سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – علی شروقی: آبتین گلکار، مترجم ادبیات روسی، متولد سال ۱۳۵۶ در تهران است. او دوره کارشناسی را در دانشگاه تهران گذرانده و دوره کارشناسی ارشد و دکتری ادبیات روسی را در دانشگاه ملی کییف (تاراس شوچنکو).
گلکار در حال حاضر عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت مدرس است. او تاکنون آثار مختلفی را از ادبیات کلاسیک و مدرن روسیه به فارسی ترجمه کرده که از جمله آنها میتوان به آثاری از نیکلای گوگول، میخاییل بولگاکوف، آنتون چخوف، ایوان تورگنیف، میخاییل زوشنکو، الکساندر هرتسن، فاضل اسکندر و… اشاره کرد. از این میان، ترجمه او از رمان «آشیانهی اشراف» تورگنیف در سال ۱۳۹۵، در اولین دوره جایزه ابوالحسن نجفی، جایزه بهترین ترجمه را گرفت.
گلکار همچنین بهخاطر ترجمه کتاب غیرداستانی «استالین» اثر ادوارد رادزینسکی، در سال ۱۳۹۴، برنده جایزه کتاب در بخش تاریخ شد.
ترجمههای آبتین گلکار را که نگاه میکنیم میبینیم که به ترجمۀ ادبیات طنزآمیز روسیه توجهی ویژه داشته است؛ مثل ترجمهاش از رمان طنزآمیز «دوازده صندلی» ایلیا ایلف و یوگنی پتروف، یا ترجمهاش از نمایشنامۀ «بازرس» گوگول و رمان «قلب سگی» بولگاکوف. به همین دلیل در بخشی از گفتوگوی پیشِ رو با او درباره دلیل علاقهاش به طنز روسی و چالشهای ترجمه طنز صحبت کردیم.
ضرورت بازترجمه آثار کلاسیک، اهمیت مطالعه آثار فارسی برای مترجمان ایرانی و نسبت ادبیات امروز روسیه با ادبیات کلاسیک آن کشور و تفاوتها و شباهتهای دیروز و امروز ادبیات روسیه از دیگر موضوعاتیاند که در این گفتوگو به آنها پرداختهایم.
گفتنیست که اخیراً از این مترجم ادبیات روسیه، ترجمهای تازه با عنوان «خیابانی دنج، در قلب مسکو» در نشر ماهی منتشر شده که اثریست از میخاییل آسارگین.
گفتوگو با آبتین گلکار را میخوانید:
طنز یکی از ویژگیهای بسیاری از آثاری است که شما از روسی ترجمه کردهاید. البته کلاً عنصر طنز در خیلی از آثار ادبیات روسیه وجود دارد؛ اما مثلاً در «دوازده صندلی»، «بازرس»، «قلب سگی» یا تعدادی از داستانهای مجموعه «من آدم کشتهام» نقش طنز پررنگ است. میشود مثالهای دیگری را هم از ترجمههای شما آورد. آیا علاقه خاصی به آثار طنزآمیز دارید و آگاهانه و عامدانه سراغ ترجمه این آثار میروید؟
راستش این برمیگردد به نگاه من به انتخاب اثر. همیشه سعی میکنم اثری که انتخاب میکنم برای مخاطب خودمان موضوعیت داشته باشد؛ یعنی بتواند همذاتپنداری ایجاد کند و به اوضاعواحوال کنونی ما بخورد. آثار طنز روسی خیلی وقتها دقیقاً همین کار را میکنند. نمیدانم چرا، اما یک شباهتهایی هست؛ همان مسائلی که طنزنویسهای روس برایشان جالب است و مخاطبشان با آن میخندد، برای ما هم قابلدرک است.
جالب هم هست، چون معمولاً طنز از آن چیزهاییست که در ترجمه از یک زبان یا فرهنگ به فرهنگ دیگر از بین میرود. مثلاً ما خیلی از جوکهای انگلیسی را میفهمیم، اما به نظرمان بامزه نمیآید. اما طنز روسها را معمولاً راحت میگیریم؛ مخصوصاً طنز سیاسیشان را. و آثاری هم که من ترجمه کردم بیشتر در همان قالب طنز سیاسی جا میگیرد. اکثر نویسندههای روس آثار خوبشان را در حوزه طنز سیاسی نوشتهاند؛ از گوگول در «بازرس» گرفته تا نویسندگان قرن بیستم و حتی قرن بیستویکم.
یادم است یکی از داستانهایی که ترجمه کرده بودم از یک طنزنویس معاصر بود به اسمش واینوویچ. آن زمان که کارهایش را ترجمه کردم زنده هم بود. چند تا از داستانهای کوتاه دو سهصفحهایاش را برای مجله «گلآقا» ترجمه کرده بودم. آن موقع کسی نمیشناختش. برای دستاندرکاران مجله آنقدر عجیب بود که میگفتند نکند خودت هستی و اسم نویسنده روسی گذاشتی. آنقدر که شبیه اوضاع و احوال ما بود! به همین علت بله، آثار طنز زیاد ترجمه کردم و با اشتیاق هم دنبالش میروم.
گذشته از این نزدیکیها، طنز روحیه آدم را خوب میکند. خود خواندن اثر طنز لذتبخشتر از خواندن اثر گریهدار است.

استراتژی ترجمه آثار طنز تفاوتی با ترجمه دیگر آثار دارد؟
بله، چون در طنز ماجرا کمی فرق میکند. در وهله اول باید خنده روی لب مخاطب بیاورد. به همین علت گاهی مترجم مجبور میشود تغییراتی بدهد و حتی از متن اصلی فاصله بگیرد. به نظرم این کار در طنز مجاز است؛ کارهایی که در آثار دیگر نمیشود انجام داد، در طنز میشود، چون خنده باید منتقل شود.
این بخش، چالش ترجمه است و کار را برای من جالب میکند. در خیلی آثار دیگر باید برخی مسائل را با زیرنویس توضیح داد اما در ترجمه اثر طنز میشود تغییراتی ایجاد کرد. چون اگر تغییر ندهیم و بعد بخواهیم مثلاً طنز قضیه را در زیرنویس توضیح دهیم، مثل جوکی میشود که تعریف میکنید و کسی متوجهاش نمیشود، آنوقت میخواهیم توضیح دهیم که خب دیگر بامزه نیست. ممکن است نکته را بگیرید ولی دیگر بامزه نیست.
به همین دلیل برخلاف دیگر آثار باید بیزیرنویس از عهده انتقال آن طنز بر بیاییم. برای این کار چارهای نیست مگر اینکه کمی تغییر بدهیم. البته تا جایی که به سبک اثر لطمه نخورد. از این نظر در کار طنز دست مترجم بازتر است و از طرف دیگر بستهتر؛ چون کار سختتر میشود. اینکه چطور متن را تغییر بدهیم که لطمه نبیند و طنزش هم منتقل شود، کار سختی است.
یک نکته دیگر هم هست؛ بعضی طنزها مضمونمحورند. اگر مسائل مشترک باشد، مخاطب ایرانی سریع ارتباط میگیرد. اما یکسری طنزها زبانیاند، یعنی مبتنی بر بازیهای کلامی. آنجا تجربه کمک میکند، و گاهی باید از متن اصلی فاصله گرفت. در این خصوص کار سختتر میشود و یک مقدار باید از متن اصلی فاصله بگیریم. به طور مثال در نمایشنامه «عروسی» گوگول، شخصیتها گفتار مخصوص خودشان را دارند، مثل آدمهای کمسواد که کلمات را اشتباه ادا میکنند. این انتقالش سخت است. نباید همان اشتباه را در فارسی عیناً ترجمه کنیم. گاهی باید از آن کلمه گذشت و دو سه جمله بعد یک اشتباه آشناتر فارسی را وارد گفتار شخصیت کرد. یادم است در «عروسی» شخصیتی یک کلمه را اشتباه میگفت. آن کلمه در فارسی خیلی ساده بود و درستگفتنش بدیهی؛ اگر میخواستم اشتباهش را بازتولید کنم تصنّعی میشد. اما چند جمله بعد کلمه «ژنرال» داشت که من همانجا اشتباه را گذاشتم و نوشتم «جنرال». اوایل کار ترجمه جرأت این تغییر را نداشتم، اما در طنز ناگزیر به این کار هستیم. اینکه یاد بگیریم کجا میشود از متن اصلی فاصله گرفت و کجا باید پابند ماند خیلی تصمیم سختی است.

در ادبیات امروز روسیه آن نوع طنز دوره قرن نوزدهم و اوایل بیستم ادامه پیدا کرده یا تغییر کرده است؟
تا آنجایی که من دنبال میکنم کموبیش همان است. به نظر من یک سنتی هست که از گوگول شروع شده و ادامه پیدا کرده: طنز اجتماعی و سیاسی؛ یعنی آثاری که فقط برای خنداندن نباشند. چون در روسیه هم مثل ما چیزهایی که صرفاً فکاهی باشند اثر فاخر محسوب نمیشوند. معمولاً طنزشان بار اجتماعی و سیاسی دارد.
حتی در دوره شوروی کار طنزنویسان سختتر بود، چون طنزسیاسی یعنی انتقاد و در خصوص شوروی نمیشد انتقاد کرد. من فقط یک اثر طنز از آن دوره ترجمه کردم: «دوازده صندلی»؛ که این رمان هم موقع چاپش در همان زمان، در شوروی، خیلی سانسور شده بود. بعضی حذفها دل آدم را میسوزاند؛ واقعاً بامزه بودند. من بعضیهایشان را در زیرنویس آوردم. این از معدود مواردی بود که زیرنویسها شاید از متن اصلی هم خندهدارتر بود. مثلاً یکجا میخواستند بگویند فلان چیز محال است و در نسخه اصلی نوشته بودند «تا انقلاب جهانی هم اتفاق نمیافتد». این نقد بسیار تند و تیزی بود، چون همه شعار انقلاب جهانی میدادند و این حرف این معنی را داشت که انقلاب جهانی هم قرار نیست اتفاق بیفتد.

شما نسخه سانسورشده را ترجمه کردید؟
بله، چون اساس را باید نسخهای در نظر گرفت که در زمان حیات نویسنده چاپ شده. اما بعداً نسخه دستنویس بیسانسور «دوازده صندلی» هم در دسترس قرار گرفت و من از روی نسخه بدون سانسور، طنزهایی را که دیدم حیف است در فارسی نیاورم، در زیرنویس اضافه کردم.
آثار طنزنویسان ایرانی را هم میخوانید؟ آیا خواندن این آثار در ترجمه کمکتان کرده؟
نمیتوانم بگویم بهطور مستقیم کمک کرده. طنز زیاد میخوانم، دوستش دارم و قطعاً تأثیر غیرمستقیم گذاشته. اما اینکه بگویم حتماً نویسندهای بوده که خیلی از او تأثیر گرفتهام، نه. شاید فقط پزشکزاد؛ مثلاً کاری که در «ماشاءاللهخان در بارگاه هارونالرشید» کرده، بعضیجاها، ایدههای خوبی میدهد برای ترجمه گفتار یک فرد خارجی که انگار دارد دو زبان را با هم مخلوط میکند. بهجز این، چیز مشخصی نمیتوانم بگویم.

کمتر سراغ بازترجمه کارهای خیلی حجیم کلاسیک رفتهاید. فکر میکنم «دکتر ژیواگو»، بهعنوان یک کلاسیک مدرن، در کار شما یک استثناست. بهطور کلی نظرتان درباره بازترجمه چیست و چه زمانی ضرورت پیدا میکند؟
بازترجمه ضرورت دارد و خیلی هم خوب است. این درست است که میگویند معمولاً هر ۳۰۴۰ سال یکبار اگر ترجمه تازهای از آثار مهم منتشر شود خوب است. اما یکیدو نکته مهم هم هست:
اول اینکه یکعالمه اثر داریم که همتراز همان کلاسیکها هستند و هنوز ترجمه نشدهاند. طبیعتاً اولویت با آنهاست، نه اینکه وقت و انرژی بگذاریم برای بازترجمه اثری که ترجمهاش هست، فقط کمی قدیمی شده. آن «۳۰۴۰ سال» بیشتر یک توصیه کلی است.
یک جملهای در نمایشنامه «سه خواهر» چخوف هست که میگوید دانستن چند زبان در یک شهرستان کوچک «تجمل غیرضروری» است. بازترجمه هم گاهی یک تجمل غیرضروری میشود. وقتی اینهمه کمبود در ترجمه آثار دستاول داریم، بازترجمه برای من در اولویت نیست. ترجیح میدهم اثری را که اصلاً ترجمه نشده ترجمه کنم.
نکته دوم این است که خیلی از بازترجمهها اساساً بهتر از ترجمه قبلی نیستند. گاهی بدترند. بعضیها که اساساً رونویسیاند. کتاب ترجمه قدیمی را میگذارند جلوشان، کمی ویرایش امروزی میکنند و به نام خودشان درمیآورند. هدف هم معمولاً فقط سود بیشتر است. اگر سازوکاری باشد که جلوی این کار گرفته شود واقعاً خوب است.
درعینحال، بازترجمه بعضی آثار لازم است. مثلاً «جنایت و مکافات» ترجمه خانم مهری آهی هنوز هم ترجمهای معتبر است. برای من خواندنش لذتبخش است. ولی برای نسل جوان زبان خیلی عوض شده. میزان کلمات عربیای که آن زمان رایج و عادی بوده، امروز برای جوانها آزاردهنده است. فکر میکنم ده صفحه اول را که بخوانند خسته میشوند یا سختشان است.
چند روز پیش در کلاس دانشگاه گفتم «پنجره را ببندید، کوران شده». هیچکس نمیدانست «کوران» یعنی چه. این کلمه عربی هم نیست؛ اما از زبان روزمره حذف شده. خیلی از کلمات عربی رایجِ نسل ما امروز عجیبوغریب به نظر میرسند. برای همین بازترجمه واقعاً لازم است؛ دستکم هر پنجاه سال یکبار، چون زبان عوض میشود. ترجمه قدیمی برای من جذاب است چون حس اثر کهنه را دارد، اما از یک جایی به بعد دیگر خواننده ارتباط برقرار نمیکند. پس انجام بازترجمه به زبان امروزی لازم است.

در ادامه همین بحث ترجمه، میخواستم بپرسم مترجم ادبی چقدر باید به زبان مقصد اِشراف داشته باشد؟ بعضیها میگویند دانستن زبان مقصد مهمتر است. به نظرتان چه اندازه مطالعه زبان مقصد لازم است تا مترجم ادبی بتواند بهقول معروف «کار را در بیاورد»؟
امروز هر ایرادی در فهم زبان مبدأ داشته باشیم، بالاخره بهنحوی حل میشود. اینترنت هست، گروههای تخصصی هستند، حتی خود نویسندگان و استادان دانشگاه. اگر واقعاً جایی در متن گیر کنم، ایمیل میزنم و اغلب پاسخ میدهند. برخلاف قدیم که مشکل اصلی فهم متن اصلی بود، حالا گرفتاری اصلی جای دیگریست: چطور این فهم دقیق را به فارسی منتقل کنیم. بخش بخش سختتر و حساستر کار همینجاست.
به نظرم تنها راه تقویت مترجم، مطالعه است؛ آن هم مطالعه گسترده به فارسی. مترجم باید درهمبرهم بخواند: رمان پلیسی، شعر، طنز، نثر قدیم، نثر جدید… همهچیز. قدیم خیلی توصیه میکردند که ادبیات کلاسیک فارسی را زیاد بخوانیم، اما امروز مخاطب با آن زبان ارتباط نمیگیرد. زبان بیهقی شاهکار است، اما با آن نمیشود داستان امروزی نوشت. آثار تازه را باید بیشتر خواند. ضمن اینکه ترجمههای خوب فارسی هم کم نیست؛ مترجمان گذشته خیلی وقتها در حد یک نویسنده به زبان فارسی خدمت کردهاند. ابزارهای بیان را از زبانهای دیگر وارد کردهاند و دامنه امکانات نثر امروز را گسترش دادهاند.
ویراستاران خوب چقدر میتوانند در بهتر شدن ترجمهها نقش مؤثر باشند؟
ویراستار خوب نهفقط به بهتر شدن ترجمه، که بهتر شدن اثر تألیفی هم کمک میکند. ما معمولاً فکر میکنیم فقط ترجمهها باید ویرایش شوند، اما واقعیت این است که متن خیلی از نویسندگان فارسی هم نیاز به ویرایش دارد. همانطور که ناشرهای جدی برای یک ترجمه ویراستار میگذارند، برای متن تألیفی هم باید این اتفاق بیفتد. نویسنده هم باید کمی انعطاف داشته باشد و اجازه بدهد یک چشم دیگر، متنش را ببیند. خیلی از نویسندگان بزرگ هم لغزش و بینظمی در نثرشان پیدا میشود و حیف است که اصلاح نشود. نیاز به ویراستاری نه تنها در کارهای ترجمه که در تالیف هم خیلی حس میشود.
مشکل اما این است که وضعیت ویرایش در بازار نشر اصلاً خوب نیست. ناشرها معمولاً برای کمکردن هزینهها ویراستار را حذف میکنند.
بزرگترین کمبود در بازار نشر ما، بهخصوص در ترجمه و تألیف، مسئله ویرایش است. از آنجایی که دستمزد ویراستاری خیلی پایین است و اصلاً توجیه اقتصادی ندارد، افراد کاربلد حاضر نیستند به آن تن بدهند. یک ماه وقت بگذارند و پنج میلیون بگیرند؟! طبیعی است که کیفیت پایین میآید. به نظرم لازم است همانطور که برای مترجم درصدی از قیمت پشت جلد در نظر گرفته میشود، برای ویراستار هم درصدی تعیین شود. این تنها راه دلگرمکردن ویراستارهاست. ویراستاری در حال حاضر خیلی کار ارزانی است و این در حالی است که بسیار اهمیت دارد.
وقتی هم وضعیت اینطور باشد، رابطه نویسنده و ویراستار یا مترجم و ویراستار بهجای همکاری، تبدیل میشود به یک جور تقابل. درحالیکه اگر نگاه مشارکتی باشد، متن واقعاً جان میگیرد؛ خصوصاً در ویرایش ساختاری که میتواند یک اثر را نجات بدهد.

برگردیم به بحث ادبیات روسیه؛ در ادبیات امروز روسیه چقدر میشود ردپای ادبیات کلاسیکشان را دید؟
ادبیات امروز روسیه عملاً دو جریان دارد: یک جریان وفادار به سنت کلاسیک است؛ بیشتر رئالیستی، با زبانی نزدیکتر به همان نسلهای قدیم. جریان دیگر دقیقاً برابر جریان اول ایستاده و تلاش میکند از زیر سایه نامهای بزرگ قرن نوزدهم بیرون بیاید؛ چه در مضمون و چه در زبان و فرم. در هر دوی این جریانها هم نویسندههای خوب و بد پیدا میشود. خیلی مکمل هم هستند.
در جریان سنتگرا، نگاهها اغلب معطوف است به گذشته؛ به دوره شوروی، به تجربههای جمعی، به اینکه چه شد که این مسیر طی شد. اما جریان مدرن، گذشته را کنار گذاشته و کاملاً به مسائل اجتماعی امروز چسبیده؛ اعتیاد، خشونت، بحران خانواده، شکستهای فردی. از دید محافظهکارها، این جوانها بیاخلاق و دنبال جنجالاند؛ از دید نسل جدید، آنها نویسندگان کهنهگرا و محافظهکارند. این اختلاف فقط سلیقهای نیست. بنیاد جهانبینیشان باهم فرق دارد.
زبان و موضوعات آثار نویسندگان جدید هم خیلی بیپرده است؛ آنقدر که حتی در خود روسیه هم بعضی خانوادهها اجازه نمیدهند بچههایشان این آثار را بخوانند. میگویند این نویسنده فاسدالاخلاق است. چیزی که برای آنها شوک فرهنگی است، طبیعی است که در ایران قابل ترجمه نباشد. برای همین خیلی از این آثار جدید را نمیشود ترجمه کرد.
نمونهای هست که بهنظرتان واقعاً اثرگذار و بهلحاظ ادبی قوی باشد اما امکان انتشارش وجود نداشته باشد؟
خیلی از آثار مربوط به معتادها همینطورند. بهشدت تکاندهندهاند، زبانشان زنده و واقعیست، اما با همان زبان «خودِ معتاد» نوشته شدهاند و طبیعتاً قابل ترجمه و چاپ در ایران نیستند؛ برای همین عملاً از دست میروند. دربارۀ زندان زنان هم نمایشنامهها و روایتهای فوقالعادهای هست که حتی جامعه روسیه را شوکه میکند، چه برسد به اینجا.
در میان کتابهایی که تازه خواندهاید ایرانی یا خارجی چه کارهایی را پیشنهاد میکنید؟
حافظهام برای این سؤالها همیشه ضعیف است. معمولاً همان چیزهایی را میگویم که هنوز در ذهنم مانده. از میان آثار ایرانی، «مجمع الوحوش» عطیه عطارزاده به نظرم کار جالبی بود. با اینکه نظرات دربارهاش متفاوت بود، من خوشم آمد؛ هم بهخاطر زبان ابداعیاش، هم بهخاطر اینکه موضوعی تاریخی را طوری روایت میکرد که مسائل امروز را هم نشان بدهد.
از میان آثار خارجی، «یخبندان» توماس برنهارد، نویسنده آلمانی، را خواندم؛ ترجمه زینب آرمند. نمیتوانم بگویم خیلی دوستش داشتم، اما قدرت نویسنده حیرتانگیز بود. هنگام خواندن واقعاً حس سرما داشتم؛ یخبندانی که توصیف میکرد منتقل میشد. ضرباهنگ ماجرا آرام بود، انگار همهچیز در یک صحنه آهسته رخ میداد، اما همین ریتم سرد و کشدار، اثر را ماندگار میکرد. مترجم هم واقعاً موفق بود در انتقال این فضا.

تازگی کتاب «خیابانی دنج، در قلب مسکو» از میخاییل آسارگین با ترجمه شما منتشر شده. ممکن است دربارهاش توضیحی بدهید؟ خودتان چه کار تازهای در دست دارید؟
میخاییل آسارگین نویسندهای مهاجر است که بعد از انقلاب روسیه عملاً بهزور از روسیه اخراج شد و همین هم باعث ناشناختهماندنش شد. ماجرای کتاب خیلی شبیه به «دکتر ژیواگو» است. فضای رمان شبیه همان ماجراهای دوران انقلاب و جنگ داخلیست، اما روایتش متفاوت است. گاهی راویان رمان، حشراتاند و موش خانگی یا اشیای بیجان خانه، گاهی هم روایت معمولی است. در واقع کتاب از مجموعهای اپیزودهای کوتاه تشکیل شده که کنار هم تصویری جالب و کامل از آن دوره میدهند.
کاری آماده انتشار دارید؟
یک کار دارم که مجوز گرفته و مراحل نهایی انتشار را میگذراند. از نویسندهای قرن هجدهمی در زمان کاترین کبیر است؛ سفرنامهای بین پترزبورگ و مسکو. خیلی شبیه به «سیاحتنامه ابراهیمبیگ» است. نویسنده در فواصل کوتاه، در هر منزلی که توقف میکند، شروع میکند به توصیف وضعیت اجتماعی و انتقادهای تند. در واقع درباره سفر نیست، درباره مشکلات اجتماعی آن زمان روسیه است. انتقادش هم آنقدر صریح بوده که هنوز معلوم نیست در آن زمان چطور از سانسور رد شده؛ کتاب در روسیه منتشر شد، بعد جمعش کردند. خود ملکه وارد ماجرا شد. حتی میخواستند نویسندهاش را بهخاطر همین کتاب اعدام کنند اما تخفیف میگیرد و تبعیدش میکنند. او در واقع جزو اولین نویسندههای روسیست که بهخاطر نوشتن گرفتار میشود.

نظر شما