عالیه عطایی نویسنده یادداشتی بر رمان «پایان روز» به قلم محمدحسین محمدی نوشته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.
درست که یحیا مهاجر غیرقانونی است اما ماجرای این داستان مهاجرت نیست و به نظر میرسد محمدی از جایی تمرکز بر مهاجرت را در آثارش برداشته و بیشتر گرفتار نشانی دادن از زیست و لحظات حیاتی است. داستان یحیا در تهران کلیشهای و تکراری است کارگر غیرقانونی که دستمزدش را میخواهد و در نهایت توسط پلیس دستگیر میشود با پلات داستانی ساکن که حرفش قصهگویی نیست. در واقع پلات این رمان به هیچ وجه قصهگو نیست و از این بابت سلیقه من هم نیست اما این سکون را میشود با تم مرگ توجیه کرد. کسی در افغانستان است که دارد به مرگ طبیعی میمیرد و سایه سنگین مرگ از خسخس سینهاش در همان شروع داستان خودش را به خواننده نشان میدهد. با توصیفات و شرح صحنه استیصال بوبو از همان شروع میفهمیم آغاصاحب خواهد مرد و کفن خلعتیاش هم نخواهد رسید اما باز هم به خواندنی است زبان پاکیزه و نثر محکم محمدی مجاب میکند که باید ادامه داد و ریز پرداختش در جزییات از دوشیدن گاو و زن همسایه که سینهاش خشک شده و دختر خانواده که معلم است و امیدی که در میانه فقر بازمانده از حضور طالبان خودش را به صورت چراغی آویزان از سقف خانه نشان میدهد. نشانگانی خرد برای ساخت امید در جهان داستانی منهدم شده از جنگ.
بعد ازخواندن رمان فکر کردم، میشود چیزی از افغانستان نوشت و جنگ در آن نباشد؟ نمیشود. صد سال جنگ سایه افتاده بر زیست مردمی که مهم نیست حالا در ایران کارگر باشند یا در افغانستان معلم و محمدی در این سهگانهاش بر عکس داستانهای کوتاهش از مستقیم حرفزدن از جنگ پرهیز میکند، مهاجرت را در لایه دوم میگذارد و میخواهد حالا آنچه از ویرانه جنگ بر انسان مانده را نمایش دهد. اما کاش در پایان این روز پایانی آن تلنگر عیان را بابت غیرقانونی بودن حضور یحیا نمیزد. اینطور مواجهه صریح با داستانی کلیشهای در این موقعیت جواب نمیدهد و شاید راه حل را باید کمی قبلتر از حضور در حرم شاه عبدالعظیم پیدا میکرد که به گمان من هر عنصری در روایتی اینطوری جزیینگر و درونی وقتی ارجاع بیرونی دارد باید موقعیتش ساخته شود و اینجا صرفا از کارکرد کلیشهای و تکراری حضور یک مهاجر در ایران استفاده میشود. اما مسئله این رمان به زعم من مرگ است. مرگی که در سردترین شکل روایت میشود.
خبری از زنجموره نیست و بوبو با مرگ طوری روبهرو میشود که انگار سالهاست، هر روز نقشش را بازی میکند و سردی حضور مرگ نه با توصیف که با تشریح جزییات ساخته میشود و فارغ از پایانبندی تا خرید کفن خوب پیش میرود.
محمدی نویسندهای است که افغانستان را با زبان میسازد. با تاکیدش بر انتخاب کلمات دری، حتی مهجور دری و کاربستشان در جمله که واقعا هم در این کار استاد است اما اگر من بخواهم وضعیتی را برای بیشتر در دست گرفتن مخاطب پیشنهاد کنم، تمرکز بیشتر بر عنصر پلات و استفاده از بومیگرایی نه صرفا در زبان که در داستانگویی است. هرچند با انتخاب این داستان و این شیوه روایت و کندی ریتم هم موافقم که ماجرا نه مهاجرت است و نه دستگیری پسری جوان و درگیریهایش در تهران...ماجرا مرگ است در افغانستان که کفناش قرار است خلعتی از ایران باشد.
نظر شما