این عادت را از کودکی تا به امروز به هر زحمتی بوده با خودم حمل کردم؛ معمولا اتفاقات هر سفری را یادداشت میکنم؛ این بار نیز عزم را جزم کردم که این سفر را بنویسم و اسمش را «از تهران تا کرخه» بگذارم؛ «از تهران تا کرخه»ای که با «از کرخه تا راین» حاتمیکیا متفاوت است و در آن نه خبری از علی دهکردی است و نه هما روستا و نه قرار است به من سیمرغ بلورین بدهند. اینجا من هستم و علیرضا قزوه، محمدعلی بهمنی، پرویز بیگی، عبدالجبار کاکایی، محمود اکرامیفر، محمدکاظم کاظمی، اسماعیل امینی، جواد محقق و مهدی قزلی!

ساعت 14 سهشنبه (11 دیماه) است که خودم را به راهآهن تهران میرسانم. سعید چگینی، مسئول روابطعمومی بنیاد و بچههای بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان نفرات بعدی هستند که به راهآهن میرسند. رفته رفته دبیران ادوار گذشته جشنواره شعر فجر نیز یکییکی به جمع ما اضافه میشوند. همه آمدهاند؛ اما خبری از محمدعلی بهمنی و عبدالجبار کاکایی نیست و گویا به دلایلی نتوانستند خودشان را به این سفر برسانند! همین خبر کافی است که سگرمههایم بیش از پیش درهم برود؛ چراکه تنها دلخوشیام این بود که حداقل در این سفر درباره کتابی پژوهشی که در دست دارم با این دو نفر صحبت کنم و کمی کار کتاب را جلو ببرم؛ اما گویا همه چیز آماده است که دو روز سخت را پشت سر بگذارم.
همه با هم به سمت قطار حرکت میکنیم. به داخل قطار میرویم و مسافران هر کوپه مشخص میشوند. پرویز بیگی، به همراه اسماعیل امینی و محمدکاظم کاظمی و محمود اکرامیفر در کوپه نخست، علیرضا قزوه و جواد محقق و مهدی قزلی در کوپه دوم و من به همراه سعید چگینی و حامد پنجابی در کوپه سوم قرار گرفتهایم.
به محض حرکت قطار هدفونم را در گوش میگذارم و چشمانم را میبندم تا شاید بتوانم بخوابم و کمی از این 13 ساعت کم شود. فایدهای ندارد و هر چقدر که خودم را به در و دیوار میزنم خوابم نمیگیرد و گویا خودم هم قرار نیست در این سفر با خودم همکاری کنم! سعید صدایم میزند. هدفون را درمیآورم و با پیشنهاد او به کوپه اول میرویم. همه در این کوپه جمع شدهاند و اسماعیل امینی مشغول شطرنج بازی کردن با پرویز بیگی است و بقیه هم در نقش ناظر هستند. صدای کلکل و بگو بخندشان کل واگن را برداشته و من هم حیران نگاهشان میکنم. صحبتها و بگو بخندشان به قدری برایم جذابیت دارد که محو صحبتهایشان شدهام. اصلا حواسشان به هیچ کس و هیچ چیز نیست و این برای من جذاب است.

همیشه این افراد را خیلی جدی و در مقام استاد دیده بودم. اساتیدی که هر کدام در کنار شعر پُستهایی نیز داشتند که باعث شده آن طور که باید و شاید به آنها نزدیک نشوم. توی سرم فکر میکردم که مگر میشود آدم با علیرضا قزوه بگوید و بخند یا با محمود اکرامیفر و جواد محقق همسفر باشد و به او خوش بگذرد؛ اما بازی برگشته بود، درست مثل میز شطرنجی که جلویم بود و اسماعیل امینی بازی برده را داشت به پرویز بیگی میباخت.

از ایستادن خسته شدم، به کوپه برمیگردم و این بار به سراغ کتابی که با خودم آوردم میروم. کتاب جلویم باز است اما نمیدانم که چرا یاد شعر ناصر فیض برای علیرضا قزوه افتادهام و دارم آن را در ذهنم مرور میکنم که ناگهان مطلع کار جلوی چشمم ظاهر میشود. «با سر آمد علیرضا قزوه/ شد سرآمد علیرضا قزوه».
او به کوپه ما آمده بود و از ما میخواست که همه در کوپه جمع شویم تا قصیدهای را که برای علی موسویگرمارودی سروده بخواند. همه به کوپه نخست میرویم و او شروع به خواندن میکند. باورم نمیشود که به مناسبت 75 سالگی موسویگرمارودی، 75 بیت برای او نوشته است. با خودم فکر میکنم که واقعا 75 بیت شعر درباره یک نفر نوشتن چقدر میتواند کار سختی باشد. مطمئن هستم که اگر از من بخواهند که 75 خط درباره علی موسویگرمارودی بنویسم نمیتوانم. پیش خودم فکر میکنم که او اگر وارد سیاست نمیشد؛ چقدر جای پیشرفت داشت. دوست دارم که به او انتقاد کنم و بگویم که چقدر میتوانست ماندگارتر باشد که یاد دو بیت دیگری از شعر ناصر فیض میافتم:
«وای بر حال تو اگر با تو
بشود بد عليرضا قزوه !
من كه میترسم از عواقب آن
به محمد،عليرضا قزوه!»
در فکر فرو رفتهام که بالاخره شعر او تمام میشود. بعد از آن اسماعیل امینی شعری طنز از کتابش میخواند و فضای خنده دوباره به کوپه برمیگردد. آخرین کسی که شعر میخواند، محمود اکرامیفر است و بعد از آن سفره نقد باز میشود؛ اما نه نقد شعر بلکه نقد علیرضا قزوه! برخی از این نقدها به قدری تند است که چشمان میخواهد از حدقه بزند بیرون. خیلی از حرفهایی که دلم میخواست به او بزنم، یکی یکی داشت مطرح میشد اما خیلی شدیدتر و قزوه نشسته بود و داشت گوش میداد. حرفها که تمام شد گفت که «من مثل بقیه نمیتونم بشینم و دست به انتقاد نزنم. من دیدگاه و عقیدم رو فریاد میزنم؛ حالا میخواد کسی خوشش بیاید، میخواد نیاید.» حرفهای دیگری هم زد که اینجا مجالش نیست؛ اما حرف حق بود. به خودم میگفتم که ایستادن و جنگیدن برای عقیده خوب است. اصلا آدم با عقیده آدم هویتدار است و اینکه عقیده او با عقیده من یکی نیست، دلیلی نمیشود تا من یا هم فکرانم او را نپذیریم؛ به نظرم آمد که مشکل جامعه این افراد یا افرادی مثل من نیستند؛ مشکل جامعه افرادی است که به عقیدهای تظاهر میکنند؛ اما آن نیستند. ذهنم درگیر است. معلوم نیست حواسم کجاست. ذهنم از شعرهای شاعران انقلاب به کتاب «ترانههای خیام» صادق هدایت کوچ میکند؛ رباعی دارد ذهنم را میخورد:
«شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.
هر لحظه به دام دگری پابستی؛
گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم،
آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟»
ساعت حدود 12 شب است که کمکم همه به کوپههای خودشان میروند تا بخوابند. ساعت نزدیکای 5 صبح است که به ایستگاه راهآهن اندیمشک میرسیم. انگار خستگی برای این دوستان معنی ندارد. با یک چشم باز وسایلم را برمیدارم و به بیرون قطار میآیم؛ اما همه دوستان شاد و سرحال بیرون قطار ایستادهاند. از راه آهن بیرون میآییم و سوار مینیبوسی که جلوی در منتظر ایستاده میشویم. آماده میشوم که از فرصت به وجود آمده استفاده کنم و چرتی بزنم که یکی از همقطاران آهنگی سنتی پخش میکند و همین کافی است تا چشمها باز و بحثها از سر گرفته شود. به زحمت گوشهایم را تیز میکنم تا ببینم در ابتدای مینیبوس چه خبر است. بحث بین علیرضا قزوه و محمود اکرامیفر است. قزوه دارد از سفرش به هند میگوید که اکرامیفر به شوخی میگوید: «هند هم شد کشور آخه؟» قزوه میگوید: «بله! باور کن اگر هند را بشناسیم، خیلیها را شناختیم.» بحثها ادامه دارد تا بالاخره به اردوگاه سد کرخه میرسیم. به اردوگاه میرویم و هر کس به سرعت خودش را به تخت میرساند تا هر چند کم اما استراحتی داشته باشد.
با صدای تماس یکی از دوستان از خواب بیدار میشوم؛ به ساعت نگاه میکنم و عقربهها عدد 9 و 37 دقیقه را نشان میدهند. طبق عادت خودم را به پشت پنجره میرسانم تا پرده را کنار بزنم. با طبیعتی خیرهکننده روبهرو میشوم. به بالکن میروم، دمای هوا حدود 20 درجه است، نسیم خنکی میوزد و باران در حال باریدن است. هیچ چیز به جنوب کشور شباهت ندارد. نه رودخانهای که به سد میریزد، نه سبزی محیط اطراف و نه این آب و هوای دلچسب.
.jpg)
خودم را به لابی محل اقامت میرسانم. همه جمع هستند و مشغول بازی پینگپنگ. باز هم کلکل بالا گرفته و شاعران مشغول کری خواندن برای یکدیگر هستند. باور کردنی نیست. طوری بازی میکنند که آدم کیف میکند. محمود اکرامیفر که متوجه تعجبم میشود با خنده میگوید: «تعجب نکن پسر جان! ما معلمهای تو هر ورزشی استعداد نداشته باشیم، پینگپنگمان بد نیست!» در صف میایستم تا شاید نوبت به من هم برسد که میرسد؛ اما کار از پایه خراب است، چهار نفری دورم جمع شدهاند تا طریقه صحیح راکت دست گرفتن را آموزش دهند. راکت را که دست میگیرم، روبهرویم محمدکاظم کاظمی ایستاده است و کمتر از آن چه که فکر کنید بازی را واگذار میکنم.

ساعت 60 دقیقهای خودش را جلو کشیده است و همه روی مبلهای لابی نشستهایم و بحث شروع با موضوع جشنواره شعر فجر شروع میشود؛ تازه بحث داغ شده است که دکتر محسن جوادی، معاون فرهنگی وزیر ارشاد به همراه بهمن ساکی، دبیر علمی جایزه و چند مسئول فرهنگی وارد میشوند و گویا باید آمده شویم تا برای آغاز مراسم به گتوند برویم.

با اینکه چندین ماشین برای همراهی محسن جوادی آمده شده است اما او ترجیح میدهد تا در مینیبوس دبیران بنشیند. همین که اتوبوس حرکت میکند شاعران شروع میکنند به بیان مشکلات و هر کس از دری وارد میشود. این بحثها راچندین سال است که میشنوم، بنابراین بیتوجه به صحبتها به منظره اطراف نگاه میکنم.

وارد گتوند میشویم و نزدیک آرامگاه قیصر امینپور، استقبال مردم عجیب و باور نکردنی است و جمعیت بسیار زیادی خود را به آرامگاه قیصر رساندهاند. خبرنگاران رسانههای محلی نیز هستند. مراسم با شعرخوانی دختری خردسال شروع میشود و بعد از آن همه به فرهنگسرای قیصرامین پور میروند تا مراسم اصلی آغاز شود.
.jpg)
در این مراسم شاعران بسیاری زیادی شعرخوانی کردند؛ اما شعرخوانی یک روحانی همه را به شوق آورد و نشان داد که در هر گوشه از ایران عزیزمان یک قیصر امینپور دیگری وجود دارد که میتواند مانند ستارهای در آسمان شعری کشور بدرخشد.
به فرودگاه درفول آمدهایم تا دوباره به پایتخت دود و شلوغی برگردیم. با خودم فکر میکنم که این سفر شاید یکی از لذتبخشترین سفرهایم بوده باشد؛ سفری به خوزستان، به شهرهایی که هنوز هر خیابانش نشانهای از مقاوت دارد و هنوز از کوچه پس کوچههای آن بوی غرور میآید، بوی غرور ملتی که در هر لباسی که باشند، حاضر نیستند سرشان را پایین بگیرند و سربلند برای آبادی و آبادانی ایران عزیزمان تلاش میکنند.
نظرات