«بن رالانس» در کتاب «شهر خاردار» داستان غمانگیز پناهندگان سومالیایی را در تصویری بزرگتر و به عنوان درد بخش اعظمی از مردم دنیا نمایانگر میشود.
هنگام اولین ملاقات «رالانس» از این کمپ، اهانتهای الشباب و خشکسالیهای متعدد سبب شده بود نیمی از جمعیت شش تا هشت میلیونی سومالی مهاجرت کنند. آن دسته که در کشور باقی ماندند بسیار فقیر بودند یا دلشان میخواست از مقدار اندک داراییهای خود محافظت کنند یا چنان که «رالانس» در کتابش مینویسد «چنان زخمخورده ماجرا بودند که توان حرکت نداشتند.» آن دسته افراد که تلاش میکردند از کشور خارج شوند از میان بیایانهای داغ و جنگلهای خطرناک رد شدند و با قصههای ترسناک شیرهای درنده فرزندان گرسنهشان را مجبور به حرکت میکردند. بسیاری در راه مورد حمله راهزنان و مورد سوءاستفاده قرار میگرفتند و اموالشان دزدیده میشد و در نهایت راه خود به این کمپ را پیدا میکردند و یک گوشه و مقدار جیره غذایی به آنها داده میشد تا جان خود را از دست ندهند. در اطراف کمپ دشت بزرگی وجود دارد که دور تا دور آن را خارهای بزرگی کاشتند که محدوده این کمپ مشخص باشد.
و این چنین بود که پناهندگان دریافتند جهنم خود را با جهنمی دیگر معاوضه کردند و قرار نیست رنگ آسایش به خود ببینند.
خدمات این کمپ که توسط سازمان ملل و سازمانهای غیردولتی فراهم میشود رایگان بود اما عملاً این کمپ غذا، آب، مدرسه، و امکانات پزشکی خاصی نداشت. پلیس فاسد و مجرمان نیز جو پر از ترس و وحشتی را در این منطقه ایجاد کرده بودند. فصل خشک با خود گرد و خاک و شن به همراه آورد و باران حشرات و بیماریهای مختلف را به این منطقه سرازیر میکرد.
آن دسته افراد که به این کمپ آمده بودند مرد جوانی به نام «گولد» وجود داشت که از این کمپ دزدیده شد و در نهایت از آنجا فرار کرد. «نیشو» که در سال 1991 و هنگام فرار والدینش از سومالی به دنیا آمده بود یا «مونا» که تحصیل به او این اجازه را داد تا برای احقاق حقوق قبیلهاش به پا خیزد اما این کتاب داستانهای کوچک بعضی ساکنان این کمپ برای ایجاد شرایط قابلتحمل زندگی، یافتن شغل، و به دنیا آوردن فرزند است. داستان تقلای این افراد چنان چشمانداز بود که به روایت داستان این افراد توسط «رالانس» غنای زیادی بخشید.
در سال 2012 اتفاقات بدتری رخ داد. دو پزشک بدون مرز را که داوطلب کار در این کمپ شده بودند دزدیدند. طی 24 ساعت آژانسهای امداد به این مناطق نیروهای خود را از این کمپ بیرون کشیدند. سپس دولت کنیا علیه «الشباب» اعلان جنگ کرد که یکی از موارد درگیری طولانی بین کنیا و سومالی بود. سازمان ملل بودجه خود برای کمک به این کمپ را به شدت کاهش داد تا سرمایه بیشتری را به فاجعه سوریه اختصاص دهد. دولت کنیا مخصوصاً پس از حمله تروریستی به یک مرکز خرید در «نایروبی» به پناهندگان فشار زیادی وارد کرد که به کشور خود بازگردند. «داداب»-که نام این کمپ است-به مکانی برای انفجار بمب، حمله پلیس، و تجاوز قرار گرفت و هیچکس مسئولیت انجام این اتفاقات را نیز بر عهده نگرفت. «رالانس» در کتابش مینویسد بیقانونی و هرجومرج چنان زیاد شد که وقتی دو نفر برای برقراری صلح و امنیت در این منطقه داوطلب شدند آنها را مجبور به فرار و مخفی شدن در زاغههای اطراف کردند.
ساکنین «داداب» یک کلمه اختراح کردند: «buffis» و منظورشان از این کلمه درد و رنج و انتظار برای سکونت در بخشی از دنیا بود که آنها را آزار نداده و بیاهمیت تلقی نکنند. فیسبوک و اینترنت این درد و رنج را افزایش داد چون به پناهندگان فرصت این را میداد که از شرایط بقیه دنیا که در آرامش زندگی میکردند باخبر شوند و گاهی چنان دچار شرم بودند که محل زندگی خود را جایی دیگر مینوشتند تا خجلتزده نشوند. در گذشته کشورهایی مانند کانادا، استرالیا، و ایالاتمتحده به انسانهایی که نمیتوانستند به کشور خود بازگردند کمک میکردند اما در حال حاضر چنین نمیکنند و درد و رنج این افراد هرروز بیشتر میشود. کسانی که در «داداب» گیر کردهاند راه فرار ندارند.
کتاب «رالانس» پایان مشخصی ندارد. ناگهان تمام میشود. وی میگوید بعضی از این خانوادهها تلاش کردند به کشور خود برگردند اما بعضی دیگر ترجیح دادند بمانند. درست مانند سرنوشت «داداب» داستان هیچ نتیجهای ندارد. کتاب تصویر انسانهای دردکشیده است. در دنیایی که در آن سیاستمداران هرروز در تلاشاند قانونی جدید برای مهاجرت ایجاد کنند و تیتر روزنامهها پر از خبر افراد مهاجر به اروپاست باید دانست که امنیت این مهاجران از سخن فراتر نمیرود. آنها به مکان بهتری مهاجرت نمیکنند و گاهی بین دیوار تنهایی، ترس، و بدبختی محصور میمانند و هیچکس خواهان آسایش این گروه نیست و در قلب تاریخ نیز به فراموشی سپرده میشوند. «داداب» نمونه کامل این مساله است.
نظر شما