در اغلب داستانهای هولناک بیرس با گونهای ناپدیدشدن روبهروییم و این ناپدیدشدن همواره نسبتی نزدیک با مرگ و حضور اشباح دارد. این در مورد فرم قصههای بیرس نیز صادق است. در قصههای او همواره انگار سطرهایی پاک شده است نه به قصد طراحی معمایی پیچیده که قرار است با عقل و منطق و ترفند و هوشمندی بهخرجدادنهای کارآگاهی گشوده شود بلکه درست به قصد زدنِ گرهی بر گره دیگر. ازهمینروست که در قصههای او پروندههای پلیس و آنچه بهاصطلاح «شواهد و قرائن» نامیده میشود همواره یا گرهی دیگر در کار میزند و یا دمِ آخر نشانهای غریب پیدا میشود که شواهد و قرائن پیشین را باطل میکند. نشانهای که هیچکجای پازل جا نمیگیرد و قطعهای است که با قطعههای دیگرِ پازل جور درنمیآید.
در قصه «ماجرای نولان» از این مجموعه پدر و پسری به دنبال یک درگیری لفظی کارشان به زدوخورد میکشد. پدر که آدمی است که همواره زود خشمگین میشود و خشمش را بروز میدهد و زود هم پشیمان میشود و از در آشتی درمیآید، پسر را با مشت میکوبد. پسر که آدم توداری است و دیر خشمگین میشود اما «استعدادی غریب برای نفرتی عمیق و ریشهدار در او» هست مشت پدر را با تهدید او به مرگ پاسخ میگوید: «به خاطر این کار زنده نخواهی ماند.» پدر که خشمش را خالی کرده و حالا پشیمان است درصدد دلجویی از پسر برمیآید اما پسر آشتی نمیکند. حدود دو هفته بعد پدر خانه را پس از صبحانه ترک میکند و یک بیل نیز با خود میبرد. او دیگر به خانه بازنمیگردد. دو برادر به نام برادران جکسون که وقت مشاجره پدر و پسر از نزدیک جایی که مشاجره اتفاق افتاده بوده میگذشتهاند، تهدید پسر به قتل پدر را شنیدهاند. پسر به اتهام قتل پدر محاکمه میشود، اما کمی بعد شاهدانی دیگر از راه میرسند و شهادت میدهند که پدر احتمالا مقتول را (جسدی هنوز یافت نشده است) در همان زمانی که ناپدید شده است، در فروشگاهشان دیدهاند. فروشگاه با جایی که پدر در آن ناپدید شده فاصله دارد، پس پسر نمیتواند قاتل پدر باشد و بر اساس این شهادت آخر، تبرئه میشود. اما چندی بعد کودکانی که در نزدیکی خانه مقتول بازی میکنند «زیر تودهای از برگهای خشکشده بیل پنهانشدهای» مییابند. «زمین نزدیک محلی که بیل در آن پیدا شده» بازرسی و جسد پدر کشف میشود.
قصه با این پرسش پایان مییابد: «آنچه از میان فروشگاه آدل در نولان عبور کرد، واقعا چه بود؟» تاکید راوی داستان بر راستگویی آنها که به دیدن مرد در فروشگاه شهادت دادهاند، پیشاپیش احتمال شهادت دروغ را منتفی میکند؛ پس پای یکی از آن شواهد بازیگوشانهای در میان است که بر سردرگمی کلاف معما میافزاید. شواهدی که منطق عقلانی کشف معما را به بازی میگیرند و بر ابهام میافزایند، چراکه بیرس جهان و کار جهان را اینگونه میبیند و در قصههایش بیآنکه تلاشی برای پیچیدهنمایاندن وضعیت به خرج دهد، خیلی ساده گرهی کور به معما میزند و لبخندزنان به راهش ادامه میدهد. چون دیوانهای که سنگی در چاه میاندازد.
آنچه قصه را پیچیدهتر میکند درست همین جملههای پایانی است. قصه با اثبات حقانیت آنچه در کتاب «شگفتیهای علم» آمده است پایان نمیپذیرد، چراکه آنچه شخصیت داستان را افسون میکند و به کام مرگ میکشاند نه چشم واقعی افعی که دو دکمهی کفش است. بهواقع این نفسِ تفرعن و انکار ناشی از عقلباوری افراطی است که مجازات میشود. هارکر برایتون نه به دلیل حقانیت ادعای نویسنده «شگفتیهای علم» که از مواجهه با توهمی از چشم افعی است که جان باخته است. این توهم را کالبدی بیجان پدید میآورد، پس هارکر برایتون به بیانی با خود مرگ که زیر تختش جا خوش کرده و به کمین نشسته است مواجه میشود. اینجا نفسِ انکار و مطلقانگاری علم است که با رندی مرگبار مجازات میشود. در داستانهای هولناک آمبروس بیرس با جهانی مواجهیم که در آن اشباح و نمودهای گوناگون مرگ در گوشهوکنار زندگی روزمره پرسه میزنند. بین مرگ و زندگی روزمره و اشباح و آدمها مرزی وجود ندارد و اینها همه در هم میلولند و اشباح مدام واقعیت را دست میاندازند و استدلالهای عقلانی را به هیچ میگیرند.
اگر نویسندگانی چون گوگول و النپو را از سرآمدان داستان کوتاه به شمار آوریم چندان عجیب نیست که داستانهای کوتاه بیرس اینسان شبحآلود و آغشته به مرگ باشند. گویی با خلق شبح آکاکیآکاکیویچ توسط گوگول در داستان «شنل» و قصههای مالیخولیایی و مرگآلود النپو سرشت داستان کوتاه، دستکم شاخهای از آن، با مرگ و شبح آمیخته شده است. با غالبشدن سنت رئالیستی چخوف در داستان کوتاه به نظر میرسد این سرشت مرگآلود و شبحزده قدری به حاشیه رفته باشد، گرچه ردی از آن را در شاخهای نامتعارفتر از داستان کوتاه یعنی قصههای کافکا و بورخس میبینیم.
بااینهمه با غالبشدن هرچه بیشتر سنت چخوفی، داستانهای بیرس امروزه نیز همانقدر ازراهرسیدگانی ناخوانده مینمایند، که در زمانه خود و در نسبت با ادبیات رئالیستی آن دوره، چنین میبودند. بیرس قصههایش را سرخوشانه و بیاعتنا به اینکه کدام قطعه را باید کجای پازل جا بدهد و قطعهها را حتما طوری تراش دهد که در پازل جفتوجور شوند روایت میکند. اساسا سبک او را همین بیاعتنایی بازیگوشانه، همین حضور عناصر نامحتمل که خوب در منطق پذیرفتهشده واقعیت جفتوجور نمیشوند شکل میدهد. او همچون همان کودکانی است که حین بازی به نشانههایی از جنازهای دفنشده برمیخورند و با این کشف منطق متعارف را به سمتوسویی دیگر سوق میدهند.
در همان پیشگفتار کتی ان. دیویدسون که ذکرش رفت گفته شده که بیرس در زمان حیاتش بیشتر بهعنوان روزنامهنگار شناخته شده بود تا داستاننویس «اما پس از مرگ اسرارآمیز» او «نسلهای بعدی نویسندگان و منتقدان او را نویسندهای فراتر از زمانهی خویش خواندند.» گویی حضور بیرس در داستان کوتاه جهان نیز همچون ناپدیدشدن ناگهانیاش بیش از حد به سرشت قصههایش شبیه است: او همان شبحی است که در داستاننویسی مهندسیشده و مبتنیبر منطق عقلانی نمیگنجد اما خندهزنان در لابهلای تاریخ ادبیات جهان پرسه میزند و اصول متعارف نویسندگی را به پرسش میکشد و روح آنهایی را که با سختگیری عقلانی به این اصول چسبیدهاند معذب میکند. چنین است آمبروس بیرس و داستانهای هولناکش.
نظر شما