میکند؛ حرفهایست که میتواند سبب ثروتمند شدن گروهی و فقیرتر شدن گروهی دیگر شود. برنامهریزی شهری با زمین به منزلهی کالایی سرمایهای سروکار دارد. با ابزار برنامهریزی شهریست که میتوان تعیین کرد چه کاربری و فعالیتی، با چه تراکم و سطح اشغالی، بر روی زمین تحقق یابد. بنابراین با قلمرو حرفهای و دانشی سروکار داریم که تلاقیگاه منافع و خواستهای گروههای مختلف اجتماعیست. روشن است که گروههای مختلف نهایت همِّ خود را صرف میکنند تا طرحها و برنامههای شهری را، با ابزارهای تطمیعی یا تنذیری، به استخدامِ منافع خویش درآورند. برای این کار باید قدرت خود را به اشکال گوناگون اِعمال کنند. یکی از راههای اعمال قدرت آن چیزی است که بنت فلوبیر آن را «توجیه عقلانی» میخواند. مقصود از توجیه عقلانی، در برابر عقلانیت، معقول جلوه دادنِ سند برنامه است. بطوریکه منویات، خواستها و گرایشات اقتصادی ذی نفعانِ پس پشت برنامه پنهان شود. برنامهریزی به قدرت گره خورده است، افراد و گروهها برای رسیدن به خواستهای خود با افراد و گروههای دیگر ائتلاف میکنند. تفکر انتقادی بطور کلی، و اندیشهی فلوبیر بطور خاص، به ما کمک میکند پرده از این ائتلافها و توجیههای عقلانی برداریم و نسبت نیروهای پس پشت آنها را افشا کنیم. کار تفکر انتقادی همین افشاگری است.
اما در مورد نسبت تفکر و وضعیت که بدان اشاره کردید هم نکتهای عرض کنم. انتخاب یک متفکر برای ترجمه به نظرم امری دلبخواهی نیست، یا دستکم نباید باشد. به نظرم این انتخاب به دو امر گره خورده است، اول زورِ خودِ وضعیت، دوم سنتی که مترجم به آن تعلق دارد. این دو عامل است که باعث میشود (یا باید باعث شود) مترجمی به سراغ ترجمهی متن بخصوصی برود. شاید این نکته همخوانی چندانی با وضعیتِ ترجمهی امروز ما در حوزهی برنامهریزی و مطالعات شهری نداشته باشد. بسیاری از متونی که امروزه در حوزهی مطالعات و برنامهریزی شهری برای ترجمه برگزیده میشوند، عمدتاً به واسطهی علایق شخصی مترجم و احتمالاً میل ایشان به کسب شهرت، صورت میگیرد. چنانکه قبلاً هم اشاره کردم، با وضعیت کمیکی طرفیم، مترجمینی داریم که از یک سو، متونی ترجمه کردهاند که به گفتمانهای هابیتات و برنامهریزی استراتژیک و حکمرانی خوب و توسعهی پایدار تعلق دارد و از سوی دیگر آثاری را از اندیشمندان برنامهریزی برگرداندهاند که به سنتهای چپ رادیکالِ انقلابی متعلقاند. خوشبینانهترین تحلیل در مورد این نحو برخورد با ترجمه آن است که مترجم به سنت فکری مشخصی تعلق ندارد، نمیداند مشغول ترجمهی چه چیزیست، هیچ تصوری از جایگاه خود و نسبت خود با وضعیت ندارد و یکسره نسبت به آنچه ترجمه میکند بیسواد است. در مورد این منخلع بودن از سنتهای فکری و فلسفی، یک نمونه همین الان به ذهنم رسید. مدتها پیش ترجمهای را ورق میزدم که رسیدم به یک جمله که در آن Plato، یعنی افلاطون، را به شکل «پلاتو» نوشته بود. قضیه اصلاً یک اشتباه کوچک و سهو قلم نیست، موضوع برمیگردد به ناآشنایی عمیق مترجم با سنتهای فکری و در واقع بیسنت بودن خودش. حاصل این ترجمهها هم عمدتاً متونی ناخوانا و مغلوط است. علاوه بر این، بسیاری از ترجمههای امروز در حوزهی مطالعات و برنامهریزی شهری نشان میدهند که مترجمین ما متأسفانه نه فقط زبان مبدأ را خوب نمیدانند بلکه یکسره با زبان مادریشان بیگانهاند. گاهی که برخی از این ترجمهها را ورق زدهام به ایرادهای ناجور دستوری برخوردهام، در این حد که برخی جملات اصلاً فعل نداشتند. بنابراین نسبت تفکر (و ترجمه به عنوان شکلی از آن) با وضعیت پیوند ریشهداری با دو عاملی دارد که به آنها اشاره کردم، و همین موضوع انتخاب متن برای ترجمه را از امری دلبخواهی و سلیقهای و فردی خارج میکند.
یکی از موضوعاتی که این کتاب به آن پرداخته روشی است که فلوبیر آن را تحقیق فرونتیک مینامد و از خلال مثال آلبا میکوشد این روش را شرح دهد. دربارهی این روش و مختصات آن توضیح دهید و روشن کنید فلوبیر چگونه میخواهد از طریق پروژه آلبا که فقط یک نمونه است در مورد برنامهریزی شهری احتجاج کند؟
ابتدا اجازه دهید تصور خودم را دربارهی جایگاه روششناسی فلوبیر بیان کنم. در دههی 1970و 1980 میلادی، متأثر از چرخش موسوم به زبانی در فلسفههای قارهای وقت - که آنها را ذیل اصطلاح نه چندان دقیق پساساختارگرایی قرار میدهند و باید از آن پرهیز کرد - گرایش پرزوری در علوم اجتماعی پدید آمد که با یک هستیشناسی برساختگرایانه بر گفتمانیبودن همهچیز تأکید داشت. البته با ور رفتن با متون و خوانش دقیق آثار فلاسفهای نظیر دریدا و دلوز و فوکو روشن میشود که آنها هرگز نسبیگرا نیستند. بخش عمدهای از این خوانشهای هر دمبیل از فلاسفهی فرانسوی، به گفته ژان-لوک نانسی، دوست و همفکر دریدا، برمیگردد به تفاسیر آمریکایی از این سنتها. در هر صورت، درست یا غلط، این گرایشْ سبب شکلگیری جریانی شد که بر نسبیبودن همهچیز و برساختی بودن واقعیت و حقیقت تأکید میکرد. بسیاری از نظریههای پسااستعماری و رویکردهای مبتنی بر چرخش فرهنگی در این دهه بر طبل نسبیگرایی میکوبیدند. در مقابل و به موازات آن، گرایشهای دیگری شکل گرفت که نه میخواست تن به بنیادگرایی و رئالیسمِ خامِ پیشاکانتی بدهد، و نه تابِ تحمل نسبیگرایی را داشت. جریانهایی در دههی 90 شکل گرفتند که کوشیدند در میانهی این دو، راه جدیدی باز کنند. برای مثال رئالیسم انتقادی (باسکار)، تحلیل گفتمان انتقادی (فرکلاف)، هرمنوتیک ابژکتیو (اووِرمن)، پدیدارشناسی انتقادی، تحلیل دیرینه-تبارشناسانهی فوکویی (به خوانش دلوزی) و سایر رویکردهای متأثر از آنها از آن جملهاند. من پروژهی فلوبیر و تحقیق فرونتیک را یکی از این تلاشها میدانم. فلوبیر آشکارا میان کردارها گفتمانی و غیر گفتمانی تمایز میگذارد و به صراحت از در پرانتز گذاشتن افقِ معنا به منزلهی پادزهری در برابر نسبیگرایی و تکنیکی برای نزدیک شدن به «قساوتِ واقعیت» یاد میکند.
باری، در کانون روش تحقیق فرونتیک عقل عملی یا فرونسیس قرار دارد. فلوبیر برای صورتبندی یک چارچوب روششناختی برای تحقیق در برنامهریزی به سراغ ارسطو میرود. ارسطو در اخلاق نیکوماخوس میان سه نوع دانایی تمایز میگذارد: اپیستمه، تخنه و فرونسیس. اپیستمه با امر کلی سر و کار دارد و راجع است به قلمرو تفکر مفهومی. اما تخنه و فرونسیس مربوطاند به نحوهای از کسب معرفت که بر اساس مفاهیم کلیِ پیشینی، یعنی کبراهای قیاس، حاصل نمیشود. در این موارد ما کبراهای قیاس را بر اساس نظریههایی عام (یعنی اپیستمه) به دست نمیآوریم. در اپیستمه ما از امر جزئی فاصله داریم، اما در درگیریِ عملی با موضوع، برای مثال دوچرخه سواری یا پیانو نوازی، بیواسطه با امر جزئی درگیر میشویم و در واقع از طریق ور رفتن با آن امر جزئیست که قلق یا لِماش را بلد میشویم. موضوع تخنه ابژههای غیرانسانی و تولید اشیاء است. اما فرونسیس شکلی از داناییِ ناظر بر انسان و کردارهای انسانی است و در نتیجه عرصهی ارزشداوری در شرایط خاص است. تحقیق برنامهریزی فرونتیکِ فلوبیر تفسیرِ معاصریست از مفهوم فرونسیس. اما چه دلیلی دارد که به سراغ فرونسیس برود؟ دلیلش از یک سو بر میگردد به تلقی فوکویی فلوبیر از قدرت، و از سوی دیگر تلقی گفتمانی و جدلی او از برنامهریزی. چنانکه پیشتر هم اشاره کردم، هدف فلوبیر درکِ برنامهریزی «آنگونه که هست» است. برای این منظور مدعیست از آنجا که برنامهریزی با قدرت همپیوند است و ارزش در کانون آن قرار دارد، نمیتوانیم به درکِ صحیحی از آن بر اساس اپیستمه یا مفاهیم عام و کلی برسیم. ما نمیتوانیم با تئوریهای قیاسی و پیشینی به سراغ فهم برنامهریزی برویم. هر شکلی از نظریهپردازی در این زمینه شکست خورده است. برای مثال فریدمن متقدم، فالودی یا ریچارد بولان از جمله کسانی بودند که کمابیش با الگوهای عقلگرایانه کوشیدند مدلهایی برای توصیف برنامهریزی ارائه کنند. به عقیدهی فلوبیر این شکل برخورد با برنامهریزی راه به جایی نمیبرد، به همین سبب است که در بخشی از مقالهی خود بر رهاکردنِ عقلگرایی تأکید مینهد. برنامهریزی امریست مکانمند و زمانمند، به فرهنگ و ویژگیهای خاص سیاسی و اجتماعی و اقتصادی محیط گره خورده است، و بازیگران آن در هر اقلیمی ویژگیهای خاص خود را دارند، بنابراین برای شناخت آن باید رفت به مصافِ واقعیتِ برنامهریزی، یعنی به سراغ امر خاص و نمونههای موردی. تفاوت رویکرد فلوبیر با کار کسانی چون فورستر و کاپلان و فیشر، به تلقی او از قدرت برمیگردد. متفکر دانمارکی چارچوبی میسازد که در آن با تکیه بر امر جزئی، به سراغ اندراج قدرت در مناسبات اجتماعی و نهادی و سیاسی میرود و به گزارههای کلی میرسد. محورْ قرار دادنِ فرونسیس به او این امکان را میدهد که از امر خاص و جزئی به سمت امر کلی برود، یعنی امر خاص به گونهای آفتابی میشود که زیر یک قاعدهی کلی قرار میگیرد. در تحقیق فرونتیک با امر خاص و جزئیْ قاعدهی کلی کشف میشود. بنابراین تمرکز فرونسیس بر امور جزئی و متغیر است، اموری که لباس فرمولهای عام و کلی تنشان نمیشود. فرونسیس متضمن داوری و انتخاب است. به یک معنا تحقیق فرونتیکِ فلوبیر میخواهد در برابر تلاشهایی که کوشیدهاند نظریهای عام برای داوری عرضه کنند بایستد. بر این پایه هدف اصلی تحقیق فرونتیک شناسایی ارزشها، گرایشها، منافع، علایق، و مناسبات قدرتِ مندرج در برنامهریزی است.
یکی از مقالات این کتاب به بدفهمیهایی پرداخته که دربارهی تحقیق مطالعه موردی وجود دارد. در این باره توضیح دهید.
منظومهی نظری فلوبیر خلاف جریان غالب است و با بسیاری از آموزههای سنتی «روش تحقیق» سازگاری ندارد. او به پنج بدفهمیِ آموزههای سنتی اشاره میکند و خطاهای آنها را نشان میدهد. نخستین بدفهمی رایج، به باور فلوبیر، ارزشمندتر دانستن دانش نظری از دانش عملیست. دومی سوءتفاهم این است که نمیتوان با یک نمونهی خاص دست به تعمیم زد. بدفهمی سوم ناظر بر این است که مطالعهی موردی صرفاً برای فرضیهسازی در مراحل اول تحقیق مفید است و برای نظریهپردازی و آزمون فرضیات باید به سراغ روشهای دیگر رفت. چهارمین بدفهمی به جهتدار بودنِ مطالعهی موردی مربوط است. و نهایتاً ارائهی گزارهها و نظریههای عام بر پایهی مطالعات موردی ممکن نیست. فلوبیر میکوشد در مقالهی سومی که در کتاب آمده، تک تک آنها را نقد و اصلاح کند. فلوبیر توانسته طی یکی دو دههی گذشته روش تحقیق فرونتیک را جا بیندازد و اکنون تحقیقهای زیادی، نه فقط در مطالعات شهری بلکه در سایر حوزههای علوم اجتماعی، بر پایهی چارچوب مفهومیای که پرورانده انجام شده است.
اجازه دهید به بدفهمی دوم که مخصوصاً در فضای دانشگاهی ما هم زیاد به چشم میخورد اشاره کنم. فلوبیر اشاره میکند که نظریهها و قواعد عام حتی در علوم طبیعی، نظیر فیزیک و شیمی، هم بر اساس نمونههای موردی پیش رفتهاند. چگونه؟ با انتخابِ نمونههای موردی اساسی (critical). او به آزمایش مفهومیِ گالیله در خصوص سقوط همزمانِ دو شیء با وزنهای بسیار متفاوت (نظیر پَر و فیل) اشاره میکند. در واقع این انتخاب استراتژیک یا اساسی مصداق شعر معروف «چون صد آید، نود هم پیش ماست» است. یعنی شما وقتی افراطیترین نمونه را در معرض بررسی قرار دهید، قاعدهای که از آن به دست میآورید به احتمال بسیار در مورد نمونههای متوسط صادق خواهد بود. اگر پَر و فیل همزمان سقوط کنند، دیگر دلیلی ندارد مثلاً به سراغ آزمایش سرعتِ سقوطِ لیوان و بشقاب برویم. بنابراین او بر انتخاب نمونههای موردی اساسی در علوم اجتماعی اشاره میکند و معتقد است بر خلاف ادعای رویکرد فرضیهای-قیاسی غالب در علوم اجتماعی میتوان بر اساس روایتِ نمونههای خاص به تعمیم دست زد. البته او دچار هیچ توهمی در مورد قطعیت و عینیت تام و تمام در علوم اجتماعی نیست، و خودش هم به تصریح میگوید که در علوم اجتماعی، بر خلاف علوم طبیعی، نمیتوانیم با ایقان از پیشبینیپذیری صحبت بکنیم.
در محیطهای دانشگاهی ما متأسفانه هنوز این درگیریهای مفهومی شکل نگرفته، و به رغم اینکه تألیفات زیادی، به ویژه طی یکی دو دههی اخیر، در حوزهی روش تحقیق انجام شده است، بازتاب آنها را در رسالههای ارشد و دکتری نمیبینیم. در آخر، پیرو نکتهای که پیشتر هم گفتم، ما در مقالات علمی-پژوهشی مان در حوزهی مطالعات شهری شاهد پدیدهی غریبی هستیم. استادی را میبینیم که در طی یک سال 6-7 مقاله منتشر کرده که هر کدام مبتنی بر چارچوبهای روششناختی کاملاً متفاوت و بعضاً متنافر هستند. این نشان میدهد اساساً خبری از سنتمندی و پرنسیپ پژوهشی نیست.
عقلانیت و قدرت در روش تحقیق فلوبیر چه جایگاهی دارد و او این دو مفهوم را چگونه به کار میگیرد؟
قدرتی که فلوبیر از آن صحبت میکند آمیزهایست از مفهوم نیچهای-فوکویی با رویکرد وبری-دالی. او به شش ویژگی قدرت اشاره میکند: قدرت امری ایجابیست نه سلبی؛ قدرت مفهومی شبکهایست و نه متمرکز در مراکز و نهادها و سازمانها که صرفاً در تملک کسانِ خاصی باشد؛ قدرت مدام در حال تغییر است، بنابراین سرشتی پویا دارد؛ قدرت و دانش از یکدیگر جداییناپذیرند؛ مسأله چگونگی اعمال قدرت است نه اینکه قدرت در دست کیست؛ و نهایتاً برای تحلیل قدرت باید به سراغ فرایندها رفت. مقصود از فرایندها نحوهی مفصلبندی رژیمهای حقیقت بر کردارهای نهادی است. چنانکه خود فلوبیر از تقدم کردارها بر گفتمانها سخن میگوید، آغازگاه کارِ وی کردارهاست. هدفِ فلوبیر نشان دادنِ کردارها آن گونه که معقول میشوند است. هر نهادی، از جمله نهاد برنامهریزی، مجموعهای از کردارهای گفتمانی و غیرگفتمانی است. هدف فلوبیر این است که عقلانیتِ پس پشت نهادها را نشان دهد؛ و این یعنی استخراجِ عقلانیتْ آن گونه که در نهادها کار میکند. مسأله این است که اسناد برنامهریزی مبتنی بر چه گفتمان یا رژیم حقیقتی هستند؛ رژیم حقیقت مجموعه قواعدیست که درست/غلط، مشروع/نامشروع و بههنجار/نابههنجار بودن چیزها را رقم میزند. قدرتْ خارج از گفتمان یا رژیم حقیقت نیست. قدرت در دانش فعلیت مییابد، یعنی در اسناد برنامهریزی: برنامههای توسعه، گزارشها، تحلیلها و جز آن.
مهمترین انتقاداتی که به کار فلوبیر وارده شده چیست و او چگونه به این انتقادات پاسخ داده است؟
به نظرم مهمترین نقدی که به تحقیق فلوبیر شده آنیست که جان فورستر در خصوص گرفتار ماندنِ خود فلوبیر در میدانِ قدرت مطرح کرده. اینکه شما اگر مشغول نقدِ عقلانیتِ پس پشتِ نهادها هستید خودتان در نهایت با چه تکیهگاهی آن را نقد میکنید؟ مگر نه اینکه خود پژوهشگر هم در نقطهای مشخص از جهان ایستاده و به شبکهی مشخصی از قدرت متصل است؟ این ایرادی آشنا و شناختهشده در علوم اجتماعی و فلسفه است. مسأله را میتوان اینطور صورتبندی کرد: پدیدهی الف فراگیر است و هیچ سوژهای نمیتواند از آن پا بیرون نهد. پدیدهی الف را نقد میکنید، اما چگونه خود را از گرفتار ماندن در دایرهی آن مستثنا کردهاید؟ بسیاری از نظریهپردازان و فلاسفهی معاصر کوشیدهاند به این موضوع بپردازند. برای مثال این نقد به خود فوکو وارد شده. او را متهم کردهاند که تو چنان مفهوم قدرت را فراگیر گرفتهای که، بر خلاف ادعای خودت، جایی برای مقاومت نگذاشتهای. دلوز برای مثال میکوشد از طریق مفهوم توان در کار نیچه، عبارت «مقاومت بر قدرت مقدم است» را تئوریزه کند و فوکو را نجات دهد. یا برای مثال برخی پژوهشگران فوکویی کوشیدهاند از طریق تمایز گذاشتن میان عقل و عقلانیت به این مشکل پاسخ دهند. فلوبیر اما برخورد فلسفی جدیای با این نقد نمیکند و صرفاً با حواله دادن فورستر به عباراتی از فوکو و نیچه و اینکه این نقدها چیزی جز «اخاذی مدرنیته» نیست از کنارش میگذرد. در هر صورت شاید بر عهدهی پژوهشگران دیگر باشد که بکوشند از پروژهی فلوبیر دفاع کنند.
نظر شما