خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، محمدرضا یوسفی: چند روز گذشت. "بیچارهخانم" از خودش شرمنده بود، چون راز "بختآقا" و محبت را لو داده بود. طرفهای بعد از ظهر بود که سطل و دبه آب را برداشت و به طرف فشاری رفت تا چشمش به چشم بختآقا نیفتد. بختآقا هم در حال و هوای خودش بود. کیسه لباس کهنههایش را برداشت و به طرف جاده رفت تا به شهر برود و کاسبی کند. وسط راه، دلش تاب نیاورد که به بازار برود. همه هوش و حواسش پیش یک وجب از آسمان بود. از سر جاده برگشت و مستقیم به کپر رفت.
بیچارهخانم، کنج کپر نشسته بود و گریه میکرد. بچه شیرخوارهاش دمر افتاده بود و شیشه قندداغ را میمکید و آخرین قطرههای آن را میبلعید.
بختآقا سرش را توی کپر دراز کرد. چشمش به گوشه یک وجب از آسمان افتاد و به بیچارهخانم گفت: «آی! مُشمّای روی آسمان کنده شده، بچسبانش!»
بیچارهخانم مشما را با پونز به کنج کپر سفت کرد و چشم پراشکش را با گوشه پیراهنش خشک کرد.
بختآقا گفت: «از خوشی گریه میکنی؟»
بیچارهخانم به بخت آقا زل زد و زبانش را گاز گرفت و نگفت که از خجالتش گریه میکند. لبخندی زد و گفت: «از خوشی که نباید گریه کرد. ولی راست میگویی بندههای خدا دو جورند. یکی آنهایی که لبهایشان فقط خنده میکند، یکی آنهایی که چشمهایشان فقط گریه میکند. ما از تیره دوم هستیم. خنده و شادیمان با گریه است.»
بختآقا زانو زد و بچه را بلند کرد و گفت: «از این به بعد ما هم خندیدن را یاد میگیریم. بلند شو، برو سرفشاری و برگرد تا بدانی مردم چه میگویند! همه درباره ملک ما، یک وجب از آسمان حرف میزنند.»
ـ راستی بختآقا روی آسمان میشود خانه ساخت؟ خانهها چپه نمیشوند؟
ـ چه حرفها! ملک، ملک است. زمین و هوا ندارد. ما از روی زمین به آسمان نگاه میکنیم، آسمان را چپه میبینیم. اگر از آسمان به زمین نگاه کنیم، زمین را چپه میبینیم، چه فرق میکند؟
ـ روی آسمان هم کپر هست؟
بختآقا با لج و کینه گفت: «روی آسمان من که نه! اصلاً اگر روی آسمان، یک کپر ببینم آن را به آتش میکشم.»
ـ آخه آنجا هم حتماً کسانی هستند که بیآسمان هستند. صاحب هیچی نیستند. مثل خود ما که روی زمین صاحب هیچی نیستیم.
ـ تو چقدر نظرتنگی! آسمان به این بزرگی! چه جور میشود که کسی مثل ما یک وجب از آسمان را صاحب نباشد!
ـ مگر زمین کوچک است؟ شکر خدا سر و ته ندارد. اما وجب به وجب آن صاحب دارد.
ـ بلند شو زن! بلند شو! تو چرا فقط سیاهی را میبینی؟ ما حالا صاحب یک وجب از آسمان هستیم، باید خوشحال باشیم.
بیچارهخانم بلند شد و رفت سرِ فشاری. بختآقا مُشمّای ابری را از روی یک وجب از آسمان برداشت. با حظ تمام به آن نگاه میکرد و بر روی آن دست میکشید که صدای غریبهای در کپر پیچید:
ـ خانه آقای بختآقا اینجاست؟
بختآقا فوری مُشمّای ابری را بر روی آسمان کشید و با پونز آن را سفت به گوشه کپر چسباند و وسط کپر دراز کشید و پرسید: «کسی مرا صدا کرد؟» و صدا دوباره شنیده شد: «بله، شما بختآقا هستید؟»
بختآقا سرش را از کپر بیرون آورد. با تعجب بنگاهی را دید با سرکچل و صورت از ته تیغ خوردهاش.
ـ سلام! شما بختآقا هستید؟
دل بختآقا هری ریخت و فکر کرد از جایی آمدهاند تا یک وجب از آسمان او را از دستش بگیرند. رنگ صورتش پرید و گفت: «تا به حال کسی به شکل و قیافه تو ندیدهام. از کدام جهنم دره به اینجا آمدهای؟»...
«یک وجب از آسمان» نوشته محمدرضا یوسفی، ٩٢ صفحه، قطع جیبی را کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در سال ۱۳۸۲ با شمارگان ٢٥٠٠٠ نسخه، برای گروههای سنی «د» و «هـ» منتشر کرده است.
آثار دیگری از این نویسنده: ستاره كوچولو/ سرزمين آبی/ قصه گلبو و گلرو/ چه اسم قشنگي، ستاره!/ حكايت كوزه گر جوان/ فندقی و كار بزرگ/ ماهي دمطلا/ شاليزار سبز/ قاليچه بته گلی/ لانه گنجشك كوچولو/ کارگاه داستان
نظر شما