به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از نیواستیتمن، فرانسویها به قصهگوهایی چون لافونتن اعتقاد داشتند و آلمانیها با برادران گریم، افسانههایشان را زنده نگه داشتند. اما دانمارک، هانس کریستین آندرسن را به جهان معرفی کرد. او کسی بود که بدون زیبایی، ثروت یا تعلق، با شنیدن، حفظ کردن و بازنویسی رنج، به قصهگویی جهانی تبدیل شد.
آنچه آندرسن را از دیگران جدا میکند، تلفیق جهان رویا و واقعیت بیرحم است. کودک بیپناه داستانهایش، بازتاب کودکی خویش است؛ پنهانکاریِ سایهاش، آینهای از فشارهای فرهنگی دورانش است؛ و قصههای کوتاه، مینیاتوری و پرزخمش، نشان میدهد چگونه واژهها میتوانند به زخمهای کهنه شکل دهند.
در عصر حاضر که قصهگویی به واسطه الگوریتم و آمار به حاشیه رانده شده، آندرسن یادمان میآورد که داستان، پیش از آنکه سرگرمی باشد، شیوه نجات است. نه برای آنکه از زشتی بگریزیم، بلکه برای آنکه آن را به شکلی انسانی روایت کنیم. او جادوی روایت را نه از قلعهها و جادوگران، که از پاهای بزرگ، صدای شکسته، و نگاههای تمسخرآمیز خیابانهای کپنهاگ آغاز کرد.
در افسانه جوجهاردک زشت، آندرسن داستان کودکی راندهشده را روایت میکند که در پایان به قویی باشکوه بدل میشود. این روایت ساده، سرشار از لایههای استعاری است، اما بیش از هر چیز، آنگونه که خود آندرسن تأکید میکرد، شرححال خود اوست: کودکی تنها، با بدنی ناجور، صدایی زنانه، چهرهای کهنه و پایی آنقدر بزرگ که کفشش هیچگاه دزدیده نمیشود. قصه او، قصه بیگانگی است؛ بیگانگی از بدن، از طبقه، از هنجارهای جنسی، از زبان رسمی، از زیباییشناسی غالب. اما مهمتر از همه، قصه او قصه نجات از این بیگانگی با «روایت کردن» است.
آندرسن نهتنها از مرزهای زیبایی عبور کرد، بلکه از مرزهای ژانر نیز گذشت. امروزه بیشتر او را بهعنوان نویسنده افسانههای کودکان میشناسند، اما برای معاصرانش، او نویسندهای نامعمول و غیرقابلپیشبینی بود: شعر نوشت، سفرنامهای فانتزی نوشت که از کانال خانهاش تا سه کیلومتر آنسوتر را چون اودیسهای خیالین بازنمایی کرد، و نمایشی نوشت که پایانش را تماشاگران انتخاب میکردند. در آنچه نوشت، همواره خود را میدید: پسری که لباسهای عروسکهایش را میدوخت، در خیابان بهخاطر رفتار زنانهاش تحقیر میشد و همزمان در ذهنش با مرگ و قدیسان و گربههای سخنگو معاشرت میکرد.
چرا آندرسن همچنان ماندگار است؟ چون با زبان قصه، به فشردهترین شکل ممکن، جهانِ انسان بیپناه را تصویر کرد؛ انسانی که نه در آرزوهایش، بلکه در سرما و گرسنگی و تحقیر، معنا پیدا میکند. او با آگاهیای تمامعیار از خشونتهای زمانهاش مینوشت، اما آن خشونت را نه به خشم، بلکه به خیال بدل میکرد. در دستان او، واقعیت متروک شهرها و مرزهای اخلاقی تبدیل به استعارههایی زنده و دردناک میشدند: سرباز قلعیای که با یک پا عاشق میشود و در آتش ذوب میگردد، دختری که در برف با نور کبریت به رؤیاهایش پناه میبرد، پادشاهی که لباس ندارد اما از ترس بیآبرویی همه سکوت میکنند.
آندرسن با تمام آن زشتی بیرونیاش، قصههایی با زیبایی درونی آفرید که در ذهنها حک میشوند. نگاه او نه سادهدلانه بود، نه کودکانه. بلکه آغشته به مالیخولیایی اگزیستانسیالیستی بود: آدمها در جهانش غالباً بازندهاند، معشوقهها از دست میروند، امید با مرگ میآمیزد، و صداقت به حماقت بدل میشود. اما در همین باختنهاست که افسانه شکل میگیرد.
شاید آندرسن نخستین نویسندهای باشد که توانست رنج شخصیاش را به ماده خام اسطوره بدل کند. در بسیاری از سنتهای داستانی، قصهگو به واسطه فاصلهاش از رنج روایت میکند؛ اما آندرسن، قصهگوی زخمی بود، راویای که خودش سوژه قصهها بود، و همین امر، افسانههایش را بیزمان و جهانی کرده است.
ما اغلب فکر میکنیم قصههای او سادهاند، چون برای کودک نوشته شدهاند. اما این سوءتفاهمی تاریخیست. آندرسن در جهانی مینوشت که کودکان هنوز تجربه مرگ، فقر و گرسنگی را مستقیماً لمس میکردند. داستانهای او نه برای آموزش، بلکه برای تسلا نوشت شدهاند، برای همدلی. در «کفشهای سرخ»، در «سایه»، در «بلبل»، همواره عنصر ازدسترفتن، فروپاشی، و ناپایداری هست. قصه، ابزاری برای مواجهه با همین ناپایداریهاست؛ برای آنکه بتوانیم دستکم نامی برای رنج خود بیابیم.
هانس کریستین آندرسن، ۱۵۰ سال پس از مرگش، بیش از آنکه یک نام یا سبک باشد، الگویی از نوعی زندگی و نوشتن است: نوشتن از حاشیه، از زشتی، از ناهمخوانی، و تبدیل آنچه طرد شده به چیزی جهانی و ماندگار. در جهانی که بسیاری همچنان احساس بیجایی و نازیبایی میکنند، افسانههای او هنوز کارکرد دارند؛ هنوز قویی هست که در آیینه آب خود را ببیند، و هنوز شنوندهای هست که با شگفتی به قصهای گوش دهد و بگوید: «این منم.»
نظر شما