بهاءالدين خرمشاهي، مترجم، نويسنده، منتقد و قرآنپژوه به مناسبت دوم مردادماه(سالگرد درگذشت احمد شاملو) يادداشتي را سال 1393 در اختيار ايبنا قرار داده است که بنابر اهمیت و ضرورت بازخوانی دوباره آن بازنشر میشود.
بعد از اين نور به آفاق دهيم از دل خويش
كه به خورشيد رسيديم و غبار آخر شد
آن همه ناز و تنعم كه خزان ميفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
و همزيستي مسالمتآميز، و رقابت سازنده، و بده ـ بستان افزاينده شعر كهن با نمايندگي والامقام چون شادروانان ملكالشعراءبهار، محمدحسين شهريار و امير فيروزكوهي و دهها سخنور هنرور، و حتي شاعراني كه در هر دو شيوه دست داشتند، آغاز شد و دهههاست كه قصيدهها،غزلها، قطعهها و رباعياتي چندان نو و با طرز كهن و طراز نوين سروده ميشود كه در آنها تحول اساسي و جوهري كه نگاه نو به مسائل كهن است (سادهترين تعريفي كه بنده براي هنر داشتهام) صورت گرفته است.
و به قول مولوي: «چون بيفزايد ميتوفيق را/ قدرت ميبشكند ابريق را» همين است كه بنده اخيراً در نقد ناقابلي كه به واقع سزاوار شأن شامخ سركار خانم سيمين بهبهاني نيست داشتم مينوشتم كه در غزل ايشان دنباله همان انقلابي كه حافظ در غزل ايجاد كرد و شرحش در مقالهاي به همين معني (انقلاب حافظ در غزل) و مقالههاي حافظپژوهانه ديگرم آمده است، تداوم و تعميق يافته و هم صدا گفته/ نوشتهايم كه اينگونه غزل، ديگر ژانر (قالب/ نوع/ طرز)ي از شعر نو است، به ويژه كه در جنب تحول عظيم معنايي/ محتوايي، از نظر قالب و صورت و لفظ هم بسيار ديگرگونه است. يك فقره از اين نمونه درباره هفتاد وزن/ زحاف جديد و بيسابقه و غالباً در عين غرابت، مطبوع به شمار ميآيد كه در مجموعه غزلهاي ايشان به عرصه آمده است.
□
اين كمترين، با فاصله سني حدوداً بيست ساله كه ميتوان گفت يك نسل ادبيـفرهنگي با روانشاد استاد احمد شاملو دارم و يك جوان يكلاقباي كمتر از بيست ساله با انديشههاي قديمي [به شرحي كه گفته شد] و پرورده محيط بسته و محدود شهرستان، به خاطر انسي كه از نه سالگي با شعر حافظ داشتم و به يك حساب ساده، بدون شائبه و سابقه فرهنگي تراشيدن براي خود، به واقع اولين شعرك/ تكان زيبايي شناختي عمرم را، در سال چهارم ابتدايي كه به كمك خواهر بزرگتر از خودم (ششم ابتدايي) نوشتم و توانستم با كمال حيرت و ناباوري دريابم (بيآنكه بفهمم) كه از كلمهها، موسيقي بلند ميشود و نخستين وجد و سماع و بيخويشي مخاطب شعر را امتحان (يا به قول امروز: تجربه) كنم، هواي تازه را مثل محبوسي نمور و مكور (بخوانيم كم نور) بلعيدم و از بيراهه جزمانديشي به راه آمدم و سير بيسلوكم (سير بيسلوك نام واقعگرايانه ولو ظنزآميز نماي يكي از كتابهاي من استـ و خود را نمكگير يا نمكپرورده او ميدانم، اگرچه ممكن است با بيان واقعه/ خاطره بعدي اين تصور پيش آيد كه گويي نمكدانشكني كردهام.]
مرادم كه شما و خوانندگان حدس ميزنيد، نوشتن نقدي بود منفي امّا تا آنجا كه ادب و اخلاق
شهرستاني حوالي سي سالگيام اقتضا ميكرد، لحنش يا مؤدبانه بود يا غيرمؤدبانه نبود. و نظر به اهميت مقام فرهنگي هنري شاملو، و به طرزي متناقضنما، همچنين نظر به نوقلمي من كه نه دنياي فرهنگ و نه فرهنگ دنيا، مرا به بازي نميگرفت «قبل از آن فقط يك نقد بر كتاب/ داستان كريستين و كيد شادروان هوشنگ گلشيري نوشته بودم كه در مجله سخن به پايمردي جناب قاسم صنعوي مترجم مشهور چاپ شده، تا حدودي به ويژه در محفل جنگ اصفهان جلب نظر كرده بود. و آن مقاله نخستين مقاله من بود و سپس در سال 1352 كه از دوستي من و رفيق خانه و گرمابه و گلستانم كامران فانيـ كه حق پيشكسوتي و استادياش را بر خود در زندگينامهام نوشتم «فرار از فلسفه»، به تفصيل آوردهام، و با آنكه فقط يك سال از من بزرگتر است، حقوق معنوي فراواني بر گردن من دارد و از جواني، پير طريقت فرهنگي من بودـ ده سالي، و از دوستي عميق و صميمانهمانـ در مورد من شاگردانهامـ با زنده ياد دكتر غلامحسين ساعدي 4-5 سالي ميگذشت و به پيشگامي او «الفبا» تأسيس شده بود، و حق تشويق او هم بر من بسيار است، به گمانم در هر 6 شماره «الفبا» كه از 1352 تا 1356 در تهران منتشر شد، در هر شماره يك و گاهي دو مقاله عرضه كرده بودم كه آخرينش «حافظ شاملو» نام داشت كه روايت ساده و بياستناد و كوتاهش در سال 1354 در نامه انجمن كتابداران و روايت اصلي بلندش كه چهار ماه كار شبانهروزي برد، در «الفبا»ي شماره 6 در 40 صفحه چاپ شد. چون از آغاز تا انجام آن «روايت» (تصحيح ذوقي) را با دو نسخه تصحيح مهم آن زمان يعني ديوان حافظ به تصحيح مرحومان علامه قزويني و دكتر قاسم غني، و ديگري تصحيح استاد عاليمقام جناب آقاي دكتر سيدرضا جلالي ناييني (كه سايهاش بر سرفرهنگ ما سالهاي سال از اين پس هم پاينده باد) و استاد نذير احمد مقابله كرده بودم (با ياد و سپاس از برادر هنرمند خوشنويسم قوامالدين خرمشاهي كه در كار دشوار مقابله و استخراج اختلافها به من ياري شاياني كرد) و چه بسيار غزلهاي مهم (30ـ تا 40 تا در آن دو نسخه) يافته بودم كه در روايت شاملو نبود. برعكس چه بسيار (حدوداً همانقدر) غزلهاي مشكوك و كم اعتبا در روايت آن هنرمند بزرگ يافته بودم كه در آن دو نسخه معتبر نبود. و همينطور 30-40 (عددها را تقريبي ميگويم) بيت نازل كه در اين يك بود و در آن دو نبود. به اضافه مقاديري تصحيفخواني كه معروفترينش صلاحكار بود و به جاي صلاحِ كار كجا و منِ خراب كجا (كه هم منصفانه اين مورد و بعضي موارد را كه درست و ايراد را وادار ميدانست در چاپهاي بعدي اصلاح كرده است). با ايرادگيريهاي بسياري كه در مورد نقطهگذاري/ سجاوندي يافته بودم از جمله نقطه در وسط مصراع، يا پرانتز نالازم. يا از همه عجيبتر صدها مورد كاربرد مشكلساز و نابجاي علامت گيومه كه در بعضي موارد به نحوي درآمده بود كه گويي حافظ از خودش نقل قول ميكند، يا راوي نميدانست كه علامت نقل قول را بايد در پايان كدام بيت بياورد. و گاه مهم اين بود كه گويي حافظ از ديگران تضمين و اقتباس كرده است.
اما همان نمكگيري ديدهگشا و هواي تازهاي كه در روح دهها امثال من دميده بود همواره در خاطرم بود و لااقل دو نشانهاش در نقد حضور داشت. يكي اين كه او را به حق در آغاز مقاله «شاعر بزرگ معاصر» خوانده بودم. ديگر اين كه در پايان آورده بودم: من ديوان حافظ را همچنان از نسخه قزوينيـ غني ميخوانم، و شعرهاي شاملو را هم در دفترها و ديوانهايش [يا هرجا چاپ شود]. بعدها چون اندكي نقاري پيش آمد. (و چندين تن ديگر هم نقد منفي نوشتند و بلندترين نقد را كه حدوداً 14-15 سال پيش ديدم، به قلم استاد دكتر جلال متيني بود) به هرحال آن نقد به قول معروف سروصدا كرد. و چنانكه عرض شد نقاري پيش آمد. يعني به صورت اشارات قلمي منفي يا درهمين حدود و گاهي حادتر. من استاد شاملو را در تمام عمرم سه بار ديدم كه فقط بار آخر همكلام شديم. بار اول در دفتر «الفبا» در اميركبير (خيابان سعدي) بود، كه به گمانم دكتر ساعدي فقط يك معرفي بر وفق آداب و رسوم كرد و طبعاً ايشان مرا نميشناخت مگر در مورد نقدي مثبتـ كه شما را به خدا حمل بر خودستايي نكنيد كه بگويم آن نقد كه همان نقد بر «ابراهيم در آتش» بود، چنانكه راويان ثقه نقل كردند مطبوع طبع استاد قرار گرفته بود، و با آنكه دهها نقد (و سپس يا همان زمانها هم رساله و كتاب) درباره شعرش منتشر شده بود، به يكي از دوستان مشترك كه از رجال نامدار و شعرشناسان و نقادان بلندآوازه شعر در روزگار ماست و در حق من عنايتها كرده، كه خدايش به سلامت دارد، گفته بود: درستترين (يا عبارتي در همين حدود) حرف درباره شعر من را او (بنده) زده است و من در عجبم كه چرا خودم (شاملو) پيش از اين به اين نكته/ خصيصه در شعر خودم فكر نكردهام. و آن حرف اين بود كه مفصلتر نقل ميكنم، ولي مراد اصلي او سطور يا جملاتي است كه با حروف سياه درج شده است: «شاملو يكتنه ميخواهد همه نگفتههاي بعد از حافظ را بگويد. و مثل حافظـ با همه تفاوتهايي كه با حافظ داردـ يك سخن را هميشه به تكرار ميگويد و با طراوت. اصيلترين محك و معيار هنر اين است كه بتواند در مقابل تكرار مقاومت كند. يعني تكرار (چه از درون و چه از بيرون: از جانب مخاطب هنر) رمقش را نگيرد. به قول مشهور شاعر بزرگ فقط يك شعر (يعني يك سخن) را هميشه باز ميگويد: «يكّه سخن» شاملو، «وهن»ي است كه بر انسان امروز ميرود، و او خود كمر به كين خواهي اين وهن بسته است.»
□
اما بار اول گويا سالهاي 1344-1345 بود كه من و فاني و دكتر حميديان و بسياري از اديبان امروز، دانشجوي سال دومـ سوم رشته زبان و ادبيات فارسي در دانشگاه تهران بوديم. فاني از رشته پزشكي همان دانشگاه به سوي ادبيات بيرون آمده بود و من بياطلاع از سلوك يا طغيان او، به طرز مشابهي از سال اول رشته پزشكي دانشگاه ملي آن زمان «شهيد بهشتي امروز» به ادبيات دانشگاه تهران پناهنده شده بودم كه نشان ميداد ُبن فكري مشابهي داريم. باري، كانون دانشجويان دانشگاه ساختمان كوچكي روبروي دانشگاه بود، و يك شب استاد بزرگ شعر نو، در آنجا شعرخواني كرد. به اصطلاح «شب شعر» برايش گذاشته بودند و ما در آن ازدحام و تنگنا به هر زور و زحمت براي خود جا باز كرده بوديم. جواني بود خوشسيما و خوشصدا حدوداً چهل سالهـ هم خوب شعر ميخواند و هم شعرهاي خوب، با ايهامات و تلميحات پيدا و پنهان سياسي و اجتماعي. هنوز لذت آن ديدار را در دلم احساس ميكنم.
بار آخر، وقتي بود كه استاد شاملو، بيماريش بالا گرفته بود و كارش به بستري شدن و ممنوعالملاقات شدن كشيده بود. اين بار، بار ماقبل آخر ما بود. دلم تاريك شده بود. از جدال قلمي 15-16 ساله وجدانـ درد گرفته بودم. يك روز به بيمارستان مهر زنگ زدم، به همسر فرزانه فداكار، و يار مددكارش در شيرين كاميهاي جواني و تلخكاميهاي پيري و بيماري (سركار خانم آيدا سركيسيان) كه چه بسا بيهمت و همكاري جانانه او اين 11 و بلكه 12 جلد از شاهكار تحقيقي او «كتاب كوچه» همچنان انبوه و انباشته و نامرتب و نامدون ميماند و به چاپ نميرسيد. با عرض سلام، پس از معرفي كوتاه خود، درخواست يك ملاقات بسيار كوتاه (در حدود 5-6) دقيقه كردم و گفتم لطفاً قبل از پاسخدادن با خود استاد مشورت فرماييد. ميدانم كه ممنوعالملاقات هستند، اما وظيفه اخلاقي سنگيني دارم. پس از نيم دقيقه مشورت گفتند: فردا ساعت 4 يا 5 (درست يادم نيست). بسيار شاد شدم كه ميتوانم از رنج روحي ساليان خود، و نيز تا آنجا كه از دست و توان ناتوانم برميآيدـ هرچه مقدور باشد و هرچه بيشتر بهترـ از ملال و آزردگي او نه فقط از من ناقابل، بلكه از وضع تراژيك بشري، بكاهم. دو شعر برايش سرودم. يكي به سبك خودش شاملويي (كه همان را خواندم) و يكي قدمايي. بعداً و جمعاً سه چهار مقاله و دست كم 4-5 شعر براي او سرودهام كه در مطبوعات مختلف درج شده و مشروحتر در گفتوگويي كوتاه آوردهام.
يكي از مقالات كه شعرهايي هم در پايانش هست «كجا چگونه دگر مثل شاملو داريم» نام دارد. بعد از چاپ در نشريهاي كه به خاطر ندارم در مجموعه ديگري از مقالاتم به نام فرصت سبزحيات (قطره، 1379) تجديد چاپ شده است.
پيش از درگذشت آن بزرگمرد بيهمتا، كه به چندين هنر آراسته بود، نيز يك دو مقاله كوتاه به درخواست نشريات مختلف نوشتم و دست كم 6 وجه از هنروكار و كاردانيوهنر او را شرح دادم.
در فيلمي هم كه براداران هنرمندم دكتر بيژن و مهندس بهروز مقصودلو، در زمان حياتش شايد 4-5 سال پيش ساختند، به اشارت آنان شركت كردم. ولي حرفهاي من به دلايلي حذف شد. و شايد صلاحانديشي دوستان بهتر و اصلح از انتظار من بوده است.
طبعاً بعد از اشاره به ترجمههاي بسيار خوشخوان او از جمله «پابرهنهها» و «دنآرام» شولو خوف و كارهاي مربوط به زمينه ادبيات كودكان و نوجوانان، و كار و بار مطبوعاتي او در نشريه خوشه و تأسيس كتاب جمعه و نشريات ديگر، بايد سخني در باب كار كارستان او «كتاب كوچه» ولو به اجمال بگويم.
بيم آن دارم كه به علت اندكي خستگيـ اگرچه مطبوع كه از يكسره نوشتن اين مقاله و به عادت
هميشگيام بدون پيشنويسـ پاكنويس نوشتهام، نتوانم ولو دو پاراگراف حرف سنجيده در اين باب بزنم. به قول حافظ «غالباً اينقدرم عقل و كفايت باشد» كه بدانم نميتوان در اين تنگناي وقت، حقّ و حاقّ مطلب را ادا كرد. فقط به اين دو جمله اكتفا ميكنم. شايد نخستين كسي از كساني كه با فرهنگنگاري عادي و عاميانه سروكار دارند (بنده تجربهاي حدوداً ده ساله در جنب پركاريها و پراكندهكاريهاي ديگر دارم) نخست كسي كه گفت اين فرهنگـ دانشنامه عظيم با دامنه وسيعش: امثال و حكم، تمثيلات، باورهاي توده، آيينها، چيستان، خوابگزاري، دوا درمان، قصّه و متل، احكام، بازي و ترانه، تصنيف، نفرينها، دعاها، سوگند، نوحه، اذكار و اوراد، تفأل دشنام، و حتي توضيحات دستوري زباني/ زبانشناختي (از جمله جأت در جلد يازدهم)، فرهنگ عاميانه نيست، بلكه فرهنگ عامه است، اينجانب بودم، كه اين حرف سه فايده (با عرض معذرت) داشت. 1) بيان واقعي محتويات و مصداق اين اثر مرجع بزرگ ـ 2) دفع دخل مقدر كه منتقدان نگويند چرا اين مسائل كه خارج از فرهنگ عاميانه است، در آن هست ـ 3) تصحيح ديد همگان نسبت به اين اثر كه تا امروز با اين محتويات و وسعت درونمايه (ولو با چندين و چند ايراد و اشكال صوري/ ساختاري/ شكلي) نظير نداشته است.
پيشنهاد ميكنم همكاران اندكشمار اين فرهنگ/ دانشنامه را بيشتر و تعداد متخصصان فرهنگنگاري و مرجعپژوهي/ نويسي و اطلاعرساني را چندچندان كنند. و يا وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، يا كانون نويسندگان، يا حاميان آزاد و داوطلب بخش خصوصي و افراد فرهنگپرور، به تكميل، پيشبرد، بهسازي و تسريع اين كار ياري كنند. و سركار خانم سركيسيان سرپرست اصلي اين اثر هم براي حفظ سلامت خود و به ثمر رسيدن/ رساندن اين فرهنگ بيهمتا، چند دستيار صاحب صلاحيت برگزييند، كه در صورت برآورده شدن همه اين پيشنهادها، و رفع همه موانع علمي و عقلي، هنوز يك پنجم/ يك ششم اين كار سامان يافته، و بقيه كار به 15 تا 20 سال زمان نياز دارد.
نظر شما