یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۸:۲۹
خودتان را پای چه چیزی فدا خواهید کرد؟

فردریک بکمن می‌نویسد:برای نجات یک زندگی، باید از بعضی چیزها بگذرید و این قصه کوتاه درباره همان چیزهاست. هم درباره آینده است و هم درباره گذشته. هم پیشاپیش جاهایی را می‌کاود که قرار است به آن‌ها پای بگذارید و هم ردپاهایی را نگاه می‌کند که پشت سرخود به‌جا گذاشته‌اید. این قصه را بخواهید و بعد از خودتان بپرسید که اگر شما باشید، خودتان را پای چه چیزی فدا خواهید کرد؟

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) داستان «معامله زندگی» نوشته فردریک بکمن با ترجمه علی مجتهدزاده،داستانی تکان‌دهنده از نویسنده «مردی به نام اوه» است.

کارل فردیک بکمن نویسنده سوئدی از نویسندگان پرمخاطبی است که آثارش با اقبال زیادی روبه رو شده است و در ایران نیز مخاطبان زیادی دارد. او در فاصله اندکی در ایران نیز چنان مشهور شد که چندان نیازی به معرفی ندارد. او اینجا نیز مشهور و محبوب است و به سرعت آثارش به چاپ‌های متعدد می‌رسد.

بکمن ارتباط خوبی با مخاطب خود پیدا می‌کند و خیلی زود او را با خودش همراه می‌سازد. داستان«معامله زندگی» نیز از چنین ویژگی برخوردار است. کتابی که علی مجتهدزاده ترجمه و در نشر پارسه منتشر شده است، حاوی مقدمه‌ای از نویسنده است.

فردریک بکمن در شرح داستانش می‌نویسد:برای نجات یک زندگی، باید از بعضی چیزها بگذرید و این قصه کوتاه درباره همان چیزهاست. هم درباره آینده است و هم درباره گذشته. هم پیشاپیش جاهایی را می‌کاود که قرار است به آن‌ها پای بگذارید و هم ردپاهایی را نگاه می‌کند که پشت سرخود به‌جا گذاشته‌اید. این قصه را بخواهید و بعد از خودتان بپرسید که اگر شما باشید، خودتان را پای چه چیزی فدا خواهید کرد؟

نویسده سوئدی درباره نوشتن داستان «معامله زندگی» توضیح می‌دهد: این قصه را پیش از کریسمس سال 2016 و در دل‌شبی طولانی نوشتم. به فاصله چند دست آن‌سوتر، همسر و فرزندانم غرق خواب بودند. یادم هست که خیلی خسته بودم؛ سالی غریب و دشوار بر من گذشته و فکرم هم مدام با کارها و تصمیماتی که خانواده‌ها می‌گرفتند درگیر بود. کار ما همین است. هر روز، در هرجا به راهی می‌افتیم. پرسه‌ای می‌زنیم؛ خانه می‌مانیم؛ عاشق می‌شویم و در کنار یکدیگر به خواب در می‌غلتیم. و بعد تازه کشف می‌کنیم که باید کسی ذهن ما را از وجود خودمان پاک کند، تا بفهمیم کجای زمان ایستاده‌ایم. به همین خاطر تلاش کردم قصه‌ای درباره همین مسئله بنویسم.

بکمن در اشاره به سرنوشت این داستان می‌نویسد: قصه ‌اولین بار در یک روزنامه محلی در شهر زادگاهم هلسینبورگ، در جنوبی‌ترین بخش سوئد منتشر شد. همه مکان‌های آن واقعی هستند ـ من به همان مدرسه‌ای می‌رفتم که در نزدیکی بیمارستان قرار دارد و میخانه‌ای که آدم اصلی قصه به آن می‌رود، مال رفیق دوران کودکی خودم است. بارها و به مناسبت‌های مختلف، آنجا دمی خمزه زده‌ام و پیشنهاد می‌کنم که راهتان به هلسینبورگ افتاد، حتما به آنجا سری بزنید.

این نویسنده ادامه می‌دهد: الان در استکهلم زندگی می‌کنم. ششصد کیلومتر بالاتر از آنجا با خانواده خودم. به همین خاطر، حالا که به آن شب فکر می‌کنم متوجه می‌شوم که این قصه فقط از احساس من درباره عشق و مرگ مایه نگرفته است؛ آن‌هم در فاصله چند‌نفس با بچه‌ها و همسرم. این قصه رنگی از احساسات من درباره جایی که بزرگ شده‌ام دارد. شاید همه آدم‌های دیگر هم این حس را داشته باشند که زادگاه، جایی است که نه می‌شود از آن فرار کرد و نه می‌شود توی آن ماند. چون دیگر انگار خانه‌ات آنجا نیست. ما سر آشتی با این مکان را نداریم. نه با خیابان‌ها و نه با سنگ‌به‌سنگ آنجا. مشکل ما با آن آدمی است که در آن شهر جایش گذاشته‌ایم. که شاید روزی خودمان را برای همه چیزهایی که باید می‌شدیم و نشدیم، ببخشیم.

بکمن در انتها نیز خطاب به مخاطب خود می‌نویسد: نمی‌دانم، شاید این قصه به نظرتان غریب بیاید. از طرفی خیلی هم طولانی نیست. پس چندان به زحمت هم نمی‌افتید. ولی فقط امید دارم که آن من نوجوانم این قصه را بخواند و به نظرش... چه بگویم... وحشتناک نیاید. کاش بشود روزی با هم بنشینیم و لبی تر کنیم. که درباره تصمیم‌های مهم خودمان حرف بزنیم. کاش وقتی عکس خودم و خانواده‌ام را به او نشان می‌دهم بگوید: «بسیار خوب. کارت درست بوده.»


  بخشی از متن کتاب:
زن دستش را از لای موهایم بیرو کشید. تا حدی خجالت‌زده می‌نمود.
«ما نباید چیزی را احساس کنیم. ولی من... همه‌اش که کار نیست. من هم یک... کارهایی می‌کنم. من بافتنی می‌بافم.»
بعد پلوور خاکستری‌اش را نشان داد. سعی کردم با تحسین سرم را تکان بدهم چون به نظرم او هم چنین انتظاری را داشت. او هم سرش را در هاله‌ای از دود تکان داد. عمیق‌ترین نفس عمرم را همان موقع کشیدم.
گفتم: «می‌دانم که آمده‌ای مرا ببری و من هم آماده مردنم.» جوری گفتم که انگار دارم دعا می‌کنم. او هم چیزی گفت که هراسم را باز بیشتر کرد: «به خاطر تو نیامده‌ام. هنوز وقتش نیست. فردا صبح می‌فهمی که سالم و تندرستی بعد از این هم عمر درازی می‌کنی و وقت خواهی داشت که به هرچی می‌خواهی برسی.»
لرزیدم. خودم را مثل یک بچه بغل زدم و نالیدم: «پس اینجا چکار می‌کنی؟»
«کار.»
آرام گونه‌ام را نوازش کرد. بعد به انتهای سالن رفت و جلوی دری ایستاد و پوشه‌اش را باز کرد. آرام مدادسیاهی را درآورد و نامی را خط زد. بعد در اتاق دخترک را گشود. 

«معامله زندگی» نوشته فردریک بکمن با ترجمه علی مجتهدزاده در 70 صفحه در نشر نون به چهپ چهارم رسیده است. نشر نون نخستین ناشری است که بکمن را به مخاطبان فارسی زبان معرفی کرده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها