سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – حدیث احمدی: رمان «ساقه بامبو» نوشته سعود السنعوسی، تنها داستانی دربارهی یک پسر دورگه فیلیپینی - کویتی نیست؛ این کتاب آینهای از بحران هویت، تبعیض نژادی و مرزهای سفت و سختی است که انسانها میان خود میکشند و خود را در آن به اسارت میگیرند.
نویسنده با نثری ساده اما عمیق، ما را وارد دنیای پسری میکند که در این دنیای وسیع و بیانتها جایی برای خود نمییابد؛ شخصیتی که در هیچ خاکی ریشه نمیدواند؛ هر جا که برود خاک او را پس میزند و آسمان بیگانهاش مینامد. او نه در خانه پدری جای دارد و نه در آغوش مادر؛ همچون بامبو، هر جا برود میروید اما هیچ جا خانهاش نمیشود و در آخر تنها مهمانی ناخوانده خطاب میشود. خوزه، شخصیت اصلی این داستان، که حتی مطمئن نیست خود را با کدام یک از نامهای خودش خطاب کند به ساقهای میماند که بر هر سو خم میشود اما هیچ گاه در خاکی آرام نمیگیرد. خوزه نه فقط یک شخصیت، که استعارهای زنده است؛ او انسان دوپارهایست که در آینه دو بازتاب از خود را میبیند. درونش دو جهان بیرحمانه با هم گلاویز میشوند:
کویت؛ سرزمینی غنی از ثروت و تبار، و فیلیپین؛ سرزمینی در کالبد رنج اما با باطنی زیبا.
نویسنده در نخستین فصلها، با نگاهی ظریف و بیادعا، این کشمکش را نه در گفتوگوها، بلکه در سکوت خوزه مییابد. خوزه فرزندیست که از همان آغاز، دچار بحران هویت شده و از تمام این دنیا، حتی نامی یکتا نیز نصیبش نشده است. او حتی برای نامیدن خود در دوگانگی عمیقی فرو رفته و هر چه بیشتر دست و پا میزند تا نجات یابد، چون باتلاق، بیشتر در خویش فرو میرود.رهر بار که انعکاس خود را در آینه میبیند به دنبال نشانی از حقیقت خویش میگردد، غافل از آنکه هر تلاشی بیهوده است. در واقع، او همیشه در حال «یادگیریِ بودن» است، بیآنکه بتواند «بودن» را تجربه کند. از منظر جامعهشناختی، خوزه تجسم تبعیض ساختاریست. او نه به اندازهی یک کویتی اصیل داراست و نه حتی به اندازهی یک فیلیپینی فقیر، بلکه همواره در میانهی دو جهان گوناگون در گردش است.
نویسنده با هنرمندی، او و دیگر شخصیتها را نه قربانی صرف، بلکه ناظری بر خشونت نرم جامعه میسازد؛ خشونتی که بر دهانشان مهر خاموشی زده و اجازهی لب گشودن به آنان نمیدهد. در لایهی احساسی، خوزه همانقدر به مادرش نزدیک است که از خویش دور. خوزه فرزندیست که وطنش میان دستان مادرش بود اما خاک، آن را نیز از او ربود.
خوزه چون تکههایی از هم گسسته است که تنها با در کنار هم قرار گرفتن معنا مییابند و هر کدام در نبود دیگری، هیچاند. پس آیا او در پازل زندگی خویش میتواند جز برنده را برگزیند یا در نهایت، تنها فرو میپاشد و در خلوتِ خویش منزوی میماند؟
این پرسشیست که نویسنده، در پسِ روایتِ زندگی این مرد جوان، آن را جستوجو میکند. با همهی اینها، آیا سادهتر نبود اگر او با دو جهانی نزدیکتر به هم در پیوند بود؟
حال آنکه آنچه ما میبینیم، مردیست که در دنیایی میزید که با سرزمینی که در آن زاده شده، فرسنگها فاصله دارد و این فاصله با چیزی جز خلاء پر نشده است.

اما پرسش اصلی این است: خوزه در این رویارویی سهمگین به سوی سنت گام مینهد یا مدرنیتهای سطحی؟ یا شاید او اساساً داور مسابقهی زندگی خود نیست و تصمیمها، یکی پس از دیگری، از پیش برایش رقم خوردهاند؟
شاید نیز او تنها عروسک خیمهشببازیایست که هر بار باید به ساز دیگران برقصد و حتی از سادهترین حق طبیعی خویش - یعنی قدرت اختیار - محروم بماند. آنچه در این روایت میبینیم، تصمیمات خوزه و اثر آنها بر زندگیاش نیست، بلکه تأثیر اعمال جمعی است که او را به عقب و جلو میراند و هدایت میکند و او در این میان، تنها مجال آن را مییابد که چون خوانندهای کتاب زندگی خود را ورق بزند و از حوادث آگاه شود. آنچه سرنوشت را رقم میزند تفکرات او نیست، بلکه نگاه دیگران است که او را تعریف میکند.
اما آیا دیدگاه دیگران نسبت به کسی که حتی خود، خویشتنِ خویش را نمییابد نیک است؟
خوزه تنها قطاریست که گاه از سرزمین مادری و گاه از سرزمین پدری میگذرد، اما در هیچ ایستگاهی توقف نمیکند. پس آیا ریلی که او بر آن میلغزد انتهایی دارد یا تا ابد محکوم به دوگانگی و سفر بیپایان است؟
شاید حقیقت آن باشد که خوزه نه در پیِ یافتنِ هویت، بلکه در جستوجوی معنای بودن است. او در میانِ دو جهان، چون بامبویی ایستاده در باد، نه میافتد و نه آرام میگیرد، فقط خم میشود و میماند.
هرچه داستان به نرمی پیش میرود، بیشتر آشکار میشود که حتی خودِ خوزه نیز تصمیمی برای اقدام به انتخاب ندارد. این گریز میتواند از ترس باشد؛ ترس از اشتباهی که هرگز رخ نداده اما از همان آغاز، وجودِ او به کلی اشتباه بوده است. پس چه تفاوتی خواهد داشت در کدام راه قدم بردارد؟ در نهایت، در بود و نبودِ او تفاوتی نمیتوان قائل شد. شاید این سکوتِ او به معنای آن باشد که نمیتواند تکهای از خویش را رها کند. در هر تکه از وجودش خونی از دو خاک جاریست و اگر یکی را انکار کند نیمی از خویش را به خاک میسپارد. جهان برای او نه خانه است و نه تبعیدگاه، بلکه گذرگاهیست میانِ سایه و نور، میانِ صدا و سکوت. و شاید همین پیامِ نویسنده باشد که انسان، خواه در کویت باشد یا در فیلیپین، در نهایت، درونِ خویش بیوطن است. ما همه بامبوهاییم؛ ساقههایی که در خاکی قد میکشند، اما هیچگاه در هیچ خاکی خانه نمیسازند. کویت، در ظاهر، سرزمینیست از زر و زلالی و آسمانهای روشن، اما در عمق، خاکیست که با تبعیض و فاصله آغشته شده است. در پس برجهای بلندش سایههایی از انسانهایی ایستادهاند که هیچ نامی بر آنها نمینشیند و خوزه تنها یکی از آن سایههاست؛ آینهای برای جامعهای که زیباییاش را با حذف دیگری میسازد.
نویسنده بی آنکه فریاد بزند پرده از این جفا برمیدارد؛ از جهانی که در آن ثروت، جان انسان را به حاشیه میراند و هویت را به امتیازی طبقاتی بدل میکند. اما حتی در چنین جهانی نیز بامبو هنوز میروید؛ در خاکی ناعادلانه، اما با ریشهای که تا عمق انسانیت فرو میرود. و شاید این امید پنهان نویسنده است که روزی سایههای خمیده، از دل طوفان، جنگلی تازه بسازند.
رمان «ساقه بامبو» با ترجمه مریم اکبری و عظیم طهماسبی در انتشارات نیلوفر منتشر شده است.
نظر شما