«پوکهباز» نوشته کورش اسدی از مجموعه داستانهای قابل تاملی است که در دهههای اخیر منتشر شده است. احمد آرام بر این مجموعه یادداشتی نوشته است که در ادامه میخوانید.
نثر، در این حالت بهسختی میتواند زبان بگشاید و به کُنش داستان پر و بال بدهد؛ چراکه سکوت عذابدهنده در داستان، از تهیبودن کلمات ردیفشدهای حرف میزند که بین مخاطب و داستان فاصله میاندازد.
حق با خولیو کولتازار است که از سی صفحه داستان نوشته شده را، در بازنگری مجدد، و یک اقدام بیرحمانه، به ششصفحه میرساند، و سرانجام داستانی را خلق میکند که شایسته همان شش صفحه است.
متاسفانه در داستان، یا بعضاً رمانهایی ایرانی، چنین مشکلی گریبانگیر اغلب نویسندگان جوان است؛ آنها ناخودآگاه حفرههایی در داستان ایجاد میکنند که برای فهم داستان مانع ایجاد میکنند.
در مجموعه داستان «پوکهباز» منتشر شده در نشر نیماژ، نویسنده سعی میکند چنین موانعی را، با هوشیاری، از سر راه بردارد. در این کتاب ده داستان کوتاه است که هرکدام از جایی شروع میشود که به داستانها لطمه نمیزند؛ انگار نویسنده به فراخور پیرنگ «شروع» را کشف میکند تا داستان در روند نوشتهشدن خودش را پیدا کند.
شروع هر داستان با یک اتفاق کوچک رخ میدهد: «فتیلهی فانوس را که بالا کشید شاپرک پرید سوی سقف و دور سیم برق چرخید و به چراغ خورد و افتاد میان پوکههای فشنگ. از پوکهها گذشت و آمد از حاشیهی سوختهی پوستر رد شد و از روی موهای سیاه و بلند زن پایین رفت و دانههای اشک را دور زد و بهگردن برهنهاش رسید. دمی میماند و باز پرید سوی صندوق چوبی کهنهی سبزرنگ گوشهی اتاق. در صندوق باز بود و دورتادورش، برزمین، فشنگ بود و عکس و یک اورکت ارتشی/ داستان پوکهباز»
این شروع با شاپرکی که پیداش میشود، و با یک کُنش طبیعی، تصویر بینقصی را ارائه میدهد. شاپرک نیز نمادی است که، جدا از توانایی بصری نویسنده، همچون مقدمهای، داستان را آماده میکند تا ما بهاتفاق بعدی برسیم. ببینید او از کجاها میگذرد تا ریز ریز ما را برساند به فشنگها و اورکت ارتشی! این حرکت شعرگونه شاپرک زمان را تلف نمیکند بلکه بهنسبت مکان زمان را احیاء میکند. کاراکترهای تمام داستانها آدمهای رهاشده، گمشده یا بعضاً خودباختهای هستند که از پشت مصائب جنگ بیرون زدهاند. اغلب منفعلاند اما در ضمیر ناخودآگاهشان هنوز تصاویر دهشتناک جنگ عذابشان میدهد. حوصله هیچکس حتا خودشان را ندارند؛ فقط میخواهند گوشهای پنهان و در دوردست بنشینند و تخیل کنند که چرا روزگار با آنها چنین کرده است.
از همینرو است که وقتی با این تصویر روبهرو میشویم: «لته پاره پوشیده با موهای ژولیده و ناخنهای دراز پتو روی شانههایش کشیده بر صندلی نشسته روبه پنجرهای شکسته رو به درختی که زیر باران یک شاخهاش از کمر شکسته نیفتاده مانده در باد تکان میخوردِ زیر باران رفته دیر کردهای که چشم بسته نشسته روبهروی پنجرهای شکسته و متروک و باران در دهان بازش میریزد.» درد از میان این جمله ریتمیک، با جزئیات بسیار ریز و توصیفات کوتاه از حضور اشیاء، نقبی به درون شخصیت میزند تا شیوه سکوتش را به ما بیاموزد.
نظر شما