«آرزوهاي كوچك» روايتگر زندگي خانوادهاي است كه بعد از آمدن يك عروسك تك شاخ به خانه با اتفاقات عجيبي روبهرو ميشوند. اتفاقاتي كه همبستگي و اتحاد ميان اعضاي خانواده را بيشتر ميكند./
آرزوهاي كوچك از زبان «مگي» خواهر بزرگتر «هَني» و «موچ» روايت ميشود و گرچه داستان همهي اعضاي خانواده است اما نقش «هَني» در اين داستان بيش از بقيه است: «هني با بچههاي ديگر تفاوت دارد. ظاهرش؛ بهجز چشمهايش كه يكي بزرگتر از ديگري است، كاملاً عادي است. اما حرف زدنش با آنكه تقريباً هشت سالش است،عين بچههاست. بهخاطر همين، فقط من و ماما و برادر كوچكم «موچ» از حرفهايش سردرميآوريم. ماما ميگويد علت كندذهنياش نرسيدن اكسيژن كافي موقع تولدش است. هني جزو بچههاي ديرآموز است. موچ حدود دو سال از او كوچكتر است با وجود اين، خيلي بيشتر از او سرش ميشود. حتي بلد است كمي بخواند. هني نميتواند اسم خودش را بخواند...»
داستان كتاب از جايي شروع ميشود كه مگي و هني هنگام بازگشت از مدرسه چشمشان به يك «تك شاخ» ميافتد: «البته نه يك تك شاخ واقعي! چون تك شاخ واقعي اصلاً وجود ندارد. چيزي كه ما ديديم يك تك شاخ عروسكي توپر، كنار تير حصار مزرعه بود.»
طبق برخي افسانهها، تك شاخ آرزوهاي صاحبش را برآورده ميكند. هني هم اين موضوع را از داستانهايي كه مگي برايش خوانده شنيده است و اصرار ميكند اين تك شاخ ظاهراً جادويي را به خانه ببرد.
بردن تك شاخ كهنه به خانه سرآغاز ماجراهاي پيچيدهاي ميشود. ماجراهايي كه شايد بتوان آنها را به قدرت جادويي تكشاخ ربط داد.
مثلاً مگي هميشه آرزو داشته بتواند لباسهاي بهتري داشته باشد تا «آليس» و «پتي جو» در مدرسه به او توجه كنند و به گروه دوستيشان راهش بدهند.
«...نگاهي به شلوارم كه پاچههايش از كوتاهي تا زير زانويم بود انداختم و شاخ تكشاخ را در دستم گرداندم.
گفتم: خب... آرزو ميكنم چند تا لباس شيك داشته باشم. آرزو ميكنم بتوانم لباسهاي خوب و قشنگ بپوشم تا پتيجو و آليس دوستم داشته باشند. همين!»
و طولي نكشيد كه «موچ» خبر خوبي را به مگي داد: «خاله ليني يك جعبه لباس با پست فرستاده! از آن همه راه... از بالتيمور!
ماما لباسها را دو قسمت و يا در واقع دو كپه كرده بود... ماما روي ساعت انتهاي ميز را كه زير لباسها پنهان شده بود برداشت و گفت: شغل جديد خاله لينيات آنقدر تجملي است كه ديگر هيچكدام از اينها به دردش نميخورد. يك نگاه بينداز ببين چي برايمان فرستاده است.
بعد در حاليكه دوباره به دستشويي برميگشت گفت: مگز! آن كپهي آن طرفي مال توست. ببين هيچكدامش اندازهات هست يا نه؟»
مثل اينكه مگي به آرزويش رسيد! موچ هم كه فكر و ذكري جز خوردن ندارد آرزو كرد چيزي براي خوردن گير بياورد و همينطور هم شد!
حالا فقط هني ميتواند آرزويي داشته باشد. مگي و موچ آرزوهاي شخصي خودشان را از تكشاخ خواستند اما مشكلات خانوادهي كوچك هني، مانند كار سخت مادر و گير افتادن موچ در كلانتري باعث شدند تا هني آرزويي متفاوت با خواهر و برادرانش داشته باشد: «دستهايم را روي شانههايش گذاشتم.
پرسيدم هني، يعني تو از سهم آرزوي خودت، اينطوري استفاده كردي؟ براي من آرزو كردي؟
هني سرش را تكان داد و گفت: «هني آرزو كرد براي ماما، براي موچي، براي مگز.»
هني فقط براي من آرزو نكرده بود. براي همهمان آرزو كرده بود! او بهتر از من درك كرده بود كه همهمان مهم هستيم چون يك خانوادهايم.»
مگز، موچ و هني در «آرزوهاي كوچك» روزهاي پرفراز و نشيبي را ميگذرانند. گاه اتفاقات تا جايي پيش ميرود كه ممكن است موچ را به زندان بيافتد و هني را هم به مركز نگهداري از كودكان عقبافتاده ببرند اما در نهايت آنها يك خانوادهاند. خانوادهاي كه محبت و همبستگي ميان اعضايش چنان است كه هيچكس نميتواند آنان را از هم جدا كند.
«آرزوهاي كوچك» نوشتهي «كارن هس» است كه انتشارات قطره آن را با قيمت3 هزار تومان منتشر كرده است.
نظر شما