ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
...به مادرم گفتم ما فقیریم. یادم نیست گریه کرده باشم، واقعیت فقر برایم روشنِ روشن بود. مادرم کتم را میکند و لکهی خامهی پشت کتم که حامد صنعتی انگشت کیکیاش را زده بود وارسی میکرد. گفتم: «ما فقیریم مامان.» هیچ لحنم سوآلی نبود، مطمئن چیزی را به مادرم خبر داده بودم اما مادرم گفت: «کی گفته ما فقیریم؟» من میگفتم، نظر خودم بود اما در هفتسالگی نمیشود آدم خیلی روی حرفش بماند. گفتم: «حیاط خونهی رضا اینا خیلی بزرگه مثل حیاط مدرسه است.» مادرم انگشتش را زیر کت روی لکِ خامه گرفت و کت را شبیه خواهرم بغل زد و از اتاق رفت بیرون. دنبالش رفتم، گفتم :«اونا تو توالتشون بوی خوب هم مییاد.» مادرم با انگشتش زیر کت اشاره کرد به من و با دست دیگر توی کاسهی ملامینی آبژاول ریخت: «خونهشون سازمانیه پسری، ما خونهمون مال خودمونه. ما پولدارتریم» شاید میشد قبول کنم که پولدارتریم اما بعضی وقتها آدم توی هفت سالگی دلش میخواهد چیزی را قبول نکند، یا چیزها را آنطوری که خودش دوست دارد قبول کند، همین شد که مقیاس من برای ثروت نه خانهی شخصی است، نه درآمد ماهیانه نه هومتیاتر شصت و هشت اینچ. مهمترین نشانِ ثروت برای من بوگیر تراکس است. مادرم تمام بازار رشت را گشت، توی سال شصت و پنج وسطِ جنگ که پنیر بلغاری میخوردیم، کرهی لهستانی، گوشت یخزدهی برزیلی، آتاری آمریکایی بازی میکردیم و کتانی چینی میپوشیدیم بوگیر تراکس توی بازار پیدا نمیشد، بنابراین من باورکردم ما فقیریم. مادرم گفت: «اونا فقط یکیشون کار میکنه ولی هم من کار میکنم هم بابات» این که چندنفر در خانواده کار میکنند چه اهمیتی دارد، وقتی توالتشان تراکس ندارد. پدرم رفت تهران تراکس بخرد. یعنی وسط موشکباران که همه از تهران درمیرفتند پدرم سه روز راسته بازار و همهی بهداشتیفروشیهای را گشت تراکس بخرد. رفته بود حس ثروت برای من بیاورد، پیدا نکرد. من همهی عمرم فقیر بزرگ شدم.
ص 46 / من ژانت نيستم / مجموعه داستان / نوشته محمد طلوعي / چاپ اول، 1390 / نشر افق / 96 صفحه / 3200 تومان
نظر شما