دوشيزه «سوكي كابوكي» نويسندهي معروف و برندهي جايزهي سنبل كوهي براي ديدار با بچهها به مدرسهي الّامنتري ميآيد. گرچه اين بار اي.جي خيلي سعي ميكند تا دست گلي به آب ندهد اما عقاب خانم سوكي در اين مورد قولي به كسي نداده است!
«اِي.جـِي» داستان اين كتاب را زماني روايت ميكند كه «روز عكس» و «روز نويسنده» نزديك است.
مسوولان مدرسهي «الّامنتري» تصميم ميگيرند به مناسبت اينروزها از بچهها عكس بگيرند و از «يك نويسندهي واقعاً زنده» براي ديدار با بچهها دعوت كنند. به قول اي.جي «او ميخواست براي بازديد به مدرسهي ما بيايد. من تا قبل از آن، هرگز يك نويسندهي واقعاً زنده نديده بودم. راستش را بخواهيد هرگز مردهاش را هم نديده بودم!»
خانم سوكي كه بيشتر كتابهايش دربارهي حيوانات است در جنگلهاي باراني زندگي ميكند اما براي دريافت جايزهي بلوبري يا همان سنبل كوهي، به آمريكا آمده است و در اين ميان با بچههاي مدرسهي الّامنتري هم ديدار ميكند. گرچه از همان لحظهي ورودش به مدرسه «عجيبترين اتفاقات جهان» ميافتند: «و بالاخره من او را ديدم! همانطور كه از پنجرهي كلاس بيرون را نگاه ميكردم، بانويي را ديدم كه روي فرش قرمز قدم گذاشت. همان فرشي كه از كاغذ ديواري درست كرده و روي زمين پهن كرده بوديم. من او را از روي عكسي كه پشت جلد كتابش ديده بودم شناختم. او يك چرخ دستي را كه روي آن جعبهي بزرگي قرار داشت ميكشيد و ميآورد.
يك زن كوچولوي استخواني و نه چندان بزرگتر از يك كودك بود كه اگر باد ميآمد ميتوانست او را از جا بلند كند و ببرد.
همه مثل ديوانهها به طرف راهرو دويدند. اين درست لحظهاي بود كه حيرتانگيزترين رويداد تاريخ جهان اتفاق افتاد.
چرخ دستي دوشيزه سوكي به فرش قرمز يا هر چيز ديگري كه بشود اسم آن را فرش قرمز گذاشت گير كرد و با صورت روي زمين افتاد!»
شايد همه چيز تقصير آن چرخدستي عجيب خانم سوكي باشد كه عقابش «رپي» را با آن به مدرسه آورده بود: «دوشيزه سوكي در جعبهي سري را باز كرد و يك پرندهي بزرگ را بيرون آورد. پرنده صداي بلندي شبيه اسكواك از خودش درآورد.
او گفت: اين رپي است. او الهامبخش من براي نوشتن كتاب عقاب بيباك بوده است.»
گرچه خانم سوكي، رپي را حيواني بيآزار معرفي كرد اما مثل اينكه رپي با ديدن اين همه بچه «مرعوب» شده بود چرا كه «او با سرعت سيصد كيلومتر در ساعت از روي انگشت دوشيزه سوكي پرواز كرد و يكراست به سمت اميلي رفت!... رپي محكم خورد به اميلي و اميلي از روي نيمكت افتاد! رپي هم افتاد روي زمين ولي بعد بلند شد و مثل ديوانهها در اطراف سالن ورزش شروع كرد به پرواز. همه جيغ ميزدند و سرهايشان را ميپوشاندند…»
رپي قاتي كرده بود و هيچكس نميتوانست جلوي او را بگيرد. شايد نقشهي آقاي كلاتز بتواند همه چيز را به شكل اولش برگرداند و به قول اي.جي «احتمالاً نتيجهي اخلاقي داستان اين است كه هيچوقت نبايد عقابي را به مدرسه ببريد!
شايد دوشيزه سوكي بتواند از رپي پرستاري كند و او را دوباره به زندگي برگرداند.
شايد خانم كاني بتواند از اميلي پرستاري كند و دوباره سلامتياش را به او برگرداند.
شايد ما بتوانيم با آقاي كلاتز صحبت كنيم كه سال بعد نويسندهي ديگري را به مدرسه دعوت كند. اما هيچيك از اين كارها آسان نخواهد بود.»
براي اينكه از همهي ماجراي ديدار خانم سوكي از مدرسه و چگونگي قاتي كردن عقاب او سردربياوريد ميتوانيد «نويسندهي كله گنده» را بخوانيد.
اين كتاب را «انتشارات گام» با قيمت 2200 تومان منتشر كرده است.
نظر شما