سه‌شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
خانه کوچک

ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

خواب

خوابش نمی‌برد. در بستر خفته، پهلو به پهلو می‌شد و با خود فکر می‌کرد که این ماجرا چیست؟ چرا تا حالا امیر را مثل برادری می‌دانسته و به او توجهی نمی‌کرده‌ اما الان او را طور دیگری می‌بیند؟ این همه یعنی چه؟ منیژه گمان می‌کرد که نباید به امیر فکر کند، می‌کوشید که با زور و به هر ترتیب اندیشیدن به او را از ذهن خود بیرون کند اما هرچه بیشتر می‌کوشید تا از این فکر به دربیاید و راحت شود، تصویر امیر به طرزی سمج و عذاب‌آور باز برمی‌گشت...
منیژه عاقبت به خواب رفت و خواب عجیبی دید، در واقع کابوس بود: خواب دید که در یک محله خلوت و نوساز، کنار خانه‌ای که شبیه به خانه خودشان بود،‌ در یک محوطه کوچک و شبیه باغچه که با دیواره‌ آهنی نسبتاً کوتاه محصور شده، یک اسب خاکستری رنگ در قیری انبوه و چسبنده گرفتار شده است.
اسب با زحمت فراوان و تقلای بسیار، می‌کوشید که از میان قیرها دربیاید و نمی‌توانست. دیگر خسته و بسیار ناتوان شده بود، به زور یکی دو قدم در میان انبوه قیرها پیش می‌رفت و می‌کوشید که از آن گرفتاری درآید و از محوطه پر از قیر و از روی دیواره آهنی به بیرون بجهد اما در قیر فرورفته بود. عجیب بود که هیچ‌کس از مردم محل به وضع ناجور و به گرفتاری اسب خاکستری توجهی نداشتند. محله خلوت بود. یک ماشین پیکان،‌ مانند پیکا‌ن‌ پدرش آمد و به سرعت از کوچه گذشت، اما سرنشینان آن، هیچ اعتنایی به اسب نداشتند. منیژه با خود اما به صدای بلند گفت: نمی‌شود کاری برای نجات دادن اسب کرد؟

صفحه 109/ رمان خانه کوچک/ نوشته محمدعلی علومی/ نشر آموت/ سال 1390/ 381 صفحه/ 8000 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها