به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) رمان «به وقت کشتن مادیانها» نوشته علی خوشتراش که نخستینبار در سال ۱۴۰۲ منتشر شد، هفتمین جلد از مجموعهی «قصه ایران» است؛ مجموعهای که بازتابی از روایتهای ریشهدار، اما کمتر شنیدهشدهی مردمان این سرزمین است. خوشتراش در این اثر، با نگاهی شاعرانه و روایتمحور، قصهای چندلایه از یک خانواده را بازگو میکند؛ خانوادهای که افسانههایش فقط میان خودشان جریان دارد و به نسلهای بعد به ارث میرسد؛ افسانههایی که گاه بهنام راز خانوادگی، خرافات آبایی یا حتی حماسه شناخته میشوند.
داستان رمان از زبان شخصیتهای گوناگون و در برشهای زمانی و مکانی متفاوت روایت میشود؛ همین تعدد دیدگاهها باعث شده مخاطب با روایتی چندوجهی روبهرو شود که همزمان واقعی و تخیلی است. در این میان، روایتهایی کهنه و نانوشته از اعماق ذهن جمعی خانواده سربرمیآورند و فضای رمان را به مرزی میان خواب و بیداری و واقعیت و خیال بدل میکنند.
عنوانهایی همچون «رقص مرگ روی رودخانه یخی»، «سال دوم شبسالیها»، «ژندهگاره» و «روح یک سایه» تنها بخشی از فصلهای رازآلود این رماناند که مخاطب را پیش از آغاز هر فصل، درگیر معنای نهفتهی خود میکنند. نویسنده، بهجای ساختن دیالوگها و توصیفهای مصنوعی، کوشیده زبان عامیانه و فرهنگ شفاهی را با تمام زوایا و اصطلاحات بومیاش وارد متن کند تا تجربهای ناب و اصیل برای خواننده رقم بزند. در «به وقت کشتن مادیانها» حیوانات، رودخانهها، جنگلها و عناصر طبیعی، تنها عناصر پسزمینه نیستند؛ بلکه حضوری فعال و تأثیرگذار در مسیر روایت دارند. این عناصر گاه پیامی رازگونه حمل میکنند و گاه همچون موجودات جاندار در تصمیمگیریهای سرنوشتساز انسانها نقش دارند.
این رمان، با زبانی شاعرانه، فضایی رازآلود و ساختار روایی پیچیده، ذهن خواننده را بهجای یافتن پاسخ، به جستوجوی پرسشهایی تازه میکشاند. «به وقت کشتن مادیانها» را میتوان اثری درخشان در مرز واقعگرایی جادویی و ادبیات فولکلور ایرانی دانست؛ جایی که خیال، خرافه، و خاطره به هم میپیوندند و قصهای فراموشنشدنی میسازند.
خوشتراش قصه «به وقت کشتن مادیانها» را اینچنین آغاز میکند: «میدانم کسی حرفهایم را باور نمیکند، همان طور که اسولا حرفهای هیرار را باور نمیکرد. از این ماجرا سالیانی دراز گذشته و طبیعی است اهالی ده هم باورشان نشود پس از صد و هشتاد سال برگشته تا انتقامش را بگیرد. نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده. اصلاً فکرش را نمیکرد پس از آن همه سال دوباره پایش به روستای زادگاهش، یعنی سگآباد، باز شود. تمام این مدت کنار چشمۀ جنگلی پشت جالیز منتظر مانده بودم تا یک روز به همه آوازهایش پایان دهم. همان طور که پیشترها سگآبادیها به آوازهای پدرش پایان داده بودند. پدرش را هرگز ندیده بودم. مردم میگفتند شبها میرفت روی تلار میایستاد و لیوانی را سر میکشید، بعد میزد زیر آواز و خواب را از چشم ده میبرد…»

در بخش دیگری از کتاب از نگاه اسولا یکی دیگر از شخصیتهای این رمان میخوانیم: «کسی باور نمیکرد روزی پیدایش شود برود زیر درخت گردویی بنشیند و ریههایش را با خشابهای پر از سیگار نشانه بگیرد و گذشته تاریک بیسرنوشتش را دوره کند؛ گذشتهای که احساسی را برایش زنده نمیکرد. در واقع امیدی نداشت آن هم آدمی با صد و هشتاد سال سن. بدبختی آدمها یکی دو تا نیست تا وقتی بچهاند باید با تخیلشان با آدمبزرگها رابطه برقرار کنند، مخصوصاً با پدر و مادرها چون آدمبزرگها قوانینی دارند که معلوم نیست چه کسی آنها را نوشته. بزرگتر که میشوند بدبختیشان احمقانهتر میشود. به پیری که میرسند بدتر، چون مجبور میشوند گذشته نکبتباری را که بر آنها گذشته به یاد بیاورند تا به جوانترها نشان بدهند زندگیشان سرشار از راز و حماسه بوده ولی پیری و ضعف حافظه مانع اجرای نقشه شومشان میشود. جنس بدبختی اسولا فرق دارد. او استثناست و آدمها هرگز برای مواقع استثنایی فکری نکردهاند.
اسولا فراموش شده بود، خودش زندگی و خانوادهاش آنها به افسانهای رازآمیز بدل شده بودند. افسانهای که بعدها اهالی روستا که با اَسُولا رابطه خونی داشتند منکرش شدند. یکی دیگر از بدبختیهایش این بود که نمیتوانست ثابت کند همان اسولایی است که مردم آن داستانها را برایش در آوردهاند و از همه بدتر اینکه صد و هشتاد سال از عمرش میگذشت و آدمها در طول تاریخ برای صد و هشتاد سالگی فکری نکردهاند. بیچاره اسولا چون از این چیزهایی که دارم تعریف میکنم اطلاعی ندارد و شما هم از آنچه در صد و هشتاد سالگی حس میکند درکی ندارید، نمیدانید در ذهنش چه چیزهایی میگذرد اما من که در سرنوشتش دخیلم همه اینها را میدانم.
او خیال میکند از همۀ دامهای سرنوشت خود گریخته و به سرزمینهای سرننوشته رسیده است. این درست همان جایی است که انتظارش را میکشیدم. سالها از دست تقدیر فرار کرده، از دست سرنوشت ولی سرنوشتش همین است که نوشته میشود. روزی که آمد، رفت زیر درخت گردوی آن سوی جاده درست مقابل خانه ویرانه نشست. در آبادی حرف و حدیثهای زیادی درباره اش میگفتند هر که هر چه دلش میخواست میگفت. اهالی از او میترسیدند چون رفته بود جلو خانه ویرانه، زیر درخت گردوی نظر کرده، نشسته بود. اهالی روستا از آن خانه میترسیدند و واهمه داشتند حتی لحظهای به آن فکر کنند چه برسد که پا درون آن مکان نفرین شده بگذارند. از وقتی همگان او را در آن مکان دیدند ازش دوری کردند.
یک سالی از آمدنش به ده میگذشت و همان لباس روز اول را به تن داشت؛ لباسی که بیشتر شبیه لباس سربازان بود. یک سال تمام بود که با آن چشمهای بیحالت از زیر درخت گردو به خانه ویرانه نگاه میکرد. در طول این مدت کسی ندیده بود که لحظهای از زیر آن درخت تکان بخورد. اما این حقیقت نداشت چون شبهنگام وقتی خانههای روشن ده پشت شاخههای درختان گم میشدند و همه چیز رنگ سیاهی به خود میگرفت به خانه ویرانه می رفت و با دمیدن سپیده به جای اولش بر میگشت…»
رمان «به وقت کشتن مادیانها» در ۱۱۵ صفحه از سوی نشر افکار جدید منتشر شده است.
نظر شما