اگرچه به اعتقاد بعضيها، اين دو نوشته، «نثر ادبي»اند؛ اما با کمي دقت و توجه، هر بند بندِ آنها، عمدتاً کاريکلماتورهايي با رگههايي از طنز است.
در اين مجال، ازمنظر اندامشناسي، به يکي از اين دو: «کتابها مثل آدمها هستند»، ميپردازيم.
دو اين يادگار ـ کتابها مثل آدمها هستند ـ از دکتر قيصر امينپور، کتاب صرفاً يک مقوله يک دست، آنچنان که حداقل برخي آن را مُشتي کاغذ نوشته، يا نوشتههاي موثر در هالهاي از کاغذ تصور ميکنند، نيست. مختلف، متفاوت و بعضا متضاد ترسيم شده است. مثلاً:
بعضي از کتابها ساده لباس ميپوشند و بعضي لباسهاي عجيب و غريب و رنگارنگ دارند.
يا:
«بعضي از کتابها تنبل هستند. بعضي از کتابها زياد ميخوابند و هميشه خميازه ميکشند»
همچنين:
«بعضي از کتابها را بايد به بيمارستان برد تا معالجه شوند و بعضي را بايد به تيمارستان برد.»
و:
بعضي از کتابها سياه پوستند، بعضي سفيدپوست و بعضي زردپوست يا سرخپوست».
اين تنوع در نگاه، البته محدود به نوع پوشش، خواب، بيماري يا رنگ پوست نيست. بلکه با همه کوتاهي، اِشراف به رنگين کماني از جلوههاي زندگي دارد؛ که اگر بخواهيم از منظر نوعبندي، در قالبي از کليدواژه، سرعت کنيم، عباراتي از اين دست خواهيم داشت:
1ـ شاگردِ اول
2ـ جايزه
3ـ مردود
4ـ تجديد
5ـ تقلب
6ـ دزدي
7ـ بخشش
8ـ فقير
9ـ گدا
10ـ پرحرف
11ـ بيمار
12ـ تب
13ـ هذيان
14ـ بيمارستان
15ـ تيمارستان
16ـ سياهپوست؛ سفيدپوست، زرد پوست و سرخپوست.
از نظرگاه روساخت، در ادبيترين شکلش، هر پاراگرافي از اين اثر، شايد فُرمي از يک فکاهي تلقي شود. اما، آنجا که طنز، چاشنيِ منظر ما ميشود، برداشت، صد و هشتاد درجا متضاد ميشود. از اين ديد، روساخت پوست مياندازد و در ژرف ساخت، سايه ـ روشنهاي هر بند، به اندازه يک رمانِ مؤثر، حرف براي گفتن دارد. براي نمونه:
«بعضي از کتابها به پدر و مادر خود احترام ميگذارند و بعضي حتي نامي هم از پدر و مادر خود نميبرند.»
با عينکِ فکاهي، به راستي اين گفته، چه ناگفتهاي دارد جز مِزاح؟ يا، از چشم و چراغِ فرماليسم، غير از طنازي زبان، چه تحفهاي؟
پر بيراه نگفتهاند که براي ورود به کُنه يک اثر، اين نيز اساسيست، که پيشتر، گونهشناسي کنيم. غير از اين، براي مثال نگاهي از سر جد به طنز و چشم دواني از سرطنز به جد، نه راه، که بيراهه، نه اصل، که حتي فرع نيست.
واژگان پدر و مادر، در جملهاي که بعنوان نمونه ارائه شد، به برداشتِ من، حاکي از دو مفهوم: «منبع» به معناي مأخذ کلمه و «گذشته» به مضمون هويت کلمه است.
واقعاً، چه بسيار کتابهايي که مولفان به ظاهر آن، رونويسهاي ماهر آثار مولفان واقعياند.
فرزانهاي، به نيکي نويسندگان را، اين گونه تقسيمبندي کرده است:
الف: دستهاي چون مورچگان، که جز جمعآوري آثار ديگران، فني نياموختهاند.
ب: جمعي چون عنکبوتها؛ برج عاجنشيناني که هالهاي از تور به پيرامونِ خود کشيدهاند و معيار، خودشانند و خودشان.
ج: عدهاي مانند زنبوران عسل؛ که هرچند شهد گل را ميچشند، اما آنچه پس ميدهند، شيرينتر به عبارتي موثرتر از شهد گل است.
فرهيختهاي، البته دستهاي را به نام «کلاغ»ها به اين جمع افزوده است، که هنري جز سرقت آثار ديگران، بلد نيستند. در «کتابها مثل آدمها هستند» قيصر نه از زمره اين دسته، نه از جمله عنکبوتها يا مورچگان، که از نوعِ زنبور عسل است.
به زعم من، فرانسيس بيکن، اگر اين نوشته قيصر ما را ميديد، اين سخن مشهورش را، که قيصر در نوشتن اين اثر خود، بيترديد از آن تأثير گرفته است، بدون شک، پر رنگ و لعابتر ميکرد؛ آنجا که ميگويد: «برخي کتابها را بايد چشيد. بعضي کتابها را بايد بلعيد و تعداد کمي از کتابها را بايد جويد و هضم کرد!
نظر شما