محمدرضا مرزوقی، نویسنده و منتقد ادبی، معتقد است کار فرهنگی با زور و تحقیر و نگاه از بالا به پایین امکانپذیر نیست و نمیتوان با کلام و به زور و القاء نوجوانان را از قهرمانانی چون بتمن و سوپرمن یا اسپایدرمن دور و جذب رستم و سهراب و کیکاووس کرد.
«بله خودم میدانم؛ اینجا شما قصه مرگ دردناک من را میخوانید و با خودتان میگویید: «وای چه باحال میشه ما هم به همین دردناکی بمیریم؟» این شروعی درخشان برای رمانی است که میخواهد ما را وا وارد ماجراجوییهایی جذاب و پرمخاطره کند. شاید به عنوان شروع یک رمان جذاب نوجوانانه چندان هم امیدوار کننده بهنظر نرسد. اما خیلی مهم است که بدانی داستانت را از کجا و چطور شروع کنی و به کجا برسانی که مخاطب لحظهای از دنبال کردن آن صرفنظر نکند.
مگنس چیس آنطور که از گفتههای خودش برمیآید، نژادش به وایکینگها برمیگردد. آدمهای دور و اطرافش هم غالبا بور و چشم آبی هستند، با موهایی که از فرط طلایی بودن به سفیدی میزنند. اما وقتی بعد از سالها بیخانمانی و گوشهی خیابانها و زیر پلهای بوستون خوابیدن با داییاش رندولف که در قصری بزرگ ساکن است برخورد میکند تازه متوجه میشود که نسبش از طرف پدر به یکی از خدایان وایکینگ میرسد. درستتر بگویم؛ پدرش یکی از خدایان واکینگ بوده که دو هزار سال است عمر کرده اما مگنس هیچگاه او را ندیده است. مگنس که از بعد از کشته شدن مادرش در یک حمله شبانه به خانهشان، آوارهی خیابانها شده، دربارهی خانواده و روابط خانوادگیاش میگوید: «من چیز زیادی از ماجراهای دور و دراز خانوادگی نمیدانم. جز این که سه فرزند خانواده یعنی رندولف، فریدریک و مامان من به خونه هم تشنهاند.»
مادرش همیشه او را از نزدیک شدن به دایی رندولف بازداشته اما حالا این دایی رندولف است که در روز تولد شانزده سالگی مگنس به دیدارش آمده تا رازی را با او در میان بگذارد و به او خبر بدهد که امروز قرار است بمیرد. بعد هم شمشیری به او میدهد که مگنس هنوز به قدرت جادویی آن چندان واقف نیست. مگنس که پیش از این زندگی راحتی نداشته و همین ویژگیها او را آماده زندگی در شرایط سخت کرده درباره زندگی در دوران خیابانخوابیاش میگوید:«من از هر کسی دزدی نمیکنم فقط از آدمهای خودخواه نفرت انگیزی که بیشتر از نیازشان داشته باشند کش میروم. مثلاً اگر شما به اتومبیل آخرین مدل بی ام و داشته باشید و آن را بدون داشتن کارت معلولیت در پارکینگ ویژه معلولان پارک کنید در این صورت هیچ مشکلی با باز کردن در اتومبیل و برداشتن پول خردهای داخل داشبورد ندارم.»
اما بعد از دیدار با دایی رندولف بلافاصله با مردی که زیبایی غیرطبیعی دارد برخورد میکند و روی یکی از پلهای بوستون با آن مرد درگیر میشود. مرد که قادر است همه جا را به آتش بکشد باعث مرگ مگنس میشود. بعد از این مرگ وارد رویای مگنس میشویم. رویایی که در قصری عجیب و غریب میگذرد. قصری که هر اتاقش جایگاهی برای بخشی از اساطیر و قهرمانان اساطیری وایکینگهاست.
برخورد نویسنده و مدخل و بهانهای که برای ورود به جهان اساطیری انتخاب کرده در نوع خودش برای طیف مخاطبان کتاب که میتوانند در سنین ده تا پانزده سال باشند، بسیار جذاب است. همین برخورد با جهان اسطوره را اگر قیاس کنیم با اساطیر مثلا شاهنامه خودمان و بازتابش در ادبیات کودک و نوجوان و (چه فرق میکند) ادبیات بزرگسال، در کشور خودمان تازه متوجه میشویم که چرا هنوز نتوانستهایم مخاطبان نوجوان را آنطور که باید جذب این اساطیر و این قهرمانان کنیم. ما در کلام و به زور و القاء میخواهیم مخاطبان نوجوان را از قهرمانانی چون بتمن و سوپرمن یا اسپایدرمن دور کنیم و او را جذب رستم و سهراب و کاووس و کیکاووس و رودابه و زال کنیم. غافل از اینکه کار فرهنگی با زور و تحقیر و نگاه از بالا به پایین امکانپذیر نیست.
در ضمن از نظر دور نداریم که هنوز بسیاری از مسئولین فرهنگی ما و بنگاههای مهم نشر در ایران که بودجههای کلان برای کار کردن در این زمینه دارند، هرگز این شکل از نگاه مدرن به ادبیات اساطیری را برنمیتابند. گاهی این تصمیمگیریها نه از سر آگاهی که صرفا برگرفته از یک نگاه دگم و از پیش تعریف شده است که جای چون و چرا ندارد. این همه کپیکاری سست و وارفته و شلخته از روی داستانهای شاهنامه و پنجاه و گاهی صد جلد کتاب کار کردن بر اساس آن، تاکنون جز ساده و پیش پا افتادهتر کردن این اثر سترگ ادبی و داستانی که ارزش ملی دارد، برای مخاطب ما چه ثمره دیگری در بر داشته است؟
ممکن است به ضرب و زور تشویق و گاهی تنقید سرانجام چند جلد از این کتابهای ساختگی را بخواند، اما در نهایت قهرمان غاییاش و کسی که الگو و مدل زندگیاش را رقم میزند نه رستم و سیاوش و سودابه و جمشید که همان اسپایدرمن جذاب و داستانهای مصوری است که فقط چند دهه قدمت دارند. قرمانانی که از کهن الگوهایی چون هرکول نشانههایی دارند و چه عجب که کودک و نوجوان ما هرکول را بسیار بهتر از رستم دستان بهخاطر داشته باشد.
از این مسئله که باید آسیب شناسی دقیق شود که بگذریم، مگنس چیس هم البته ایرادات خودش را دارد. گاهی مگنس با مسائلی برخورد طنز میکند که جایگاه مسئله یا بهتر است بگوییم حادثه و ماجرا در آن طنز جا نمیگیرد. دیگر اینکه تا وقتی ماجراها در هالهای از ابهام و شمایل داستان و اسطوره پیچیده شدهاند، داستان شمایلی جادویی دارد و جذابیت جادوییاش را برای مخاطب حفظ میکند. اما همینکه مگنس شروع به تعریف شرایط تخیلیای که در آن گرفتار شده میکند و در خود ماجرا قرار میگیرد و به قولا به ما تصویر میدهد، دیگر از آن هالهی جادویی که جذابیت داستان به آن وابسته است خبری نیست. با این همه برخود مدرن داستان با جهان اساطیر گمشدهای همچون وایکینگها در نوع خود جذاب و بیبدیل است.»
نظر شما