نگاهی به رمان «پریرا چنین میگوید» نوشته آنتونیو تابوکی با ترجمه شقایق شرقی
شورش پیرمردی که به مرگ میاندیشید/وقتی که مفهوم زندگی عمیق میشود
«آنتونیو تابوکی» نویسنده شاخص معاصر ایتالیا به لطف قریحهای نیرومند و قدرت تخیل فرهیخته، با پشتوانهای گرانسنگ از شناخت انسان و درک هستی و زندگی پیچیده بشری رمان «پریرا چنین میگوید» را نوشته است.
«تابوکی» درباره رمان «پریرا چنین میگوید» به منظور بیان چگونگی کارش، در ترکیبی از واقعگویی و صراحت و صداقت هنرمندانه و کنایتی به خود انگیختگی آفرینشگرانهاش، در یادداشت پایانی رمان «پریرا چنین میگوید» نوشته است: «بار اولی که دکتر پریرا به دیدنم آمد در بعد از ظهر سپتامبر 1999 بود. آن موقع هنوز نامش پریرا نبود. هنوز شکل نهایی پیدا نکرده بود. چیزی بود مبهم، فرّار و محو. اما تمایل شدیدی داشت تا قهرمان یک کتاب بشود. شخصیتی بود در جستوجوی مؤلفی و بس. نمیدانم برای چه به سراغ دیگری نرفت و مستقیم آمد پیش من تا خود را روایت کند. شاید گمانه این باشد که ماه پیش از آن، در یک روز سوزان ماه اوت لیسبون، من هم به دیداری رفتم. آن روز را خوب به خاطر دارم. صبحش روزنامه شهر را خریدم و خبری خواندم که روزنامهنگاری قدیمی در بیمارستان «سانتاماریا» لیسبون در گذشته است و تابوت او برای ادای احترام عموم در نمازخانه بیمارستان گذاشته است. بنابر مصلحت مایل نیستم نام آن شخص را ذکر کنم. فقط میتوانم بگویم که او را در اواخر سالهای 60 خیلی گذرا در پاریس شناختم. یک تبعیدی پرتغالی بود و در روزنامههای پاریس مینوشت. مردی بود که در سالهای 40 و 50 و زیر حکومت دیکتاتوری سالازار به روزنامهنگاری اشتغال داشت و توانسته بود با انتشار مقاله تند و تیزی بر ضد حکومت در یکی از روزنامههای پرتغال حکومت سالازار را به هجو بکشد. طبیعتاً بعد از آن با پلیس دچار دردسر شده بود و اجباراً راه تبعید را در پیش گرفته بود. میدانستم که بعد از سال 74 که دمکراسی به پرتغال بازگشت، به کشورش بارگشته بود اما دیگر او را ندیدم. دیگر نمینوشت. در بازنشستگی بود و نمیدانم از چه راهی امرار معاش میکرد... اما همانطور که گفتم پریرا هم به نوبه خود در سپتامبر 1992 [پس از مرگش] به دیدارم آمد. روبهروی هم بودیم. فقط به گونه درهم و برهمی فهمید که آن سیمای مبهم که در هیأت شخصیتی داستانی بر من ظاهر شد یک نماد بود، استعارهای بود و بس. با آغوش باز او پذیرا شدم. در آن بعد از ظهر سپتامبر به طوری مبهم درک کردم که موجودی چونان روح سرگردانی در فضای اثیری نیاز به من دارد تا خود را روایت کند...»
با تأمل و بازخوانی رمان «پریرا چنین میگوید» نویسنده آن به عبارت «نیاز به من دارد تا خود را روایت کند» رمز ورودی به جهان داستانی، پسند ادبی خلاقیت و تکنیک خاص داستاننویسی خود را با خواننده در میان میگذارد. دکتر «پریرا» یگانه شخصیت محوری رمان «پریرا چنین گفت» روزنامهنگاری است پا به سن گذاشته که پس از سالها کار برای صفحه حوادث یکی از روزنامههای پرتغال، به عنوان مسوول صفحه فرهنگی در روزنامه «لیزبوا» که یک روزنامه نه چندان معروف و نوپاست، شروع به کار میکند. در جایی از فصل اول رمان میخوانیم: «... او به اندیشیدن به مرگ پرداخته بود. [در روزی گرم و درخشان که خورشید تابان تابستان به معنای واقعی در آن سوی پنجره خانهاش نور و گرما میبخشید] چرا؟ پریرا جوابش را نمیداند، شاید به این دلیل که چاق بود و ناراحتی قلبی داشت و فشار خونش بالا بود، و دکتر به او گفته که اگر به همین منوال پیش رود آن قدرها زنده نمیماند؛ و به هر حال پریرا میگوید واقعیت این است که او در اندیشه مرگ فرو رفت –اتفاقی و کاملاً اتفاقی مجلهای را برداشت و ورق زد- شاید یک مجله پیشرو بود که نویسندگان و همکاران کاتولیک بسیاری داشت- و پریرا هم کاتولیک بود...»
دکتر پریرا در آن مجله به مقالهای برمیخورد که در توضیح بالای آن نوشته شده: «از پایان نامهای که ماه پیش در دانشگاه لیسبون مورد بحث گرفته، موضوع تعمقی درباره مرگ را منتشر میکنیم –نویسنده آن فرنسچکو مونتیرو روسّی است که در رشته فلسفه با بهترین نمرهها فارغالتحصیل شده و این تنها بخشی از رساله اوست.»
خواندن رمان را ادامه میدهیم و درمییابیم که پریرا، به گونهای نه چندان جدی –بنابر دلایل حرفهای- مقاله را میخواند و در واقع همین اتفاق باعث میشود که با نویسنده مقاله –فرانچسکو مونتریو روسّی- تماس بگیرد تا او را برای همکاری با صفحه فرهنگی روزنامه فرابخواند. پس از آن در آن اتاق کوچک و گرم و درهم ریخته به اصطلاح فکر بکری به سرش میزند. به فکر تهیه گزارشی کوتاه تحت عنوان «تقویم روز» میافتد و آن را برای روز بعد به چاپ برساند. بعد به این فکر میافتد که از نویسنده آن مقاله بخواهد که برای صفحه فرهنگی که او به تنهایی مسوول و نویسنده و مترجم آن است، مطالبی برای پر کردن «تقویم روز» بنویسد. دیدار و آشنایی با فرانچسکو روسّی نقطه عطف زندگی او میشود، چون در آن جوان سیمای فرزند نداشته خود را میبیند. فرانچسکو نیمه پرتغالی نیمه ایتالیایی و نامزدی زیبا و بیپروا دارد به نام «مارتا». آن روز 25 ژوئیه 1938 بود؛ و زمانه زمانه تسلط حکومت دیکتاتوری فاشیستی سالازار در پرتغال.
مطالبی که فرنچسکو روسّی فقیر و بیپول و گرسنه مینویسد و برای چاپ میآورد، به دلیل ناهمخوانی با اوضاع و احوال پرتغال بایگانی میشود.
پریرا با در نظر گرفتن وضع و شرایط جسمی و روحیاش، یک بیوه مرد منزوی و محتاط و ترس خورده است. به همین دلیل نمیتواند مطالب فرنچسکو روسّی را چاپ کند، چون خطر کردن و درگیری با پلیس و مأموران حکومت سالازار حکومت سالازار وحشت دارد. او گاهی برای ملاقات کشیش خود «دُن انتونیو» و اعتراف کردن به کلیسا میرود و میخوانیم:
«پریرا میگوید کشیش آنتونیو داغان بود، زیرا چشمهایش تا گونهها گود افتاده بود و حالتی بسیار فرسوده داشت، مثل کسی که بیخوابی کشیده باشد. پریرا از او پرسید که چه بر سرش آمده؟و کشیش آنتونیو در جواب گفت: «چهطور خبردار نشدهای؟ یکی از مردم فقیر آلن تهیونارا [که مخالف حکومت بوده] روی گاری دستیاش کشتهاند، در شهر و دیگر نقاط اعتصاب است. آخر تو که در یک روزنامه کار میکنی در چه عوالمی زندگی میکنی؟ گوش کن پریرا، برو کمی از اوضاع با خبر شو!»
با این اشاره و پس از آن با یک سلسله اتفاق مرگبار دیگر و نهایتاً با کشته شدن فرانچسکو روسّی جوان در خانه پریرا او دگرگون میشود و دست به کاری میزند که برای مخاطب و خواننده رمان شگفت و غیر منتظره است.
«آنتونیو تابوکی» نویسنده رمان «پریرا چنین می گوید» در سال 1943 در شهر پیزا به دنیا میآید و در سال 2012 در لیسبون پرتغال از دنیا میرود . او برای رمانها و داستانهای نو و درخشانش چندین جایزه ادبی معتبر جهانی دریافت کرده است.
رمان «پریرا چنین میگوید» نوشته «آنتونتو تابوکی» با ترجمه شقایق شرقی به تازگی از سوی انتشارات کتاب خورشید در 190 صفحه، با شمارگان 500 نسخه و قیمت 9 هزار تومان به تازگی منتشر شده است.
نظر شما